رفتن به مطلب
مرورگر پیشنهادی آرساکیا گیم مرورگر های تحت موتور کرومیوم می‌باشد، برای دانلود روی مرورگر انتخابی خود کلیک کنید
Google Chrome Microsoft Edge Ungoogled Chromium Brave Opera GX Opera

جستجو در تالارهای گفتگو

در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'داستان'.

  • جستجو بر اساس برچسب

    برچسب ها را با , از یکدیگر جدا نمایید.
  • جستجو بر اساس نویسنده

نوع محتوا


تالارهای گفتگو

  • آرساکیا
    • اطلاعیه ها
  • آرساکیا آنلاین
    • سرور RPG
    • AG:SAL (لانچر)
    • تیم کیفیت و خلاقیت
  • بازی های ویدئویی
    • بازی های آنلاین
    • بازی های FPS
    • Playstation | پلی استیشن
    • Xbox | ایکس باکس
  • عمومی
    • گفتگوی آزاد
    • صندلی داغ
    • وسایل نقلیه
    • سرگرمی
    • مسابقات
  • تکنولوژی
    • اخبار تکنولوژی
    • سخت افزار
    • نرم افزار
    • اندروید و آی او اس
    • وبمسترینگ
  • گرافیک
    • نمونه کار های گرافیکی
    • درخواست های گرافیکی
    • پرسش و پاسخ گرافیکی
  • کلاب آرساکیا تالار
  • Metalhead Bikers Trap
  • Metalhead Bikers Metal (And its subgenres...)
  • Metalhead Bikers House Music & EDM
  • Metalhead Bikers Chatroom
  • فوتبالی‌ها اخبار
  • فوتبالی‌ها پیشبینی مسابقات
  • Pro GaminG تجربه و برسی بازی ها
  • Pro GaminG گفت و گو
  • Pro GaminG پرسش و پاسخ بازی ها
  • Minecraft Minecraft
  • ⚜$Sᴀɪɴᴛ موضوع ها
  • The Gᴜɴɴᴇʀs کاربران
  • The Gᴜɴɴᴇʀs موضوع ها
  • Arsacia Music Hip hop music
  • Arsacia Music Rap
  • Arsacia Music Pop
  • Arsacia Music Foreign
  • Arsacia Music Albums
  • ThugLife ThugLife
  • ThugLife ThugLife
  • Best Friends Family [BsT] اطلاعیه بکس
  • Best Friends Family [BsT] جوک کده
  • ViKinG FamilY Gᕮᑎᕮᖇᗩᒪ
  • ViKinG FamilY ᑭᑌᗷᒪiᑕ ᑕᕼᗩt
  • ماد و ویژگی های اضافی AG:SA مادها و ویرایش ها ( PC )
  • ماد و ویژگی های اضافی AG:SA بخش Modder ها
  • ماد و ویژگی های اضافی AG:SA مادها و ویرایش ها ( Android )
  • grandpa family عمومی
  • Dillimore House Gallery Dillimore
  • Dillimore House معرفی ساکنان محله Dillimore
  • (Red Gang(RG چت
  • Meeting Cars قوانین و محل متینگ
  • Meeting Cars خرید و فروش ماشین
  • Meeting Cars مسابقات
  • Mazandaran موضوع ها
  • Old Friends سلام به دوستان گل و گلاب
  • گروه فکس Special Event's
  • گروه فکس Funny memes
  • گروه فکس Gallery
  • IQ 200 [Q2] چت ازاد ?
  • IQ 200 [Q2] پرسش و پاسخ ?
  • IQ 200 [Q2] گالری آرساکیا ?
  • CarsMeeting شرکت در میتینگ
  • CarsMeeting Photos
  • GoD._.FatheR CiTY سناریو ها + آموزش
  • GoD._.FatheR CiTY بازی ها
  • GoD._.FatheR CiTY MVP ها
  • GoD._.FatheR CiTY لیست بازیکنان محروم شده
  • Personal HUD درخواست
  • Personal HUD اصلاح
  • ?CNN? وسایل نقلیه
  • ?CNN? ملک مسکونی
  • ?CNN? طلا
  • ?CNN? بیزنس
  • ?CNN? متریال
  • ?CNN? سایر تبلیغات
  • گدایی گدایی در سرور
  • FadlyGoPage FadlyPage
  • ُStreamer شرکت در فیلمبرداری
  • Soccer ArSaCiA اطلاعیه مسابقات / فرم ثبت‌نام
  • ArSaCia Kings گفت و گو ها

وبلاگ‌ها

  • بروزرسانی‌ها
  • مواردی که باید بدانید

جستجو در...

نمایش نتایجی که شامل...


تاریخ ایجاد

  • شروع

    پایان


آخرین بروزرسانی

  • شروع

    پایان


فیلتر بر اساس تعداد...

تاریخ عضویت

  • شروع

    پایان


گروه


نام کاربری در بازی

  1. karadayii

    داستان من و دوستم

    با سلام به همگی اول از همه مطلب طنز هست و جنبه فان دارد و قصد توهین به هیچکس را نداریم به نام خدا دوستم:برار بریم دعوا من:عالی برار بریم یکم کرم ریزی کنیم دوستم:برار در ماشین باز کن بریم گان فروشی چند تا گان بخریم همه رو بزنیم من:اوکی دوستم:میگم من:بگو دوستم:اون پلیس را میبینی من:آره چرا دوستم:بزنمیش اون فقط پلیسه کاری نمی تونه بکنه فقط میتونه وانتت بده و زندان بندازه من:بریم? بعد دونفری زدیمش بعد پشت سر ما اسپان شد من:یا خود خدااااااااااااااااا دوستم:چی شده من:میدونی این کیه؟؟؟؟؟؟ دوستم:مثلا کیه من:این همون پلیسه هست هم ادمین هست هم هلپر هست و هم پلیس دوستم:بدبخت شدیم پلیس: پس منو زدین شما دوتا دوستم:آقای پلیس این گفت بیا بریم کرم ریزی من گفتم نه این کار خوب نیست نکن ولی به حرف من گوش نکرد حیف من:چیییییییی تو گفتی بیا بریم من اصلا گان ندارم پلیس:چقدر شما زرنگ هستید خوب وانتت میاد از راه دور با چی منو زدی خب گانه دیگه زرنگ من و دوستم:راست میگه من:من این وقت شب کمینم برای گدایی دوستم:این وقت شو کمینم برای گدایی پلیس: نگاه کنید من آدم خوبی هستم شما رو می بخشم ولی دفعه بعد..... من و دوستم:آقای پلیس مارو ببخش دیگه تکرار نمیشه بعد که پلیس رفت من:حاجی نزدیک بود بدبخت بشیم دوستم:آره من:بریم سراغ تازه وارد ها اونا که دیگه چیزی نمی فهمن دوستم:عالیه? من:سلام حسام سوار شو بریم حسام:سلام باشه دوستم:حسام این کدو بزن pay 1 10000/ حسام:اوکی الان میزنمش من:هاهاها دوستم:حسام دمت گرم حسام:وای پولمو خوردی کلاهبرداری کردی پولمو بده من ندارم فقیرم بده اذیت نکن دوستم:داش می خواستی کد را نزنی من:راست میگه حسام:بدهههههه من ندارم فقیرم شبا تو خیابون میخوابم من همیشه گشنه می خوابم بده پولمو? دوستم:حسام باش اینو بزن تا بدم p/ من:حسام از گیم لفت خورد? دوستم:حاجی ۴۰۰کی داد فکر کن پولدار شدم من:عالی ?پایان?
  2. PeRilouS

    داستان های جانی

    جانی دستگیر شد پلیر Johney_Sins به دلیل انجام پروژه های بسیار سنگین و زیاد شدن زادوولد دستگیر شد http://uupload.ir/view/qwjx_avc_produce_0.mp4/
  3. MoonWolf

    کمدی جنایی: هشت داستان خون آلود

    مولف: حسین یعقوبی ناشر کتاب: سوره مهر نوع جلد: جلد نرم قطع: رقعی (21*14) تعداد صفحات: 176 سال نشر: 1398 چاپ جاری: 1 شمارگان: 1250 وزن(گرم): 211
  4. Piruz

    داستان عجیب من ?

    سلام علیکم خوشگلا این مملکه ای که الان زندگی میکنیم عدالت نداره (سرور) یه روز با اکانت lex_lord777 امدم سرور. سرور رو @Fayez معریفی کرد. رفتم تاکسی در امدم دوباره رفتم در امدم 200goldو 808gold چند بار شارژ کردم که اسمم رو به DarkDevil تغییر دادم و بعد ماشین و خانه و... گرفتم که رسیدم به خط AMIR.MK. یارو یه روز بام اشنا شدکمکش کردم و... و بعد از بازی بای داد. بعد یک دو هفته داخل airport LS شخصی به نام Sahar.mk دیدم. بعدش بهم گفت: سلام میگم تو دوست برادرم هستی درست؟ برادرم ازت خیلی تعریف کرد. بعدش هم من یه چیزی واسه خودم گفتم ? گفتم ازدواج میکنی؟ با اینکه انتظار نداشتم سریع قبول کرد و رفتیم مسجد «الله اکبر الله اکبر» marriage دادیم و رفتیم سر زندگی. یه خونه براش خریدم من و اون بعد اون rentroom کرد. ماشین tampa داشت. هر روز بهم محل نمیزاره فقط پولمو میبره ? میبینمش که داره به comiser میحرفه و... کل روزش رو با این یارو که الان نمیدونم کجاست (comiser) میگرده و... ای دی فروم واسه خودش زد. ....A few weeks later ای وای از خونه در اومده رفته با comiser رنت کرده بهش زنگ زدم میگه جواب سوالات پیش crazy frog عه اما به نتیجه ای نرسیدم تا الان چرا ولم کرد. به فروم پیام دادم برگرد عزبزم برگرد میگه اینکه تورو ول کردم حتما دلیلی داره... اما من به غییر از کمک کردنش کاریش نداشتم.? و رسیدیم که جریان بحث و... شروع شد! بهش گفتم خفه دیگه من کاریت ندارم و ماشینی که براش خریده بودم پس گرفتم. گفت من از اول نمیخواستم با تو باشم comiser رتبتو زده این یارو رو اگه ببینم... خلاصه جدا شدیم ول کردیم مساله رو. ...A few months later من با اکانت Fadly وارد بازی شدم level 32 تا حدی gold از سایت خریدم که تقریبا ۴ میلیون از پول واقعی رفت. اسکین و... خریدم و یه کلن به نام N2F ایجاد کردم اسمش MadMafia هست اما Number 2 family هستش (خانواده ی شماره ی دوم) کلنم شلوغ نبود اما بعد مدتی شد تبدیل به [GS] البته خودش که نه اما مثلش!!! همه aim عالی بودن level عالی بودن بعد یه مدت مشکلم با سحر حل شد و این خیلی عجیبه بعدش من سر مساله‌ ی خانوادگی تا ۲ ماه بای دادم و لیدر کلن رو کردم سحر. بعد ۲ ماه برگشتم و دیدم که کلن فروش شده سحر و از N2F رفته BFF . پولام تقریبا ۴۰ میل بودن و بعد از اون باز هم شارژ کردم gold که پولام بازم رفتن بالا و سلطان event شدم من و عزیزمان Fayez کلی special event زدیم که به ذهن کسی نرسید همچین event هایی. event ها هنوز ادامه دارن اگه ادمین های عزیز بی زحمت Accept کنن ?. و خلاصه اینقدر eventer شدیم که... و از گدایی DarkDeviler تبدیل شدم به Fadly Millioner. و الان LS زیر پامه حاجی هرکی پول خواسته امده پیش من بقیه هم بفرماین پول هنوز هست ??. ____________________________________ فکر کنم خیلی عجیبه اما $ Mission pased $ ____________________________________ اگه این داستان خوشتون امده که بیاید بهتون پول بدم نفری 50k XDDD من همون ماریو سابقم ____________________________________ با تشکر از همه ???? نویسنده : خودم دیگه په کی جام باشه XD اسم واقعی : ممد هاجر عه چیز هاجر صدام نزنید ? روز یا شب یا عصر یا ظهر خوش ? [ The End ]
  5. AdmBoT

    داستان MAMD قسمت اول

    به نام خدا عکس محیط کاربری: داستان: صدای جیر جیر در، توجه همه را به سمت او جلب می‌کند. https://www.uplooder.net/img/image/89/694a901c3894f34d051ae6c9252dfc0a/A.png آقای رئیس در را می بندد و با استقبالم کنارم می‌نشیند. بعد از سلامی سرد سیگار برگش را خاموش می‌کند و با اَخم از من می‌‌‌‌‌‌‌‌پرسد: داستان رو آماده کردی؟! https://www.uplooder.net/img/image/8/f4885960edf331fd6538b3ea51e107cd/B.png من هم با استرس جواب دادم: بَ بَ... بله! مایلید قسمتی از آن را برایتان بخوانم؟ او نیز با تکان دادن سر تأیید کرد. https://www.uplooder.net/img/image/51/fda2a05687201b8ae7720c7fb03ac512/C.png من این‌‌‌گونه شروع کردم: به نام خدا چشمانش برق می زند... -یعنی خوشش می‌آد؟ -راستش پارسال که می‌گفت دیگه بچه نیستم ولی خب؛ ولی خب من نمی‌دونم چی دوست داره! -فقط می دونم وقتی بچه بود عروسک دوست داشت... -اگه فکر کنه براش ارزش قائل نیستم چی؟ -آخه من توی سال فقط روز تولدش باهاش هستم و می خوام از این روز بهش خوش بگذره... تو این فکرها بودم که صدای فروشنده مرا به خود آورد: +آقا... آقا حالتون خوبه؟ منم سریع گفتم: بله، اگه می‌شه قیمت این رو می‌گید؟ +قابل شما رو نداره. پول را دادم و از مغازه خارج شدم... https://www.uplooder.net/img/image/15/577c82025ba50c26e7093572b7e9fc1f/D.png سوار ماشین فلوکس واگن قدیمی و آبی رنگم شدم و به خانه‌ام رفتم. https://www.uplooder.net/img/image/24/583c8327b3d96ba3d3672fa3297f319c/E.png روی تختم نشستم و منتظر ماندم تا مادر ریحانه زنگ بزند. 1 ساعت، 2 ساعت، 3 ساعت! خبری نشد. کم کم داشتم نگران می‌‌شدم که تازه یادم آمد مادر ریخانه قرار را به روز بعد از تولدش به تاخیر انداخته بود. آن شب چشم هایم تا دیر وقت روی هم نرفت. .......................................... .......................................... .......................................... گیج خوابم و صدای آهنگ معروف مایکل جکسون من را بیدار می‌‌کند. https://www.uplooder.net/img/image/81/5f114a1b90cdb69fa3bafd7fdb0e4d0e/F.png حس جواب تلفن دادن رو نداشتم. یه نگاه انداختم به موبایل. -خودشه! مادرش زنگ زده! بدون درنگ تلفن را جواب دادم: -الو سلام!!! عجیبه! نه صدای ریحانه بود و نه مادرش. +سلام، همسر سابقتان در یک حادثه تصادف جان خود را از دست داده است و دخترتان هم در بیمارستانِ "مرکز آموزشی و درمانی شهداء" بستری شده است. لطفا خودتون رو زود برسونید اینجا. از شدت ناراحتی گوشیم را به زمین کوبیدم و صدای شکستن موبایلم از غم این تصادف دردناکتر بود (!!). https://www.uplooder.net/img/image/16/de26a87f51022495f5fc1234265cbac2/G.png به سرعت سوار ماشینم شدم و به طرف اون بیمارستانِ که نیم متر اسم داشت رفتم. https://www.uplooder.net/img/image/88/78fe6bde5563922c262d55f587094bc8/H.png وقتی به بیمارستان نزدیک شدم رفتم که کیک تولد بخرم تا شاید بتونم تو بیمارستان جبران کنم. https://www.uplooder.net/img/image/72/520df2d0107190749ecbcd5282f26b94/I.png بعد به بیمارستان رفتم... https://www.uplooder.net/img/image/98/5cc8a6683f489305d438d4b9418df2bc/J.png وارد بیمارستان شدم. تمام اتاق ها شبیه به هم بودند. آنقدر هیجان داشتم و نگران بودم که حتی از منشی نپرسیدم. گشتم و گشتم تا اتاق را پیدا کردم. خسته بودم؛ روی گوشه ای از تخت کناری ریحانه نشستم. آقای دکتر گفت: -نگران نباشید اتفاق خاصی نیفتاده. خب، تنهاتون می‌ذارم راحت باشید. و از اتاق بیرون رفت... https://www.uplooder.net/img/image/85/f8bb2099582d567882eda2cf96b5dc1e/K.png آن شب را کنار هم به یک شب خاطره انگیز تبدیل کردیم. آنقدر خوش گذشت که تمام خستگی هایم را فراموش کردم. پایان! وقتی داستانم تمام شد سر از کتاب برداشتم و دیدم چند ثانیه سکوتی قهوه خانه را احاطه کرد و سپس همه برایم دست زدند. https://www.uplooder.net/img/image/65/e7cdc4b52de14e8bedc91b8df75f62c2/L.png یک لحظه از خجالت آب شدم و بعد احساس غرور کردم. در همین حس ها بودم که... ننم با لگد بیدارم کرد گفت: پاشو مَدرِسَت دیر شده! و این بود داستان ما! حالا چرا MAMD? MAMD = Me And My Dreams خواستم اینو آخر بگم که سر این قسمت آخر سوپرایز بشید. امیدوارم که از این داستان خوشتون اومده باشه... اگه حمایت بشه قسمت های بعدی هم گذاشته می‌شه. و امیدوارم با این داستان وقتتون رو بیهوده نگرفته باشم. ببخشید حس تگ نبود ولی حتما لینک این تاپیک را در وضعیت می‌‌‌‌‌گذازم. موفق و پیروز باشید...
  6. Abolfaazl

    داستان جودو کار یک دست

    به نام خدا. باسلام و عرض خسته نباشید خدمت تمامی شما عزیزان? با یک داستان جدید امدیم خدمتتون امیدوارم خوشتون بیاد. داستان جودو کار یک دست: پسر بچه نه ساله اي تصميم گرفت جودو ياد بگيرد. پسر دست چپش را در يک حادثه از دست داده بود ولي جودو را خيلي دوست داشت به همين دليل پدرش او را نزد استاد جودوي ژاپني معروفي برد و از او خواست تا به پسرش تعليم دهد. استاد قبول کرد. سه ماه گذشت اما پسر نمي دانست چرا استاد در اين مدت فقط يک فن را به او ياد مي دهد. يک روز نزد استاد رفت و با اداي احترام به او گفت: «استاد، چرا به من فنون بيشتري ياد نمي دهيد؟»استاد لبخندي زد و گفت: «همين يک حرکت براي تو کافي است». پسر جوابش را نگرفت ولي باز به تمرينش ادامه داد. چند ماه بعد استاد پسر را به اولين مسابقه برد. پسر در اولين مسابقه برنده شد. پدر و مادرش که از پيروزي بسيار شاد بودند، به شدت تشويقش مي کردند.پسر در دور دوم و سوم هم برنده شد تا به مرحله نهايي رسيد. حريف او يک پسر قوي هيکل بود که همه را با يک ضربه شکست داده بود. پسر مي ترسيد با او روبرو شود ولي استاد به او اطمينان داد که برنده خواهد شد. مسابقه آغاز شد و حريف يک ضربه محکم به پسر زد. پسر به زمين افتاد و از درد به خود پيچيد. داور دستور قطع مسابقه را داد. ولي استاد مخالفت کرد و گفت: «نه ، مسابقه بايد ادامه يابد».پس از اين دو حريف باز رو در روي هم قرار گرفتند و مبارزه آغاز شد، در يک لحظه حريف اشتباهي کرد و پسر با قدرت او را به زمين کوبيد و برنده شد! پس از مسابقه پسر نزد استاد رفت و با تعجب پرسيد: «استاد من چگونه حريف قدرتمندم را شکست دادم؟» استاد با خونسردي گفت: «ضعف تو باعث پيروزي ات شد! وقتي تو آن فن هميشگي را با قدرت روي حريف انجام دادي تنها راه مقابله با تو اين بود که دست چپ تو را بگيرد در حالي که تو دست چپ نداشتي ». .................................................. @Seyedalii @Alarm @ArSaCiA @Piece @ORTEGA @Iliya @Syd @Swear @Jamaica @Astroid @GodWorld @AToMiX @BraveGod @HamidCPT @JohnnyDepp @FiftyCenT .................................................... باتشکر از مطالعه شما عزیزان?? منتظر نظرات شما هستیم تا مطلبی دیگر و درودی دیگر بدرود!
  7. Abolfaazl

    داستان اتوبوس مدرسه

    باسلام و درود خدمت شما عزیزان داستان اتوبوس مدرسه: مدرسه‌ای دانش‌آموزان را با اتوبوس به اردو می‌برد. در مسیر حرکت، اتوبوس به یک تونل نزدیک می‌شود که نرسیده به آن تابلویی با این مضمون دیده می‌شود: «حداکثر ارتفاع سه متر» ارتفاع اتوبوس هم سه متر بود، ولی چون راننده قبلاً این مسیر را آمده بود با کمال اطمینان وارد تونل می‌شود، اما سقف اتوبوس به سقف تونل کشیده می‌شود و پس از به وجود آمده صدایی وحشتناک در اواسط تونل توقف می‌کند. پس از آرام شدن اوضاع مسئولین و راننده پیاده شده و از دیدن این صحنه ناراحت می‌شوند. پس از بررسی اوضاع مشخص می‌شود که یک لایه آسفالت جدید روی جاده کشیده‌اند که باعث این اتفاق شده و همه به فکر چاره افتادند؛ یکی به کندن آسفالت و دیگری به بکسل کردن با ماشین سنگین دیگر و …. اما هیچ کدام چاره‌ساز نبود تا اینکه پسربچه‌ای از اتوبوس پیاده شد و گفت: «راه حل این مشکل را من می‌دانم!» یکی از مسئولین اردو به پسر می‌گوید: «برو بالا پیش بچه‌ها و از دوستانت جدا نشو!» پسربچه با اطمینان کامل می‌گوید: «به خاطر سن کم مرا دست کم نگیرید و یادتان باشد که سر سوزن به این کوچکی چه بلایی سر بادکنک به آن بزرگی می‌آورد.» مرد از حاضرجوابی کودک تعجب کرد و راه حل را از او خواست. بچه گفت: «پارسال در یک نمایشگاه معلم‌مان یادمان داد که از یک مسیر تنگ چگونه عبور کنیم و گفت که برای اینکه دارای روح لطیف و حساسی باشیم باید درون‌مان را از هوای نفس و باد غرور و تکبر و طمع و حسادت خالی کنیم و در این صورت می‌توانیم از هر مسیر تنگ عبور کنیم و به خدا برسیم.» مسئول اردو از او پرسید: «خب این چه ربطی به اتوبوس دارد؟» پسربچه گفت: «اگر بخواهیم این مسئله را روی اتوبوس اجرا کنیم باید باد لاستیک‌های اتوبوس را کم کنیم تا اتوبوس از این مسیر تنگ و باریک عبور کند.» پس از این کار اتوبوس از تونل عبور کرد. 《خالی کردن درون از هوای کبر و غرور و نفاق و حسادت رمز عبور از مسیر‌های تنگ زندگی است.》 ................................. @Seyedalii @ORTEGA @3epeR @BraveGod @Alarm @TabahKar @Rick @Syd @Astroid @Jamaica و بقیه عزیزان..... منتظر نظرات شما هستیم با تشکر از مطالعه ی شما? تا مطلبی دیگر بدرود!?
  8. ElmiraKamrani58

    دو داستان هیجان انگیز

    نظرسنجی ● ● ● ● ● ● ● از فیلمای ترکیه ای خسته شدین؟ تولیدات داخلی هم نیازهاتونو برطرف نمیکنه؟سبک جدید دوست دارین؟ ☆☆کدوم داستان تو اولویت ساخت قرار بگیره؟☆☆
  9. Abolfaazl

    داستان تخته سنگ

    به نام خدا باسلام و عرض خسته نباشید خدمت تمامی شما عزیزان داستان تخته سنگ: در زمان‌های گذشته، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند، خودش را در جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی‌تفاوت از کنار تخته سنگ می‌گذشتند؛ بسیاری هم غر می‌زدند که این چه شهری است که نظم ندارد؛ حاکم این شهر عجب مردی است و...… با وجود این هیچکس تخته سنگ را از وسط بر نمی‌داشت. نزدیک غروب، یک مرد روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود، نزدیک سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد. ناگهان کیسه‌ای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود. کیسه را باز کرد و داخل آن سکه‌های طلا و یک یادداشت پیدا کرد. پادشاه در آن یادداشت نوشته بود: 《هر سد و مانعی می‌تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد.》 ...................................... @Seyedalii @Syd @Jamaica @Astroid @TabahKar @BraveGod @Exit @OddiN @Iliya @Rick @LasTBroke @Alarm @KINGBATMAN و بقیه عزیزان........ ........................................ منتظر نظرات شما هستیم?? باتشکر از مطالعه شما?? تا مطلبی دیگر بدرود!
  10. hosein700

    داستان های طنز

    داستان راننده کامیون? راننده کامیونی وارد رستوران شد . دقایقی پس از این که او شروع به غذا خوردن کرد ، سه جوان موتور سیکلت سوار هم به رستوران آمدند و یک راست به سراغ میز راننده کامیون رفتند . بعد از چند دقیقه پچ پچ کردن ، اولی سیگارش را در استکان چای راننده خاموش کرد . راننده به او چیزی نگفت . دومی شیشه نوشابه را روی سر راننده خالی کرد و باز هم راننده سکوت کرد . وقتی راننده بلند شد تا صورتحساب رستوران را پرداخت کند ، نفر سوم به پشت او پا زد و راننده محکم به زمین خورد ، ولی باز هم ساکت ماند . دقایقی بعد از خروج راننده از رستوران یکی از جوان ها به صاحب رستوران گفت : چه آدم بی خاصیتی بود ، نه غذا خوردن بلد بود ، نه حرف زدن و نه دعوا ! رستورانچی جواب داد : از همه بد تر رانندگی بلد نبود ، چون وقتی داشت می رفت دنده عقب ، 3 تا موتور نازنین را له کرد و رفت !!! داستان طنز? ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻤﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ : ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﭘﺴﺮ ﻭ ﺩﺧﺘﺮﺕ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ، ﺁﯾﺎ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍﺿﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ؟ ﺧﺎﻧﻢ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﺩﺧﺘﺮﻡ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺷﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺁﺭﺯﻭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ . ﺍﺑﺪﺍ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺳﯿﺎﻩ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ ﻧﻤﯽ ﺯﻧﺪ . ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺭﺧﺘﺨﻮﺍﺏ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ . ﺑﻌﺪ ﺍز ﻇﻬﺮﻫﺎ ﻫﻢ ﺩﻭ ﺳﻪ ﺳﺎﻋﺘﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺑﺪ . ﻋﺼﺮ ﺑﺎ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶ ﺑﻪ ﮔﺮﺩﺵ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﻭ ﺷﺐ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺗﻔﺮﯾﺤﺎﺗﯽ ﻣﺜﻞ ﺳﯿﻨﻤﺎ ﻭ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﺳﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﮔﺮﻡ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ . ﯾﻘﯿﻦ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﺩﺍﻣﺎﺩﻡ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺩﺍﺷﺘﻦ چنین ﻫﻤﺴﺮﯼ ﺳﻌﺎﺩﺗﻤﻨﺪ ﺍﺳﺖ ! ﭘﺮﺳﯿﺪﻥ ﻭﺿﻊ ﭘﺴﺮﺕ ﭼﻄﻮﺭ ﺍﺳﺖ ؟ ﮔﻔﺖ : ﺍﻭﻩ ﺍﻭﻩ !!! ﺧﺪﺍ ﻧﺼﯿﺐ ﻧﮑﻨﺪ ! ﺑﻼ ﺑﺪﻭﺭ ، ﯾﮏ ﺯﻥ ﺗﻨﺒﻞ ﻭ ﻭ ﻭﺍﺭﻓﺘﻪ ﺍﯼ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺷﻮﻫﺮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺗﻨﺒﻞ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ . ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺳﯿﺎﻩ ﺳﻔﯿﺪ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺯﻧﺪ . ﺍﺻﺮﺍﺭ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺭﺧﺘﺨﻮﺍﺏ ﺑﺨﻮﺭﺩ . ﺗﺎ ﻇﻬﺮ ﺩﻫﻦ ﺩﺭﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ . ﺑﻌﺪ ﺍز ﻇﻬﺮ ﻫﺎ ﺑﺎﺯ ﺗﺎ ﻏﺮﻭﺏ ﺧﺒﺮ ﻣﺮﮔﺶ ﮐﭙﯿﺪﻩ ! ﻋﺼﺮ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﻭ ﺗﺎ ﻧﺼﻔﻪ ﺷﺐ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮔﺮﺩﺵ ﺍﺳﺖ . ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﺯﻥ ، ﭘﺴﺮﻡ ﺑﺪﺑﺨﺖ ﺍﺳﺖ داستان طناب? ﺩﻩ ﻣﺮﺩ ﻭ ﯾﮏ ﺯﻥ ﺑﻪ ﻃﻨﺎﺑﯽ ﺁﻭﯾﺰﺍﻥ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻃﻨﺎﺏ ﺗﺤﻤﻞ ﻭﺯﻥ ﯾﺎﺯﺩﻩ ﻧﻔﺮ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﯾﮑﻨﻔﺮ ﻃﻨﺎﺏ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﻫﻤﻪ ﺳﻘﻮﻁ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ ﺯﻥ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﻋﻤﺮ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺩﺍﻭﻃﻠﺒﺎﻧﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﻭﻗﻒ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﻭ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﭼﯿﺰﯼ ﻣﻄﺎﻟﺒﻪ ﻧﮑﻨﻢ … ﻣﻦ ﻃﻨﺎﺏ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﭼﻮﻥ ﺑﻪ ﻓﺪﺍﮐﺎﺭﯼ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺭﻡ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺳﺨﺖ ﺑﻪ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﮐﻒ ﺯﺩﻥ ﮐﺮﺩﻧﺪ. داستان پرواز در اسمانها? مردی که خیال می کرد دانشمند است و در نجوم تبحری دارد یک روز رو به ملا کرد و گفت: خجالت نمی کشی خود را مسخره مردم نموده ای و همه تو را دست می اندازند در صورتیکه من دانشمند هستم و هر شب در آفاق و انفس سیر می کنم. ملا گفت : ایا در این سفرها چیز نرمی به صورتت نخورده است؟ دانشمند گفت :اتقاقا چرا؟ ملا با تمسخر پاسخ داد: درست است همان چیز نرم دم الاغ من بوده است! داستان خنده دار گم شدن ملا? روزی ملا خرش را گم کرده بود ملا راه می رفت و شکر می کرد. دوستش پرسید حالا خرت را گم کرده ای دیگر چرا خدا را شکر می کنی؟ ملا گفت به خاطر اینکه خودم بر روی آن ننشسته بودم و الا خودم هم با آن گم شده بودم!؟
  11. با سلام خدمت تمامی دوستان عزیز امروز توی یوتوب چرخ میزدم که یه مورد عجیب و ناموسی دیدم! بله فروم ارساکیا اینجا و همه جا! ببینید دوستان زیاد حرف نمیزنم https://uupload.ir/view/bandicam_2022-03-22_14-02-46-942_s09n.avi/ @SFC@EBi@ALiHeRFei@Days@CaKe@RoseRain@Sepehr@Original@Forget@Ali@404@Olden@Asli@Aone@ORTEGA@Shxyan@RiPMoHammaD@Nigritude@Amiiir@Sami@ESALAT
  12. AmirDaei

    داستان راستان?

    یه روز حاجی ﺩﺍﺷﺖ ﺗﻮ ﻣﺴﺠﺪ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﻲ ﻣﻴﻜﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﻦ ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺮ ﺫﻭﺍﻟﺠﻨﺎﺡﺩﺍﺷﺖ ﻣﻲ ﺭﻓﺖ،،، ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺟﻤﻌﻴﺖ ﮔﻔﺖ: حاج ﺍﻗﺎ ذﻭﺍﻟﺠﻨﺎﺡ ﻛﻪ ﺍﺳﺐ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﻴﻦ ﺑﻮﺩ ﻧﻪ اﻣﺎﻡ ﺣﺴﻦ? ﺣﺎﺝ ﺍﻗﺎ ﻫﻢ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ:ﺧﻔﻪ ﺷﻮ،،، ﺗﻮ اگه ﻣﻮﺗﻮﺭ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻲ ﺑﻪ ﺩﺍﺩﺍﺷﺖ ﻧﻤﻴﺪﻱﯾﻪ ﺩﻭﺭ ﺑﺰﻧﻪ؟ ________________________________________ تو زندگیت از دو چیز مطمئن باش : ۱- پول خوشبختی نمیاره ۲- مورد یک چرته "آل پاچینو" ________________________________________ خری به درختی بسته بود شیطان خر را باز کرد. خر وارد مزرعه همسایه شد و تر و خشک را با هم خورد. زن همسایه وقتی خر را در حال خوردن سبزیجات دید ؛تفنگ را برداشت و یک گلوله خرج خر نمود و مادره خر را به عزایش نشاند صاحب خر وقتی صحنه را دید؛ عصبانی شد و زن صاحب مزرعه را کشت. صاحب مزرعه وقتی با جسد خونین همسرش روبرو شد صاحب خر را مورد عنایت قرار داد (کلا همه چی خر تو خر شد) به شیطان گفتند چکار کردی آخه مرتیکه؟!!! گفت من فقط یک خر را رها کردم! نتیجه:هرگاه میخواهی یک شهر را خراب کنی خران را ازاد کن! ________________________________________ ﺧﺎﻧﻤﻪ ﺑﻪ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﻣﯿﮕﻪ: ﺍﮔﻪ ﻣﻦ ﺑﻤﯿﺮﻡ ﺗﻮ ﺯﻭﺩﯼ ﺯﻥ ﻣﯿﮕﯿﺮﯼ؟ ﻣﺮﺩ ﻣﯿﮕﻪ: ﺁﺭﻩ ﭼﺎﺭﻩ ﻧﺪﺍﺭﻡ. ﺧﺎﻧﻢ : ﻣﯿﺎﺭﯾﺶ ﺗﻮ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﻮﻧﻪ؟ ﻣﺮﺩ: ﺁﺭﻩ ﺧﻮﻧﻤﻪ ﺩﯾﮕﻪ. ﺧﺎﻧﻢ : ﻟﺒﺎﺳﺎﻡ ﺭﻭ ﻣﯿﺬﺍﺭﯼ ﺑﭙﻮﺷﻪ ؟؟؟؟ ﻣﺮﺩ: ﺍﮔﻪ ﺑﭙﻮﺷﻪ ﺣﺮﻓﯽ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﺁﺧﻪ ﮔﺮﻭﻧﯿﻪ ﺧﺎﻧﻢ : ﮐﻔﺸﺎﻣﻮﭼﯽ؟ ﻣﺮﺩ: ﻧﻪ ﺧﺎﻧﻢ : ﭼﺮﺍ ؟؟؟؟ ﻣﺮﺩ: ﭼﻮﻥ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﭘﺎهاﺵ ﺳﯽ ﻭ ﻫﺸﺘﻪ! ________________________________________ حکایت است روزی دو شریک بودند يكی نابينا یکی بینا يك كاسه آلوچه خريدند و با هم قرار گذاشتند دو تا دو تا بخورند تا تموم بشه وسط كار،نابينا زد تو گوش شریکشو گفت: هوی مرتیکه چخبره، چرا تو مشت مشت میخوری؟ شریک گفت: تو که کوری عنتر از كجا متوجه شدی كه من مشت مشت ميخورم؟? نابينا گفت: سیب اضافه نخور مرتیکه گاو از اونجا كه من چهار تا چهار تا ميخورم و تو صدات در نمياد ! #امتیاز_فراموش_نشه?
  13. CyberDyne

    داستان ارساکیا

    این ویدیو رو بیشتر قدیمی های سرور هضم میکنن @AbbasMZ @SFC @SaLiOne @Alireza @Ali @Sepehr @Reject @Refigh @Ali @LeytoM @Mohny @Sobi @Meli @ORTEGA برای اینکه بفهمید فیلم داره چی میشه زیرنویس رو توجه کنید https://uupload.ir/view/inshot_۲۰۲۱۱۱۱۳_۰۲۲۱۵۱۸۷۹_xhuo.mp4/ قصد شوخی دارم تو این فیلم و اصلا نمیخوام توهینی به کسی کنم یا تبلیغی چیزی
  14. Amirho33ein

    داستان

    رﻭﺯﯼ ﭘﺴﺮﯼ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺪﺭ ﺧﻮﺩ ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺮ ﻣﺎﺷﯿﻨﯽ ﺑﻮﺩ و ﺩﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﺍﯼ ﭘﺮﭘﯿﭻ ﻭ ﺧﻢ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﮐﻨﺘﺮﻝ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﭘﺪﺭ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪﻩ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﺳﺨﺖ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺑﻪ ﺩﺭﻩ ﺳﻘﻮﻁ میکند. ﭘﺪﺭ ﺩﺭ ﺟﺎ ﻓﻮﺕ می کند ﺍﻣﺎ ﭘﺴﺮ ﺗﻮﺳﻂ ﻧﯿﺮﻭﻫﺎﯼ ﺍﻣﺪﺍﺩﯼ ﻧﺠﺎﺕ مییابد ﻭ ﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ منتقل می شود. ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺭﯾﯿﺲ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺮﺭﺳﯽ ﻭﺿﻌﯿﺖ ﺟﺴﻤﺎﻧﯽ ﮐﻮﺩﮎ ﺑﻪ ﻣﻼﻗﺎﺕ ﺍﻭ میرود ﺑﻪ ﯾﮑﺒﺎﺭﻩ ﻭ ﺑﺎ ﺷﮕﻔﺘﯽ ﻣﺘﻮﺟﻪ ‌می شود ﮐﻪ ﺁﻥ ﮐﻮﺩﮎ ﭘﺴﺮ ﺧﻮﺩ ﺍﻭﺳﺖ! ﺳﻮﺍﻝ: «ﺍﮔﺮ ﭘﺪﺭ ﮐﻮﺩﮎ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﺭﯾﯿﺲ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺍﺳﺖ!؟» چند ثانیه فکر کنید سپس بخوانید. (درصد کمی از آدما متوجه میشن )
  15. Arshiyam

    داستان های من

    من وقتی پولم نمیرسه یه هلیکوپتر بخرم بزارم رو سقف
  16. AliTP

    داستان های منو بابام

    ‏پارسال خونه مجردی داشتم. ظهرا مامانم میومد ناهار میذاشت و شبا هم بابام میومد پیشم میموند وقتی هم که خودشون نبودن داداشم رو میفرستادن پیشم بزرگوارا درک درستی از خونه مجردی نداشتن مجبور شدم برگردم به کانون گرم خانواده :)))
  17. Amirho33ein

    داستان ناب ناب

    مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند.آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند. زن جوان: یواش تر برو، من می ترسم. مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره. زن جوان: خواهش میکنم ، من خیلی می ترسم. مرد جوان: خوب، اما اول باید بگی که دوستم داری. زن جوان: دوستت دارم، حالا میشه یواش تر برونی. مرد جوان: منو محکم بگیر. زن جوان: خوب حالا میشه یواش تر بری. مرد جوان: باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری، آخه نمیتونم راحت برونم، اذیتم میکنه. روز بعد واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود. برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید. در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت. مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود. پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود....
  18. Amirho33ein

    داستان

    "زندگي غير قابل پيش بيني است " و ممكن است هر لحظه شما را در شيب وفراز قرار دهد " . فقط بگوييد "هرگز" و بعد ببينيد چه اتفاقي مي افتد . براي مقابله با گره هايي كه زندگي در مسير شما قرار داده است ، تنها با ذهني باز و خوش بين ، به آنها خوش آمد بگوييد !!
  19. LarGeN

    داستان کامل GTA 5

    کارل جانسون (CJ) بخاطر تماسی از برادرش سوییت مبنی بر این که مادرش مرده است بعد از پنج سال به شهر خود لاس سانتوس بازمی‌گردد. وقتی کارل وارد خانه اش می شود با دیدن عکس مادرش یاد گذشته تلخ خود می افتد. در این هنگام دوستش بیگ اسموک که در خانه او زندگی می‌ کند به طرفش حمله می‌ کند و وقتی متوجه می‌ شود که او کارل است خوشحال می‌ شود و با هم تصمیم می‌ گیرند که قاتل مادر کارل را پیدا کنند. در این حین، کارل متوجه می‌ شود که باندشان به نام "خانواده خیابان گراو" که قبلاً توسط کارل و دوستانش ساخته شده بود، بعد از رفتن کارل از لاس سانتوس، دچار فروپاشی شده و اعضای آن از هم جدا شده‌ اند و دیگر مانند قبل در شهر قدرتی ندارند. بیشتر بازیکنان با انجام مأموریت‌ها در شهر لاس سانتوس، به سی جی کمک می‌کنند تا قدرت و اتحاد قبلی خیابان گراو را بازگرداند. کارل از طریق دوست پسرِ خواهرش کندل، به نام سیزار ویلپاندو، متوجه می‌ شود ماشین سبز رنگی که به نظر می‌ آید قاتل مادر کارل باشد، در نقطه‌ای از شهر پیدا شده و تعدادی از مأمورهای پلیس که با باند Ballas (که دشمن خانواده خیابان گراو است) همدست هستند و مخفیانه کارهای غیرقانونی انجام می‌ دهند و دوستان نزدیک کارل و تعدادی از افراد باند خانواده خیابان گراو نیز در کنار ماشین هستند، در این اینجا کارل متوجه می‌ شود قتل مادرش توسط همین مأمورهای پلیس و باند Ballas و حتی چند نفر از افراد باند خودش انجام شده‌ است و جان بقیه افراد خانواده خیابان گراو بخاطر خیانت بیگ اسموک و رایدر از سران و بزرگان خانواده خیابان گراو درخطر است، در حین یکی از درگیری‌های خانواده خیابان گراو با Ballas، برادر کارل، سوییت، تیر می‌ خورد و کمی بعد پلیس سر می‌ رسد. تمپنی، رئیس پلیس لاس سانتوس، سوییت را به زندان می‌ فرستد ولی کارل را بعد از دستگیری به یک جای نامعلوم می‌ فرستد. کارل در همان‌جا با چند نفر از آشنایانش مأموریت‌هایی انجام می‌دهد. مدتی بعد به شهر San Fierro می‌رود و با Cesar یک گاراژ در این شهر درست می‌کند. همه چیز به خوبی پیش می‌رود تا اینکه یک روز کارل تماسی از یک فرد ناشناس دریافت می‌کند. آن فرد ناشناس به کارل می‌گوید که اطلاعاتی دربارهٔ برادرش در زندان دارد. اگر کارل قبول کند که برای آن فرد ناشناس کار کند، برادرش به زودی از زندان آزاد خواهد شد. در غیر این صورت برادرش را خواهد کشت. کارل وقتی پیش آن فرد ناشناس می‌رود متوجه می‌شود Mike Toreno(مایک تورینو) صاحب آن صدای ناشناس است. Mike Toreno در واقع یک مأمور دولتی است. Mike Toreno در ازای آزادی برادرش، از کارل می‌خواهد تا در انجام چند کار به او کمک کند. بعد از انجام مأموریت‌های Mike Toreno کارل از یکی از دوستانش، Wu Zi Mu پیشنهادی دریافت می‌کند. Wu Zi Mu به او پیشنهاد می‌دهد با هم در کازینوی او کار کنند. کارل هم به شهرLas venturas می‌رود و با Wu Zi Mu همکاری می‌کند.. بعد از مدتی کارل از Mike Toreno پیامی می‌گیرد. بعد از اینکه کارل پیش Mike Toreno می‌رود متوجه می‌شود برادرش از زندان آزاد شده‌است. پس کارل به Los santos بازمی‌گردد تا برادرش را ببیند. پس از آزادی Sweet، او و کارل متوجه می‌شوند که در مدتی که Sweet در زندان بوده، باند Grove street family دوباره ضعیف شده و در حال فروپاشی است. پس با برادرش تصمیم می‌گیرند تا مبارزه کنند و قدرت را به Grove street family برگردانند. بعد از تلاش‌های این دو برادر و قدرتمند شدن دوباره Grove Street Family، کارل Big smoke و Ryder که قبلاً به کارل و باندش خیانت کرده بودند و مادرش را کشته بودند را پیدا می‌کند و آن‌ها را می‌کُشد. سپس با کمک یکدیگر تمپنی را از میان برمی‌دارند و داستان بازی به پایان می‌رسد.
  20. Amirho33ein

    داستان شکر نعمت

    روزی مهندس ساختمانی، از طبقه ششم میـــخواهد کـه با یکی از کارگرانش حرف بزند، خیلی وی را صدا میزند اما بـه خاطر شلوغی و سر و صدا، کارگر متوجه نمیشود. بـه ناچار مهندس، یک اسکناس ۱۰دلاری بـه پایین می اندازد تا بلکه کارگر بالا را نگاه کند، کارگر ۱۰دلار را برمیدارد و توی جیبش میگذارد و بدون این کـه بالا را نگاه کند مشغول کارش می شود. بار دوم مهندس ۵۰دلار می فرستد پایین و دوباره کارگر بدون این کـه بالا را نگاه کند پول را در جیبش میگذارد، بار سوم مهندس سنگ کوچکی را می اندازد پایین و سنگ بـه سر کارگر برخورد می کند. دراین لحظه کارگر سرش را بلند میکند و بالا را نگاه میکند و مهندس کارش را بـه او میگوید. این داستان همان داستان زندگی انسان اسـت. خدای مهربان همیشه نعمتها را برای ما می فرستد اما ما سپاسگزار ا نیستیم و لحظه اي با خود فکر نمی کنیم این نعمتها از کجا رسید. اما وقتی کـه سنگ کوچکی بر سرمان میوفتد کـه در واقع همان مشکلات کوچک زندگی اند بـه خداوند روی می آوریم. بنابر این هر زمان از پروردگارمان نعمتی بـه ما رسید لازم اسـت کـه سپاسگزار باشیم قبل از این کـه سنگی بر سرمان بیفتد
  21. Amirho33ein

    داستان فساد

    فردی بـه پزشک مراجعه کرده بود. در حین معاینه، یک نفر بازرس از راه میرسه و از پزشک میخواد کـه مدارک نظام دکتری شو ارائه بده. پزشک بازرس رو بـه کناری میکشه و پولی دست بازرس میزاره و میگه: من پزشک واقعی نیستم. شـما این پول رو بگیر بی خیال شو. بازرس کـه پولو میگیره از در خارج میشه. مریض یقه بازرس رو میگیره و اعتراض میکنه. بازرس میگه منم بازرس واقعی نیستم و فقط برای اخاذی اومده بودم ولی توی مریض میتونی از پزشک قلابی شکایت کنی. مریض لبخند تلخی میزنه و میگه: اتفاقا من هم مریض نیستم و فقط اومده بودم گواهی بگیرم نرم سرکار! در جامعه اي کـه هرکس بنوعی آلوده بـه فساد یا حداقل خطا !! می‌باشد، چگونه میشود با فساد به طور قطعی و ریشه اي مبارزه کرد؟
  22. Amirho33ein

    داستان

    مردی با دوچرخه بـه خط مرزی می‌رسد، او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد، مامور مرزی می پرسد: “در کیسه ها چه داری؟” او می‌گوید: “شن” مامور وی را از دوچرخه پیاده می کند و چون بـه او مشکوک بود، یک شبانه روز وی را بازداشت می کند، ولی پس از کنترل فراوان، واقعاً جز شن چیز دیگری نمییابد. بنابر این بـه او اجازه عبور می‌دهد. هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا می شود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا… این موضوع بـه مدت سه سال هر هفته یک‌بار تکرار می شود و پس از ان مرد دیگر در مرز دیده نمی‌شود. یک روز ان مامور در شهر وی را میبیند و پس از درود و احوال پرسی، بـه او می‌گوید: من هنوز هم بـه تو مشکوکم و می‌دانم کـه در کار قاچاق بودی، راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد می کردي؟ قاچاقچی می‌گوید: در کار قاچاق دوچرخه! بودم و تو در کسیه شن دنبال مدرک بودی بعضی وقت ها دید ما محدود میشود و موضوعات فرعی ما را بـه کلی از موضوعات اصلی غافل می کند!
  23. SWAT

    داستان های کوتاه

    #داستان ﺷﺮﻟﻮﮎ ﻫﻮﻟﻤﺰ ﮐﺎﺭﺁﮔﺎﻩ ﻣﻌﺮﻭﻑ ﻭ ﻣﻌﺎﻭﻧﺶ ﻭﺍﺗﺴﻮﻥ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺻﺤﺮﺍ ﻧﻮﺭﺩﯼ ﻭ ﺷﺐ ﻫﻢ ﭼﺎﺩﺭﯼ ﺯﺩﻧﺪ ﻭ ﺯﯾﺮ ﺁﻥ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻧﺪ. ﻧﯿﻤﻪ ﻫﺎﯼ ﺷﺐ ﻫﻮﻟﻤﺰ یواشکی بیدار شد یه دست ** بزنه که ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﮕﺮﯾﺴﺖ. ﺑﻌﺪ ﻭﺍﺗﺴﻮﻥ ﺭﺍ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺑﺎﻻ ﺑﯿﻨﺪﺍﺯ ﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﻮ ﭼﻪ ﻣﯽﺑﯿﻨﯽ؟ ﻭﺍﺗﺴﻮﻥ ﮔﻔﺖ: ﻣﯿﻠﯿﻮﻧﻬﺎ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ. ﻫﻮﻟﻤﺰ ﮔﻔﺖ: ﭼﻪ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﻣﯿﮕﯿﺮﯼ؟ ﻭﺍﺗﺴﻮﻥ ﮔﻔﺖ : ﺍول اینکه هستی چقدر ﺑﺰﺭﮒ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﺎ ﭼﻘﺪﺭ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ ﺣﻘﯿﺮﯾﻢ. دوم اینکه ﺯﻫﺮﻩ ﺩﺭ ﺑﺮﺝ ﻣﺸﺘﺮﯼ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﻭﺍﯾﻞ ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ. و سوم اینکه ﻣﺮﯾﺦ ﺩﺭ ﻣﺤﺎﺫﺍﺕ ﻗﻄﺐ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﺣﺪﻭﺩ ﺳﻪ ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ ﺑﺎﺷﺪ. ﺷﺮﻟﻮﮎ ﻫﻮﻟﻤﺰ ﻗﺪﺭﯼ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻭﺍﺗﺴﻮﻥ ﺗﻮ ***** ﺑﯿﺶ ﻧﯿﺴﺘﯽ، ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺍﻭﻝ ﻭ ﻣﻬﻤﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮕﯿﺮﯼ ﺍین است ﮐﻪ *** *** ﭼﺎﺩﺭ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪﻩ اند! ____________________________________ #داستان ﻣﺮﺩ ﻫﯿﺰﻡ ﺷﮑﻨﯽ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﻮد، ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺗﺒﺮﺵ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﺁﺏ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻣﺮﺩ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪ. ﺩﺭﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﯼ آﻣﺪ ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﭼﺮﺍ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ؟ ﻣﺮﺩ ﻗﻀﯿﻪ ﺭﻭ ﮔﻔﺖ، ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ آﺏ ﺭﻓﺖ ﻭ یک ﺗﺒﺮ ﻣﺴﯽ آﻭﺭﺩ ﮔﻔﺖ ﺍﯾﻨﻪ ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ! ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﺎ یک ﺗﺒﺮ ﻧﻘﺮﻩ ﺍﯼ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻨﻪ؟ ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ!! ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺭﻓﺖ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺑﺎ یک ﺗﺒﺮ ﻃﻼﯾﯽ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻨﻪ؟ ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ!!! ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺧﻮﺩ ﺗﺒﺮ ﻣﺮﺩ را آﻭﺭﺩ، ﻣﺮﺩ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﺯ ﺻﺪﺍﻗﺖ ﻣﺮﺩ ﺧﻮﺷﺶ آﻣﺪ ﻭ ﻫﺮﺳﻪ ﺗﺒﺮ را به او ﺩﺍﺩ! ﭼﻨﺪﯼ ﺑﻌﺪ ﻣﺮﺩ ﺑﺎ ﺯﻧﺶ ﺑﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ رفتند. ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺯﻧﺶ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ آﺏ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻣﺮﺩ بسیار ﻏﻤﮕﯿﻦ ﺷﺪ. ﻓﺮﺷﺘﻪ آﻣﺪ ﻭ ﻋﻠﺖ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﻣﺮﺩ ﺭا ﭘﺮﺳﯿﺪ؟ ﻣﺮﺩ ﺟﺮﯾﺎﻥ را ﺑﺮﺍﺵ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﺩﺍﺩ. ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﺎ ملکه زیبایی 2019 ﺑﺮﮔﺸﺖ!! می خواﺳﺖ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﻣﺮﺩ رو ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ کنه ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﻫﻤﺴﺮته؟ ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: آﺭﻩ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪ و ﮔﻔﺖ ﭼﺮﺍ ﺩﺭﻭﻍ ﻣﯿﮕﯽ ****؟؟ ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺍﮔﻪ ﺑﺎﺯ با تو ﺻﺎﺩﻕ ﺑﻮﺩﻡ ﻫﺮ ﺳﻪ ﺯﻥ رو ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯿﺪﺍﺩﯼ ﻭ ﻣﻦ ﺍﺯ ﭘﺲ ﻣﺨﺎﺭجشون ﺑﺮﻧﻤﯽ آﻣﺪﻡ!! ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﺯ ﻓﮑﺮ ﺍﻗﺘﺼﺎﺩﯼ ﻣﺮﺩ ﺧﻮﺷﺶ آﻣﺪ ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: آفرین! ﺍﻫﻞ ﮐﺠﺎﯾﯽ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺯﺭﻧﮕﯽ؟؟ ﻣﺮﺩﮔﻔﺖ: ایران ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﺷﮏ ﺗﻮ ﭼﺸﺎﺵ ﺟﻤﻊ ﺷﺪ! ﮔﻔﺖ: یارانه ها رو کی میریزن مرد گفت پنج شنبه ____________________________________ #داستان زنی که به شوهرش شک داشت، نصف شب بیدار شد، گوشی شوهرش رو برداشت و مخاطبینش را چک کرد و به این اسامی برخورد : ۱- دارنده آغوش گرم ۲- دارنده اشک لطیف ۳- سلطان رویاهام شدیدا از این موضوع عصبانی شد؛ به شماره اول زنگ زد، مادر شوهرش جواب داد به شماره دوم زنگ زد، خواهر شوهرش جواب داد به شماره سوم زنگ زد، گوشی خودش زنگ خورد از خدا طلب آمرزش کرد تا از گناهش بگذرد، چون به شوهرش شک کرده بود؛ تصمیم گرفت برای جبران، حقوق این ماه خود رو به شوهرش هدیه کند. مادرشوهر که موضوع رو شنید، یکی از النگوهاشو به پسرش هدیه کرد، خواهرشوهر هم با شنیدن خبر انگشتر خودشو به برادرش هدیه داد شوهر هم هر سه هدیه رو گرفت و آنها رو به پول تبدیل کرد و برای دوست دخترش که در مخاطبین تلفن "رضا جوشکار" ثبت شده بود، یک هدیه مناسب و درخور شأن خرید!
  24. سلام. همه میدونیم سیستم راب جالب نیست.اصلا مگه چنین رابی تو دنیای واقعی هست؟? من یه پیشنهاد دارم که نمیدونم اصلا عملی باشه یانه. سیستم قبلی رو اگه دست بزنی یه جای دیگش خراب میشه. پس چاره چیه؟ باید یه سیستم باشه که به واقعیت شبیه باشه ! و سیستم راب از یه داستان بدردبخور گرفته بشه. چرا یه راب باید 6 تا 8 نفر بخواد؟ تو سرقت های بانک یه تیم 4 یا نهایتا 6 نفره هست.که ما با 4 میریم جلو! هممون توی فیلما دیدیم که چند نفر میرن بانک که مجهز هم هستن و از اون طرف پلیس ها میان که در ابتدا تجهیزات خاصی ندارن ، مثلا کلانتر محل هستن و کم کم خفنا وارد میشن. 4 نفر در ابتدا بصورت یه شخص عادی وارد بانک میشن،موقعیت رو میسنجن و در لحظه مناسب راب رو استارت میکنن. وقتی استارت شد چند دقیقه زمان دارن ماسک بزنن تا کاور بشن و در لحظه واتند نگیرن اما بخاطر سیستم امنیتی و مردم عادی درون بانک به هر نحوی بعد از چند لحظه آژیر به صدا در بیاد. *مرحله اول : رابرها به مکان های خاصی داخل بانک برن و لوارم هک،بمب،گان و .. رو بردارن (مثلا قبل راب برن materils جاساز کنن یا اونجا باشه / میتونن اونجا با زدن cmd بمب بسازن،گان بسازن) و شروع کنن درب اول رو هک یا منفجر کردن (اگر بمب رو انتخاب کردن باید بین گذاشتن بمب ها مقداری زمان صرف بشه تا مرحله سریع انجام نشه. بعد پلیس های رنک پایین خبر دار بشن و به بانک سر بزنند.که نباید هم زره و گان قوی داشته باشن (اما از اون طرف دزد ها بسیار مجهز اما محدود ). در مرحله اول یا رابر ها کشته میشن یا پلیس ها کشته. مرحله اول مرحله نسبتا زمان بری هست و پلیس ها بعد از هر کشته شدن میتونن مقداری تجهیزات اضافی دریاف کنن (پله پله ). بلاخره مرحله اول توسط رابر ها با موفقیت تمام میشه و میرن مرحله دوم. *مرحله دوم ترکاندن در جهت ورود به گاوصندوق : در این مرحله رابر ها (رابرهای باقی مانده) روی درب گاوصندوق بمب میزارن اما با محدودیت زمانی بیشتر و باید از مرحله قبل بیشتر طول بکشته. در این مرحله گارد های با تجهیزات بیشتر به بانک میرن و مثل قبل بعد از هر مردن میتونن قوی تر برگردن. هرچی قوتر بشن تعداد کمتری میتونن وارد بشن. اینجا رابر ها باید میتونن دو کار واسه زنده موندن بکنن (برخلاف پلیس رابر ها نمیتونن بعد از مردن برگردن مگر اینکه گروگان داشته باشن که بعد از respown شدن گروگان کم میشه) 1 : میتونن دکتر با خوشون ببرن که دکتر راحت تر قابل کشته شدن هست. 2: میتونن مواد به تعداد محدود ببرن . در مرحله 2 بخاطر زمان بر بودن گارد میتونه اسیب نسبتا قابل قبولی به رابر ها بزنه. در مرحله 2 اگر رابر ها بمیرن راب فیل میشه اما اگر نشد میریم مرحله بعد. *مرحله 3 برداشتن پول : این مرحله چون به احتمال بسیار بالا رابر ها خون زیادی از دست دادن زمان کوتاه تری هست (درحد مرحله برداشتن پول راب فعلی). *مرحله 4 فرار : پس از برداشتن پول وقت فراره مرحله 4 شامل یک در جهت خروج هست.اما در ابتدا فقط 1 نفر میتواند بصورت مخفیانه کیف پول هارو(که طبق تعداد باقی مانده رابر ها هست )به ماشین ببره.(یا 1 اتوبوس یا 2 کامیون یا 1 ماشین کم سرعت اما قوی). در مرحله فرار چکپوینت مکان دوری هست و چون رابر ها در مراحل قبل مورد اصابت قرار گرفتن و ممکن هست خون و زره از دست داده باشن فقط خون انها پر میشود. سپس هر 4 نفر بسته به انتخاب ماشین فرار میکنن.گارد و رابر ها حق تیر اندازی دارند.گارد فقط میتواند mp5 بردارد مگر اینکه لیدر باشد.حداکثر دو لیدر میتواندد گان قوی تر بردارند. ماشین ها قابل ترکاندن و پنچر شدن نیستن و وگرنه راحت یه طرف از گردونه خارج میشه. برای حل شدن مشکل گارد جهت گرفتن امتیاز کشتن ،گروگان ها 4 نفر هستن که (یعنی هر رابر 1 شانس مجدد که مجموع میشه 8 کیل که میشه همون کشتن 2هکر 2 رانر 4 گانر). اگر رابر ها به چکپوینت رسیدن بازهم کشته خواهند شد با حذف 20 راب پوینت ورسیدن به پول 100%.(400k و به هرکسی 100k). اگر هیچ کدام نرسیدن 3 راب پوینت حذف میشود و 25% پول به انها میرسد مثلا برای 400k نهایتا 100k برای رابر ها بماند و به هر کدام 25k برسد و مابقی پول بین گاردها حاضر در راب نقسیم میشود. هر رابر زنده مانده سهم خود را برمیدارد و مابقی پول به گاردهای مشترک در کشتن + راننده ها میرسد. *انتقال پول از بانک به ماشین توسط cmd انجام میشود و گذاشتن پول در ماشین مقداری زمان میبرد مثل ساختن بمب در lv . *دکتر گروه extra hp ندارو و ارمور 50% دارد. *فقط 1 دکتر میتواند باشد. *لیدر گروه رابر ها extra hp و ارمور 100% دارد. *بقیه extra hp دارند و ارمور 50%. *پلیس هایی که در مرحله 1 می ایند با hp 50% وارد بانک میشوند. *گارد پس از هر respown به ترتیب extra hp پله ایی میگیرند تا سقف 40% و خون کامل *مرحله 2 درگیر کننده ترین مرحله هست در .این مرحله گارد ها در ابتدا با خون کامل هستند و پله به پله تا زره و extra hp 50% وارد میشوند. *هرچه گارد ها مجهز تر میشوند تعداد کمتری میتواند وارد شود.(تا 2نفر چون کشتن دوتا گارد گولاخ سخته واقعا) *گارد میتونه در ابتدا دکتر را بکشه. *رابر ها اولویت حفظ دکتر رو دارند تا زنده بمونن. *دکتر 1 بار میتونه مواد بزنه. *محل respown گارد شبیه انجل باشه نه خیلی نزدیک نه دور ،و رابر ها هم پیش دوستان. *اینکه کی بمب بزاره رو رابر ها مشخص میکنن فرضا یک نفر بمب بزاره 3 نفر خط بگیرن. *موقع فرار همه فقط خون دارند. *تعداد گارد های دنبال کننده موقع فرار برابر با رابر هاست تا برد با تیمی که گانر بهتری داره باشه. *دکثر صرفا فقط یه رول هست و نیاز به اقلیت پارامدیک نیست. در پایان من این سیستم راب بازی رو با یه خط داستانی قاطی کردم و قطعا ایراد داره شایدم اصلا قابل اجرا نباشه پس مشکلات رو بگین شاید بشه با داستان برطرف کرد. پایان.
  25. illuminati

    این داستان سخن - hasan[baba]

    • عکس سایز کوچک شما از "اطلاعات کاربری" از طریق کنترل پنل: • عکس سایز کوچک کسی که از او شکایت دارید از "اطلاعات کاربری" از طریق کنترل پنل: • عکس سایز کوچک از "اطلاعات کاربری" از شاهدین از طریق کنترل پنل: ss • توضیحات: وقتی میزنَمت فوش نده نشانه ضعیف بودنت هست بخند تا نگن ضعیفی • مدارک (فیلم یا عکس):
×
×
  • اضافه کردن...