این ارسال پرطرفدار است. Destroyer ارسال شده در سهشنبه در 20:56 این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در سهشنبه در 20:56 (ویرایش شده) بسمه تعالی عرض سلام و ادب و احترام خدمت دوستان عزیز امیدوارم حالتون خوب باشه قسمت شد که دوباره به فکشن News Reporter بیام و بعد از تقریبا 10 ماه ادامه داستان ادمین قاتل رو بنویسم با کمک دوستان اگرچه با قسمت اول آشنایی ندارید اگر باب میلتون بود از لینک زیر اقدام به مطالعه آن بپردازید ادمین قاتل (قسمت 1) اَدمینِ قاتل (قسمت 2) تقریبا ساعت حدود 8 شب بود که برای تفریح و اینکه کلم یکم باد بخوره به جنگل رفته بودم، من معمولا به این کارم عادت کرده بودم و هفته ای 3 الی 4 شب به جنگل میرفتم. همونطور که داشتم از منظره زیبای جنگل لذت میبردم، ناگهان صدایی توجه منو به خود جلب کرد، -خواهش میکنم!! التماست میکنم کاری با من نداشته باش!!! صدای یه مرد جوانی بود که انگار قصد داشتن اونو بکشن. صدا ناگهان به طور عجیبی قطع شد! از قطع شدن یهویی صدا تعجب کردم و تصمیم گرفتم ببینم داستان چیه؟ سراسیمه شروع به دویدن به سمت کلبه کردم و پشت یک درخت قایم شدم، چند دقیقه بعد دیدم یک نفر با یک کاور مشکی بزگ از خونه بیرون اومد و اونو تو صندوق عقب ماشین گذاشت از پایین اومدن ارتفا ماشین معلوم بود که یک چیز سنگین پشت ماشینه! و اون شخص درحال صحبت با تلفن بود و می گفت: رئیس انجام شد! همونطور که داشتم اون شخص رو دید میزدم، یهو گوشی لعنتیم زنگ خورد و اون متوجه صدای گوشی شد، بعله درسته گند زده بودم! اون به سمت من ایستاد و گفت: هی تو، اینجا چه غلطی میکنی؟ سریع شروع به دویدن کردم، جرئت نداشتم پشت سرمو نگاه کنم و همینطور که داشتم فرار میکردم گوشی رو از تو جیبم درآوردم و به پلیس زنگ زدم و ادرس تقریبی اینجارو دادم. توی ذهنم اون فیلم فرار نکن داشت هی پخش میشد. بلاخره بعد از چند دقیقه دویدن موفق شدم اون یارو رو گم کنم و خودمو به جاده رسوندم. تقریبا همینکه به جاده رسیده بودم یک ماشین سیاه رنگ با چند نفر داخلش رو دیدم و دستمو تکون دادم که وایسن و منو سوار کنن. ماشین نگه داشت و من سوار شدم و داد زدم: برو برو بروووووو! بعد از اینکه کمی به خودم اومدم از اونا معذرت خواهی کردم و کل داستان رو براشون توضیح دادم. دستگیری قاتل پلیس ها یک گزارش قتل توسط یک مرد ناشناس رو دریافت میکنند و سریع به آن محل میرسند. پلیس ها بعد از رسیدن به محل قتل، قاتل اقدام به فرار میکنه اما موفق نمیشه! و در محاصره پلیس های شجاع قرار میگیرد و دستگیر میشود. تصاویری از دستگیری و محاصره مجرم: بعد توسط پلیس ها به دادگاه منتقل شد و قاضی حکم حبس ابد به او داد، سپس راهی زندان شد. بعد از چند هفته مشخص شد که آن مرد همان ادمین قاتلی هست که به صورت مخفیانه به خانه @Kamyab میرفت. همه ی داستان ها تمام نشده بود و ادمین چشم به راه کامیاب بود ولی خبری نمیشد. بعد از زندانی شدن او مقام ادمینی خود را نیز از دست داده بود. بعد از مدت ها بالاخره با هر بدبختی که بود با کامیاب از طریق تلفن های زندان ارتباط برقرار کرد. مکالمه بین کامیاب و ادمین قاتل: کامیاب : سلام بفرمایید؟ ادمین قاتل: سلام رییس شناختی؟ منم همکارت ... رییس کمکم کن مگه نمیگفتی تا اخرش با همیم به شرطی که همدیگه رو دور نزنیم؟ کامیاب: من بهت گفتم همکاری ما تا جایی ادامه داره که هویتت لو نره یه نگاه به روزنامه ها کردی؟؟؟ خبرنگار ها، مردم، رسانه ها همه دارن در مورد ما صحبت میکنن و حتی میترسن! ادمین قاتل: ولی رییس من تا ابد اینجا گرفتارم... کامیاب: ازاد کردن تو چیزی جز بد نامی برای من نداره! بیب بیب بیب! تلفن قطع شده بود، انگار تا ابد قرار بود اینجا بماند. چند روز گذشت همینطور فشار ها روی ادمین قاتل بیشتر و بیشتر می شد و همینطور توسط مامور های زندان مورد تحقیر قرار میگرفت. و هر یک شب یبار در سلول انفرادی می ماند. بعد از چند ماه که حسابی ماجرای ادمین قاتل معروف شده بود بلاخره از یادها رفت و فراموش شد و ادمین قاتل در زندان ماند. ده سال بعد... چهارچوب زندان و تحقیر پلیس ها باعث شده بود که ادمین قاتل روانی شود. مدام با خودش حرف میزد، گاهی اوقات نظم زندان را بهم میریخت و حتی به زندانی ها حمله میکرد! یک روز همونطور که فشار های روانی داشت مغز اورا نابود میکرد مامور زندان نا خواسته را به قتل رساند و تصمیم به پایان دادن زندگی ادمین قاتل شدند (دستور اعدام). او باید از کسانی که باعث زندانی شدن و نابود شدن زندگی او شده بودند انتقام میگرفت و نمیتوانست آنها را از یاد خود ببرد. پس تسلیم نشد و راهی برای فرار از زندان پیدا کرد. فرار او موفقیت آمیز بود و بلاخره بعد ده سال دنیای بیرون را دید و در تعجب فرو رفت. ادمین قاتل: چه تغییراتی، چه شب زیبایی! خبر فرار ادمین قاتل -به به چه شبی! بریم غذای بپزیم. درحال پختن غذای موردعلاقم بودم که تلوزیون رو روشن کردم تا کمی سرگرم بشم، همینطور که داشتم شبکه هارو یکی یکی چک میکردم ناگهان به خبر مهی توی شبکه Los Santos BBC رسیدم. خبرنگار: توجه توجه! قاتل سریالی که به آن لقب ادمین قاتل را داده بودند دقایقی پیش از زندان فرار کرده است لطفا هرگونه مورد مشکوکی که دید به ما گزارش دهید! به لرزه افتاده بودم، عرق سرد داشت از پیشونیم پایین میومد، سریع رفتم در هارو قفل کردم. -کسی که من باعث شدم به زندان بیوفته حالا فرار کرده -اگه اون تنها دلیلی که داره از زندان فرار کنه قطعا کشتن منه. نمیشد تو تنهایی زندگی کنم و نیاز به امنیت بیشتری داشتم. تصمیم گرفتم زنگ بزنم به بروبچ قدیمی حدوده 1 ساعت بعد گنگسترها (رایدر و سی جی) رسیدن. خلاصه بعد از یکم احوال پرسی با بچه ها شروع کردم و داستان و توضیح دادم. بچه ها از قدیم تو کار گنگستری بودن و کلی تجربه داشتن و ترسی هم درونشون نبود. خلاصه نشستیم و قمار کردیم، عشقو حال کردیم و از مشروب می خوردیم. بعد همگی خسته شدیم و رفتیم که بکپیم. تقریبا نصف شب بود که از خواب بیدار شدم برای اینکه به توالت برم، بعد اینکه رفتم . برگشتم یه چیز سیاهی که شبیه به انسان بود رو از پنجره دیدم، سوتونارو بیدار کردم و همگی بیرون خونه رفتیم اما چیزی ندیدیم، با خودمون گفتیم شاید چون بیش از حد مشروب خورده بودیم احتمالا توهم میزدیم بعد دوباره برگشتیم و خوابیدیم. بعد از 2 ساعت دوباره بیدار شدم و برای عبادت پروردگار با بچه ها نماز جماعت خواندیم. شب روز بعد رایدر برای اینکه میخواست مواد بخره، در حال رفتن به یه روستا بود و با ما خداحافظی کرد و رفت. چند ساعت گذشته بود اما از رایدر خبری نشده بود که ناگهان گوشیم زنگ خورد و دیدم که رایدره. من: پسر کجا گورتو گم کردی؟ الو صدام میاد؟؟؟ بعد چند لحظه متوجه شدم که صدای رایدر خیلی ضعیف و کم میاد و ادرس یجارو زمزمه میکنه سریع سوار ماشین شدم و ته گاز تو راه اونجا بودم. یک جاده کنار جنگل بود، صدای پرنده ها میومد یکم که جلوتر رفتم یه دود رو دیدم که از یه ماشین بالا میومد. اون ماشینه رایدر بود، از ماشین پیاده شدم و با تمام قدرت به سمت ماشین رایدر دویدم و رایدرو درحالی که خون داشت از سرش میومد دیدم، بدترین لحظه عمرم بود که رفیقم جلوی چشمام داشت جون میداد! معلوم بود که کار اونه (ادمین قاتل)، آخرین صدایی که از اون شنیده بودم این بود که "برو خونه" و رایدر تموم کرد. -من: نکنه... نکنه رفته سراغ سی جی؟ سریع ماشین رو روشن کردم به سمت خونه رفتم، به خونه که رسیدم ماشین ادمین قاتل اونجا بود، سریع رفتم داخل خونه و دیدم که اون عوضی اره به دست میخواد سی جی رو تیکه تیکه کنه، چه اشتباه بدی کرده بودم که سی جی رو تو خونه تنها ول کرده بودم، بخاطر اطمینان بیشتر اسلحه همراه داشتم، اسلحه رو به سمت ادمین قاتل گرفتم که ناگهان اون با اره برقی به سی جی حمله کرد و جلوی چشمام تیکه تیکه کردش. همونجا با دست لرزون یه گلوله حرومش کردم که ادمین قاتل مرد. دیگه رفیقی نداشتم، خونواده ای نداشتم، دنیا بی معنی بود خواهد ماند. پایان. با عرض تشکر خدمت شما دوست عزیز که وقت خودتو گذاشتی و این مجله رو خوندی، خوشحال میشم نظرتو در مورد این داستان/مجله برای من بگی. بازیگران @Luigi@Loner@RoyaL@Wandy@ORTEGA@Panda@AsTro@Anita با تشکر ویژه از @Esl4m بدرود. مخفی کننده @Opener @Azure @Fayez @MitNick @ijoker @ArmouR @AmiRAcTiveS @FPS @BraTE @AmirMamad @Jesus @Iranian @UpRoaR @Haddis @Vortlu @FriendOfGod @Cry @Rohamhz @moji @AmirEQ @Peak @H0sein @Vinak @OPeRaL @NtXorG @Brayden @PatrioT @ArSaJuice @TheMohammad @Thekiyarash @Integer @Lust @ATOM @EzraeeI @ThunderStorm @TheCaptain @Asllan @ShiFtE @Annoying @LOPY @JeadeN @Entezar @Feo @DeJixo @Arnold @kdww @DaShBaLaaCH مخفی کننده @Cake4EveR @Ali @EnDWaY ویرایش شده سهشنبه در 20:59 توسط Destroyer 24 3 7 نقل قول 〘 Alone in the middle of world full of people 〙 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری...
Quff ارسال شده در سهشنبه در 21:07 اشتراک گذاری ارسال شده در سهشنبه در 21:07 11 دقیقه قبل، Destroyer گفته است: بسمه تعالی عرض سلام و ادب و احترام خدمت دوستان عزیز امیدوارم حالتون خوب باشه قسمت شد که دوباره به فکشن News Reporter بیام و بعد از تقریبا 10 ماه ادامه داستان ادمین قاتل رو بنویسم با کمک دوستان اگرچه با قسمت اول آشنایی ندارید اگر باب میلتون بود از لینک زیر اقدام به مطالعه آن بپردازید ادمین قاتل (قسمت 1) اَدمینِ قاتل (قسمت 2) تقریبا ساعت حدود 8 شب بود که برای تفریح و اینکه کلم یکم باد بخوره به جنگل رفته بودم، من معمولا به این کارم عادت کرده بودم و هفته ای 3 الی 4 شب به جنگل میرفتم. همونطور که داشتم از منظره زیبای جنگل لذت میبردم، ناگهان صدایی توجه منو به خود جلب کرد، -خواهش میکنم!! التماست میکنم کاری با من نداشته باش!!! صدای یه مرد جوانی بود که انگار قصد داشتن اونو بکشن. صدا ناگهان به طور عجیبی قطع شد! از قطع شدن یهویی صدا تعجب کردم و تصمیم گرفتم ببینم داستان چیه؟ سراسیمه شروع به دویدن به سمت کلبه کردم و پشت یک درخت قایم شدم، چند دقیقه بعد دیدم یک نفر با یک کاور مشکی بزگ از خونه بیرون اومد و اونو تو صندوق عقب ماشین گذاشت از پایین اومدن ارتفا ماشین معلوم بود که یک چیز سنگین پشت ماشینه! و اون شخص درحال صحبت با تلفن بود و می گفت: رئیس انجام شد! همونطور که داشتم اون شخص رو دید میزدم، یهو گوشی لعنتیم زنگ خورد و اون متوجه صدای گوشی شد، بعله درسته گند زده بودم! اون به سمت من ایستاد و گفت: هی تو، اینجا چه غلطی میکنی؟ سریع شروع به دویدن کردم، جرئت نداشتم پشت سرمو نگاه کنم و همینطور که داشتم فرار میکردم گوشی رو از تو جیبم درآوردم و به پلیس زنگ زدم و ادرس تقریبی اینجارو دادم. توی ذهنم اون فیلم فرار نکن داشت هی پخش میشد. بلاخره بعد از چند دقیقه دویدن موفق شدم اون یارو رو گم کنم و خودمو به جاده رسوندم. تقریبا همینکه به جاده رسیده بودم یک ماشین سیاه رنگ با چند نفر داخلش رو دیدم و دستمو تکون دادم که وایسن و منو سوار کنن. ماشین نگه داشت و من سوار شدم و داد زدم: برو برو بروووووو! بعد از اینکه کمی به خودم اومدم از اونا معذرت خواهی کردم و کل داستان رو براشون توضیح دادم. دستگیری قاتل پلیس ها یک گزارش قتل توسط یک مرد ناشناس رو دریافت میکنند و سریع به آن محل میرسند. پلیس ها بعد از رسیدن به محل قتل، قاتل اقدام به فرار میکنه اما موفق نمیشه! و در محاصره پلیس های شجاع قرار میگیرد و دستگیر میشود. تصاویری از دستگیری و محاصره مجرم: بعد توسط پلیس ها به دادگاه منتقل شد و قاضی حکم حبس ابد به او داد، سپس راهی زندان شد. بعد از چند هفته مشخص شد که آن مرد همان ادمین قاتلی هست که به صورت مخفیانه به خانه @Kamyab میرفت. همه ی داستان ها تمام نشده بود و ادمین چشم به راه کامیاب بود ولی خبری نمیشد. بعد از زندانی شدن او مقام ادمینی خود را نیز از دست داده بود. بعد از مدت ها بالاخره با هر بدبختی که بود با کامیاب از طریق تلفن های زندان ارتباط برقرار کرد. مکالمه بین کامیاب و ادمین قاتل: کامیاب : سلام بفرمایید؟ ادمین قاتل: سلام رییس شناختی؟ منم همکارت ... رییس کمکم کن مگه نمیگفتی تا اخرش با همیم به شرطی که همدیگه رو دور نزنیم؟ کامیاب: من بهت گفتم همکاری ما تا جایی ادامه داره که هویتت لو نره یه نگاه به روزنامه ها کردی؟؟؟ خبرنگار ها، مردم، رسانه ها همه دارن در مورد ما صحبت میکنن و حتی میترسن! ادمین قاتل: ولی رییس من تا ابد اینجا گرفتارم... کامیاب: ازاد کردن تو چیزی جز بد نامی برای من نداره! بیب بیب بیب! تلفن قطع شده بود، انگار تا ابد قرار بود اینجا بماند. چند روز گذشت همینطور فشار ها روی ادمین قاتل بیشتر و بیشتر می شد و همینطور توسط مامور های زندان مورد تحقیر قرار میگرفت. و هر یک شب یبار در سلول انفرادی می ماند. بعد از چند ماه که حسابی ماجرای ادمین قاتل معروف شده بود بلاخره از یادها رفت و فراموش شد و ادمین قاتل در زندان ماند. ده سال بعد... چهارچوب زندان و تحقیر پلیس ها باعث شده بود که ادمین قاتل روانی شود. مدام با خودش حرف میزد، گاهی اوقات نظم زندان را بهم میریخت و حتی به زندانی ها حمله میکرد! یک روز همونطور که فشار های روانی داشت مغز اورا نابود میکرد مامور زندان نا خواسته را به قتل رساند و تصمیم به پایان دادن زندگی ادمین قاتل شدند (دستور اعدام). او باید از کسانی که باعث زندانی شدن و نابود شدن زندگی او شده بودند انتقام میگرفت و نمیتوانست آنها را از یاد خود ببرد. پس تسلیم نشد و راهی برای فرار از زندان پیدا کرد. فرار او موفقیت آمیز بود و بلاخره بعد ده سال دنیای بیرون را دید و در تعجب فرو رفت. ادمین قاتل: چه تغییراتی، چه شب زیبایی! خبر فرار ادمین قاتل -به به چه شبی! بریم غذای بپزیم. درحال پختن غذای موردعلاقم بودم که تلوزیون رو روشن کردم تا کمی سرگرم بشم، همینطور که داشتم شبکه هارو یکی یکی چک میکردم ناگهان به خبر مهی توی شبکه Los Santos BBC رسیدم. خبرنگار: توجه توجه! قاتل سریالی که به آن لقب ادمین قاتل را داده بودند دقایقی پیش از زندان فرار کرده است لطفا هرگونه مورد مشکوکی که دید به ما گزارش دهید! به لرزه افتاده بودم، عرق سرد داشت از پیشونیم پایین میومد، سریع رفتم در هارو قفل کردم. -کسی که من باعث شدم به زندان بیوفته حالا فرار کرده -اگه اون تنها دلیلی که داره از زندان فرار کنه قطعا کشتن منه. نمیشد تو تنهایی زندگی کنم و نیاز به امنیت بیشتری داشتم. تصمیم گرفتم زنگ بزنم به بروبچ قدیمی حدوده 1 ساعت بعد گنگسترها (رایدر و سی جی) رسیدن. خلاصه بعد از یکم احوال پرسی با بچه ها شروع کردم و داستان و توضیح دادم. بچه ها از قدیم تو کار گنگستری بودن و کلی تجربه داشتن و ترسی هم درونشون نبود. خلاصه نشستیم و قمار کردیم، عشقو حال کردیم و از مشروب می خوردیم. بعد همگی خسته شدیم و رفتیم که بکپیم. تقریبا نصف شب بود که از خواب بیدار شدم برای اینکه به توالت برم، بعد اینکه رفتم . برگشتم یه چیز سیاهی که شبیه به انسان بود رو از پنجره دیدم، سوتونارو بیدار کردم و همگی بیرون خونه رفتیم اما چیزی ندیدیم، با خودمون گفتیم شاید چون بیش از حد مشروب خورده بودیم احتمالا توهم میزدیم بعد دوباره برگشتیم و خوابیدیم. بعد از 2 ساعت دوباره بیدار شدم و برای عبادت پروردگار با بچه ها نماز جماعت خواندیم. شب روز بعد رایدر برای اینکه میخواست مواد بخره، در حال رفتن به یه روستا بود و با ما خداحافظی کرد و رفت. چند ساعت گذشته بود اما از رایدر خبری نشده بود که ناگهان گوشیم زنگ خورد و دیدم که رایدره. من: پسر کجا گورتو گم کردی؟ الو صدام میاد؟؟؟ بعد چند لحظه متوجه شدم که صدای رایدر خیلی ضعیف و کم میاد و ادرس یجارو زمزمه میکنه سریع سوار ماشین شدم و ته گاز تو راه اونجا بودم. یک جاده کنار جنگل بود، صدای پرنده ها میومد یکم که جلوتر رفتم یه دود رو دیدم که از یه ماشین بالا میومد. اون ماشینه رایدر بود، از ماشین پیاده شدم و با تمام قدرت به سمت ماشین رایدر دویدم و رایدرو درحالی که خون داشت از سرش میومد دیدم، بدترین لحظه عمرم بود که رفیقم جلوی چشمام داشت جون میداد! معلوم بود که کار اونه (ادمین قاتل)، آخرین صدایی که از اون شنیده بودم این بود که "برو خونه" و رایدر تموم کرد. -من: نکنه... نکنه رفته سراغ سی جی؟ سریع ماشین رو روشن کردم به سمت خونه رفتم، به خونه که رسیدم ماشین ادمین قاتل اونجا بود، سریع رفتم داخل خونه و دیدم که اون عوضی اره به دست میخواد سی جی رو تیکه تیکه کنه، چه اشتباه بدی کرده بودم که سی جی رو تو خونه تنها ول کرده بودم، بخاطر اطمینان بیشتر اسلحه همراه داشتم، اسلحه رو به سمت ادمین قاتل گرفتم که ناگهان اون با اره برقی به سی جی حمله کرد و جلوی چشمام تیکه تیکه کردش. همونجا با دست لرزون یه گلوله حرومش کردم که ادمین قاتل مرد. دیگه رفیقی نداشتم، خونواده ای نداشتم، دنیا بی معنی بود خواهد ماند. پایان. با عرض تشکر خدمت شما دوست عزیز که وقت خودتو گذاشتی و این مجله رو خوندی، خوشحال میشم نظرتو در مورد این داستان/مجله برای من بگی. بازیگران @Luigi@Loner@RoyaL@Wandy@ORTEGA@Panda@AsTro@Anita با تشکر ویژه از @Esl4m بدرود. نمایش محتوا مخفی @Opener @Azure @Fayez @MitNick @ijoker @ArmouR @AmiRAcTiveS @FPS @BraTE @AmirMamad @Jesus @Iranian @UpRoaR @Haddis @Vortlu @FriendOfGod @Cry @Rohamhz @moji @AmirEQ @Peak @H0sein @Vinak @OPeRaL @NtXorG @Brayden @PatrioT @ArSaJuice @TheMohammad @Thekiyarash @Integer @Lust @ATOM @EzraeeI @ThunderStorm @TheCaptain @Asllan @ShiFtE @Annoying @LOPY @JeadeN @Entezar @Feo @DeJixo @Arnold @kdww @DaShBaLaaCH نمایش محتوا مخفی @Cake4EveR @Ali @EnDWaY ماشاالله ممد جون بنازم نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری...
ThunderStorm ارسال شده در سهشنبه در 21:09 اشتراک گذاری ارسال شده در سهشنبه در 21:09 آقا خیلی عالی بود واقعا حال کردم خسته نباشی ممدجون نقل قول Always Be YourSelf لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری...
Wandy ارسال شده در سهشنبه در 21:09 اشتراک گذاری ارسال شده در سهشنبه در 21:09 12 دقیقه قبل، Destroyer گفته است: بسمه تعالی عرض سلام و ادب و احترام خدمت دوستان عزیز امیدوارم حالتون خوب باشه قسمت شد که دوباره به فکشن News Reporter بیام و بعد از تقریبا 10 ماه ادامه داستان ادمین قاتل رو بنویسم با کمک دوستان اگرچه با قسمت اول آشنایی ندارید اگر باب میلتون بود از لینک زیر اقدام به مطالعه آن بپردازید ادمین قاتل (قسمت 1) اَدمینِ قاتل (قسمت 2) تقریبا ساعت حدود 8 شب بود که برای تفریح و اینکه کلم یکم باد بخوره به جنگل رفته بودم، من معمولا به این کارم عادت کرده بودم و هفته ای 3 الی 4 شب به جنگل میرفتم. همونطور که داشتم از منظره زیبای جنگل لذت میبردم، ناگهان صدایی توجه منو به خود جلب کرد، -خواهش میکنم!! التماست میکنم کاری با من نداشته باش!!! صدای یه مرد جوانی بود که انگار قصد داشتن اونو بکشن. صدا ناگهان به طور عجیبی قطع شد! از قطع شدن یهویی صدا تعجب کردم و تصمیم گرفتم ببینم داستان چیه؟ سراسیمه شروع به دویدن به سمت کلبه کردم و پشت یک درخت قایم شدم، چند دقیقه بعد دیدم یک نفر با یک کاور مشکی بزگ از خونه بیرون اومد و اونو تو صندوق عقب ماشین گذاشت از پایین اومدن ارتفا ماشین معلوم بود که یک چیز سنگین پشت ماشینه! و اون شخص درحال صحبت با تلفن بود و می گفت: رئیس انجام شد! همونطور که داشتم اون شخص رو دید میزدم، یهو گوشی لعنتیم زنگ خورد و اون متوجه صدای گوشی شد، بعله درسته گند زده بودم! اون به سمت من ایستاد و گفت: هی تو، اینجا چه غلطی میکنی؟ سریع شروع به دویدن کردم، جرئت نداشتم پشت سرمو نگاه کنم و همینطور که داشتم فرار میکردم گوشی رو از تو جیبم درآوردم و به پلیس زنگ زدم و ادرس تقریبی اینجارو دادم. توی ذهنم اون فیلم فرار نکن داشت هی پخش میشد. بلاخره بعد از چند دقیقه دویدن موفق شدم اون یارو رو گم کنم و خودمو به جاده رسوندم. تقریبا همینکه به جاده رسیده بودم یک ماشین سیاه رنگ با چند نفر داخلش رو دیدم و دستمو تکون دادم که وایسن و منو سوار کنن. ماشین نگه داشت و من سوار شدم و داد زدم: برو برو بروووووو! بعد از اینکه کمی به خودم اومدم از اونا معذرت خواهی کردم و کل داستان رو براشون توضیح دادم. دستگیری قاتل پلیس ها یک گزارش قتل توسط یک مرد ناشناس رو دریافت میکنند و سریع به آن محل میرسند. پلیس ها بعد از رسیدن به محل قتل، قاتل اقدام به فرار میکنه اما موفق نمیشه! و در محاصره پلیس های شجاع قرار میگیرد و دستگیر میشود. تصاویری از دستگیری و محاصره مجرم: بعد توسط پلیس ها به دادگاه منتقل شد و قاضی حکم حبس ابد به او داد، سپس راهی زندان شد. بعد از چند هفته مشخص شد که آن مرد همان ادمین قاتلی هست که به صورت مخفیانه به خانه @Kamyab میرفت. همه ی داستان ها تمام نشده بود و ادمین چشم به راه کامیاب بود ولی خبری نمیشد. بعد از زندانی شدن او مقام ادمینی خود را نیز از دست داده بود. بعد از مدت ها بالاخره با هر بدبختی که بود با کامیاب از طریق تلفن های زندان ارتباط برقرار کرد. مکالمه بین کامیاب و ادمین قاتل: کامیاب : سلام بفرمایید؟ ادمین قاتل: سلام رییس شناختی؟ منم همکارت ... رییس کمکم کن مگه نمیگفتی تا اخرش با همیم به شرطی که همدیگه رو دور نزنیم؟ کامیاب: من بهت گفتم همکاری ما تا جایی ادامه داره که هویتت لو نره یه نگاه به روزنامه ها کردی؟؟؟ خبرنگار ها، مردم، رسانه ها همه دارن در مورد ما صحبت میکنن و حتی میترسن! ادمین قاتل: ولی رییس من تا ابد اینجا گرفتارم... کامیاب: ازاد کردن تو چیزی جز بد نامی برای من نداره! بیب بیب بیب! تلفن قطع شده بود، انگار تا ابد قرار بود اینجا بماند. چند روز گذشت همینطور فشار ها روی ادمین قاتل بیشتر و بیشتر می شد و همینطور توسط مامور های زندان مورد تحقیر قرار میگرفت. و هر یک شب یبار در سلول انفرادی می ماند. بعد از چند ماه که حسابی ماجرای ادمین قاتل معروف شده بود بلاخره از یادها رفت و فراموش شد و ادمین قاتل در زندان ماند. ده سال بعد... چهارچوب زندان و تحقیر پلیس ها باعث شده بود که ادمین قاتل روانی شود. مدام با خودش حرف میزد، گاهی اوقات نظم زندان را بهم میریخت و حتی به زندانی ها حمله میکرد! یک روز همونطور که فشار های روانی داشت مغز اورا نابود میکرد مامور زندان نا خواسته را به قتل رساند و تصمیم به پایان دادن زندگی ادمین قاتل شدند (دستور اعدام). او باید از کسانی که باعث زندانی شدن و نابود شدن زندگی او شده بودند انتقام میگرفت و نمیتوانست آنها را از یاد خود ببرد. پس تسلیم نشد و راهی برای فرار از زندان پیدا کرد. فرار او موفقیت آمیز بود و بلاخره بعد ده سال دنیای بیرون را دید و در تعجب فرو رفت. ادمین قاتل: چه تغییراتی، چه شب زیبایی! خبر فرار ادمین قاتل -به به چه شبی! بریم غذای بپزیم. درحال پختن غذای موردعلاقم بودم که تلوزیون رو روشن کردم تا کمی سرگرم بشم، همینطور که داشتم شبکه هارو یکی یکی چک میکردم ناگهان به خبر مهی توی شبکه Los Santos BBC رسیدم. خبرنگار: توجه توجه! قاتل سریالی که به آن لقب ادمین قاتل را داده بودند دقایقی پیش از زندان فرار کرده است لطفا هرگونه مورد مشکوکی که دید به ما گزارش دهید! به لرزه افتاده بودم، عرق سرد داشت از پیشونیم پایین میومد، سریع رفتم در هارو قفل کردم. -کسی که من باعث شدم به زندان بیوفته حالا فرار کرده -اگه اون تنها دلیلی که داره از زندان فرار کنه قطعا کشتن منه. نمیشد تو تنهایی زندگی کنم و نیاز به امنیت بیشتری داشتم. تصمیم گرفتم زنگ بزنم به بروبچ قدیمی حدوده 1 ساعت بعد گنگسترها (رایدر و سی جی) رسیدن. خلاصه بعد از یکم احوال پرسی با بچه ها شروع کردم و داستان و توضیح دادم. بچه ها از قدیم تو کار گنگستری بودن و کلی تجربه داشتن و ترسی هم درونشون نبود. خلاصه نشستیم و قمار کردیم، عشقو حال کردیم و از مشروب می خوردیم. بعد همگی خسته شدیم و رفتیم که بکپیم. تقریبا نصف شب بود که از خواب بیدار شدم برای اینکه به توالت برم، بعد اینکه رفتم . برگشتم یه چیز سیاهی که شبیه به انسان بود رو از پنجره دیدم، سوتونارو بیدار کردم و همگی بیرون خونه رفتیم اما چیزی ندیدیم، با خودمون گفتیم شاید چون بیش از حد مشروب خورده بودیم احتمالا توهم میزدیم بعد دوباره برگشتیم و خوابیدیم. بعد از 2 ساعت دوباره بیدار شدم و برای عبادت پروردگار با بچه ها نماز جماعت خواندیم. شب روز بعد رایدر برای اینکه میخواست مواد بخره، در حال رفتن به یه روستا بود و با ما خداحافظی کرد و رفت. چند ساعت گذشته بود اما از رایدر خبری نشده بود که ناگهان گوشیم زنگ خورد و دیدم که رایدره. من: پسر کجا گورتو گم کردی؟ الو صدام میاد؟؟؟ بعد چند لحظه متوجه شدم که صدای رایدر خیلی ضعیف و کم میاد و ادرس یجارو زمزمه میکنه سریع سوار ماشین شدم و ته گاز تو راه اونجا بودم. یک جاده کنار جنگل بود، صدای پرنده ها میومد یکم که جلوتر رفتم یه دود رو دیدم که از یه ماشین بالا میومد. اون ماشینه رایدر بود، از ماشین پیاده شدم و با تمام قدرت به سمت ماشین رایدر دویدم و رایدرو درحالی که خون داشت از سرش میومد دیدم، بدترین لحظه عمرم بود که رفیقم جلوی چشمام داشت جون میداد! معلوم بود که کار اونه (ادمین قاتل)، آخرین صدایی که از اون شنیده بودم این بود که "برو خونه" و رایدر تموم کرد. -من: نکنه... نکنه رفته سراغ سی جی؟ سریع ماشین رو روشن کردم به سمت خونه رفتم، به خونه که رسیدم ماشین ادمین قاتل اونجا بود، سریع رفتم داخل خونه و دیدم که اون عوضی اره به دست میخواد سی جی رو تیکه تیکه کنه، چه اشتباه بدی کرده بودم که سی جی رو تو خونه تنها ول کرده بودم، بخاطر اطمینان بیشتر اسلحه همراه داشتم، اسلحه رو به سمت ادمین قاتل گرفتم که ناگهان اون با اره برقی به سی جی حمله کرد و جلوی چشمام تیکه تیکه کردش. همونجا با دست لرزون یه گلوله حرومش کردم که ادمین قاتل مرد. دیگه رفیقی نداشتم، خونواده ای نداشتم، دنیا بی معنی بود خواهد ماند. پایان. با عرض تشکر خدمت شما دوست عزیز که وقت خودتو گذاشتی و این مجله رو خوندی، خوشحال میشم نظرتو در مورد این داستان/مجله برای من بگی. بازیگران @Luigi@Loner@RoyaL@Wandy@ORTEGA@Panda@AsTro@Anita با تشکر ویژه از @Esl4m بدرود. نمایش محتوا مخفی @Opener @Azure @Fayez @MitNick @ijoker @ArmouR @AmiRAcTiveS @FPS @BraTE @AmirMamad @Jesus @Iranian @UpRoaR @Haddis @Vortlu @FriendOfGod @Cry @Rohamhz @moji @AmirEQ @Peak @H0sein @Vinak @OPeRaL @NtXorG @Brayden @PatrioT @ArSaJuice @TheMohammad @Thekiyarash @Integer @Lust @ATOM @EzraeeI @ThunderStorm @TheCaptain @Asllan @ShiFtE @Annoying @LOPY @JeadeN @Entezar @Feo @DeJixo @Arnold @kdww @DaShBaLaaCH نمایش محتوا مخفی @Cake4EveR @Ali @EnDWaY عالی بود ایشالا قوی ترشو بزنیم با بچه ها نقل قول سر خم نمی کنم مدال بگیرم... لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری...
Iranian ارسال شده در سهشنبه در 21:18 اشتراک گذاری ارسال شده در سهشنبه در 21:18 خداقوت عالی!! ذهن خیلی فعالی داری تو این زمینه ماشاءالله! نقل قول اگر در مقابلِ دین ما بِایستند، ما در مقابل همه دنیای آنها خواهیم ایستاد، و تا نابودی کامل آنها، از پای نخواهیم نِشَست. وَالسَّلام روح الله الموسوی الخمینی ƝƲMƁЄƦ ƠƝЄ ƑƛMƖԼƳ OLD لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری...
Destroyer ارسال شده در سهشنبه در 21:20 سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در سهشنبه در 21:20 12 دقیقه قبل، Quff گفته است: ماشاالله ممد جون بنازم 11 دقیقه قبل، ThunderStorm گفته است: آقا خیلی عالی بود واقعا حال کردم خسته نباشی ممدجون 11 دقیقه قبل، Wandy گفته است: عالی بود ایشالا قوی ترشو بزنیم با بچه ها 2 دقیقه قبل، Iranian گفته است: خداقوت عالی!! ذهن خیلی فعالی داری تو این زمینه ماشاءالله! چاکر همتونم، عشق منید همتون نقل قول 〘 Alone in the middle of world full of people 〙 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری...
EzraeeI ارسال شده در سهشنبه در 21:24 اشتراک گذاری ارسال شده در سهشنبه در 21:24 27 دقیقه قبل، Destroyer گفته است: بسمه تعالی عرض سلام و ادب و احترام خدمت دوستان عزیز امیدوارم حالتون خوب باشه قسمت شد که دوباره به فکشن News Reporter بیام و بعد از تقریبا 10 ماه ادامه داستان ادمین قاتل رو بنویسم با کمک دوستان اگرچه با قسمت اول آشنایی ندارید اگر باب میلتون بود از لینک زیر اقدام به مطالعه آن بپردازید ادمین قاتل (قسمت 1) اَدمینِ قاتل (قسمت 2) تقریبا ساعت حدود 8 شب بود که برای تفریح و اینکه کلم یکم باد بخوره به جنگل رفته بودم، من معمولا به این کارم عادت کرده بودم و هفته ای 3 الی 4 شب به جنگل میرفتم. همونطور که داشتم از منظره زیبای جنگل لذت میبردم، ناگهان صدایی توجه منو به خود جلب کرد، -خواهش میکنم!! التماست میکنم کاری با من نداشته باش!!! صدای یه مرد جوانی بود که انگار قصد داشتن اونو بکشن. صدا ناگهان به طور عجیبی قطع شد! از قطع شدن یهویی صدا تعجب کردم و تصمیم گرفتم ببینم داستان چیه؟ سراسیمه شروع به دویدن به سمت کلبه کردم و پشت یک درخت قایم شدم، چند دقیقه بعد دیدم یک نفر با یک کاور مشکی بزگ از خونه بیرون اومد و اونو تو صندوق عقب ماشین گذاشت از پایین اومدن ارتفا ماشین معلوم بود که یک چیز سنگین پشت ماشینه! و اون شخص درحال صحبت با تلفن بود و می گفت: رئیس انجام شد! همونطور که داشتم اون شخص رو دید میزدم، یهو گوشی لعنتیم زنگ خورد و اون متوجه صدای گوشی شد، بعله درسته گند زده بودم! اون به سمت من ایستاد و گفت: هی تو، اینجا چه غلطی میکنی؟ سریع شروع به دویدن کردم، جرئت نداشتم پشت سرمو نگاه کنم و همینطور که داشتم فرار میکردم گوشی رو از تو جیبم درآوردم و به پلیس زنگ زدم و ادرس تقریبی اینجارو دادم. توی ذهنم اون فیلم فرار نکن داشت هی پخش میشد. بلاخره بعد از چند دقیقه دویدن موفق شدم اون یارو رو گم کنم و خودمو به جاده رسوندم. تقریبا همینکه به جاده رسیده بودم یک ماشین سیاه رنگ با چند نفر داخلش رو دیدم و دستمو تکون دادم که وایسن و منو سوار کنن. ماشین نگه داشت و من سوار شدم و داد زدم: برو برو بروووووو! بعد از اینکه کمی به خودم اومدم از اونا معذرت خواهی کردم و کل داستان رو براشون توضیح دادم. دستگیری قاتل پلیس ها یک گزارش قتل توسط یک مرد ناشناس رو دریافت میکنند و سریع به آن محل میرسند. پلیس ها بعد از رسیدن به محل قتل، قاتل اقدام به فرار میکنه اما موفق نمیشه! و در محاصره پلیس های شجاع قرار میگیرد و دستگیر میشود. تصاویری از دستگیری و محاصره مجرم: بعد توسط پلیس ها به دادگاه منتقل شد و قاضی حکم حبس ابد به او داد، سپس راهی زندان شد. بعد از چند هفته مشخص شد که آن مرد همان ادمین قاتلی هست که به صورت مخفیانه به خانه @Kamyab میرفت. همه ی داستان ها تمام نشده بود و ادمین چشم به راه کامیاب بود ولی خبری نمیشد. بعد از زندانی شدن او مقام ادمینی خود را نیز از دست داده بود. بعد از مدت ها بالاخره با هر بدبختی که بود با کامیاب از طریق تلفن های زندان ارتباط برقرار کرد. مکالمه بین کامیاب و ادمین قاتل: کامیاب : سلام بفرمایید؟ ادمین قاتل: سلام رییس شناختی؟ منم همکارت ... رییس کمکم کن مگه نمیگفتی تا اخرش با همیم به شرطی که همدیگه رو دور نزنیم؟ کامیاب: من بهت گفتم همکاری ما تا جایی ادامه داره که هویتت لو نره یه نگاه به روزنامه ها کردی؟؟؟ خبرنگار ها، مردم، رسانه ها همه دارن در مورد ما صحبت میکنن و حتی میترسن! ادمین قاتل: ولی رییس من تا ابد اینجا گرفتارم... کامیاب: ازاد کردن تو چیزی جز بد نامی برای من نداره! بیب بیب بیب! تلفن قطع شده بود، انگار تا ابد قرار بود اینجا بماند. چند روز گذشت همینطور فشار ها روی ادمین قاتل بیشتر و بیشتر می شد و همینطور توسط مامور های زندان مورد تحقیر قرار میگرفت. و هر یک شب یبار در سلول انفرادی می ماند. بعد از چند ماه که حسابی ماجرای ادمین قاتل معروف شده بود بلاخره از یادها رفت و فراموش شد و ادمین قاتل در زندان ماند. ده سال بعد... چهارچوب زندان و تحقیر پلیس ها باعث شده بود که ادمین قاتل روانی شود. مدام با خودش حرف میزد، گاهی اوقات نظم زندان را بهم میریخت و حتی به زندانی ها حمله میکرد! یک روز همونطور که فشار های روانی داشت مغز اورا نابود میکرد مامور زندان نا خواسته را به قتل رساند و تصمیم به پایان دادن زندگی ادمین قاتل شدند (دستور اعدام). او باید از کسانی که باعث زندانی شدن و نابود شدن زندگی او شده بودند انتقام میگرفت و نمیتوانست آنها را از یاد خود ببرد. پس تسلیم نشد و راهی برای فرار از زندان پیدا کرد. فرار او موفقیت آمیز بود و بلاخره بعد ده سال دنیای بیرون را دید و در تعجب فرو رفت. ادمین قاتل: چه تغییراتی، چه شب زیبایی! خبر فرار ادمین قاتل -به به چه شبی! بریم غذای بپزیم. درحال پختن غذای موردعلاقم بودم که تلوزیون رو روشن کردم تا کمی سرگرم بشم، همینطور که داشتم شبکه هارو یکی یکی چک میکردم ناگهان به خبر مهی توی شبکه Los Santos BBC رسیدم. خبرنگار: توجه توجه! قاتل سریالی که به آن لقب ادمین قاتل را داده بودند دقایقی پیش از زندان فرار کرده است لطفا هرگونه مورد مشکوکی که دید به ما گزارش دهید! به لرزه افتاده بودم، عرق سرد داشت از پیشونیم پایین میومد، سریع رفتم در هارو قفل کردم. -کسی که من باعث شدم به زندان بیوفته حالا فرار کرده -اگه اون تنها دلیلی که داره از زندان فرار کنه قطعا کشتن منه. نمیشد تو تنهایی زندگی کنم و نیاز به امنیت بیشتری داشتم. تصمیم گرفتم زنگ بزنم به بروبچ قدیمی حدوده 1 ساعت بعد گنگسترها (رایدر و سی جی) رسیدن. خلاصه بعد از یکم احوال پرسی با بچه ها شروع کردم و داستان و توضیح دادم. بچه ها از قدیم تو کار گنگستری بودن و کلی تجربه داشتن و ترسی هم درونشون نبود. خلاصه نشستیم و قمار کردیم، عشقو حال کردیم و از مشروب می خوردیم. بعد همگی خسته شدیم و رفتیم که بکپیم. تقریبا نصف شب بود که از خواب بیدار شدم برای اینکه به توالت برم، بعد اینکه رفتم . برگشتم یه چیز سیاهی که شبیه به انسان بود رو از پنجره دیدم، سوتونارو بیدار کردم و همگی بیرون خونه رفتیم اما چیزی ندیدیم، با خودمون گفتیم شاید چون بیش از حد مشروب خورده بودیم احتمالا توهم میزدیم بعد دوباره برگشتیم و خوابیدیم. بعد از 2 ساعت دوباره بیدار شدم و برای عبادت پروردگار با بچه ها نماز جماعت خواندیم. شب روز بعد رایدر برای اینکه میخواست مواد بخره، در حال رفتن به یه روستا بود و با ما خداحافظی کرد و رفت. چند ساعت گذشته بود اما از رایدر خبری نشده بود که ناگهان گوشیم زنگ خورد و دیدم که رایدره. من: پسر کجا گورتو گم کردی؟ الو صدام میاد؟؟؟ بعد چند لحظه متوجه شدم که صدای رایدر خیلی ضعیف و کم میاد و ادرس یجارو زمزمه میکنه سریع سوار ماشین شدم و ته گاز تو راه اونجا بودم. یک جاده کنار جنگل بود، صدای پرنده ها میومد یکم که جلوتر رفتم یه دود رو دیدم که از یه ماشین بالا میومد. اون ماشینه رایدر بود، از ماشین پیاده شدم و با تمام قدرت به سمت ماشین رایدر دویدم و رایدرو درحالی که خون داشت از سرش میومد دیدم، بدترین لحظه عمرم بود که رفیقم جلوی چشمام داشت جون میداد! معلوم بود که کار اونه (ادمین قاتل)، آخرین صدایی که از اون شنیده بودم این بود که "برو خونه" و رایدر تموم کرد. -من: نکنه... نکنه رفته سراغ سی جی؟ سریع ماشین رو روشن کردم به سمت خونه رفتم، به خونه که رسیدم ماشین ادمین قاتل اونجا بود، سریع رفتم داخل خونه و دیدم که اون عوضی اره به دست میخواد سی جی رو تیکه تیکه کنه، چه اشتباه بدی کرده بودم که سی جی رو تو خونه تنها ول کرده بودم، بخاطر اطمینان بیشتر اسلحه همراه داشتم، اسلحه رو به سمت ادمین قاتل گرفتم که ناگهان اون با اره برقی به سی جی حمله کرد و جلوی چشمام تیکه تیکه کردش. همونجا با دست لرزون یه گلوله حرومش کردم که ادمین قاتل مرد. دیگه رفیقی نداشتم، خونواده ای نداشتم، دنیا بی معنی بود خواهد ماند. پایان. با عرض تشکر خدمت شما دوست عزیز که وقت خودتو گذاشتی و این مجله رو خوندی، خوشحال میشم نظرتو در مورد این داستان/مجله برای من بگی. بازیگران @Luigi@Loner@RoyaL@Wandy@ORTEGA@Panda@AsTro@Anita با تشکر ویژه از @Esl4m بدرود. مطالب پنهان @Opener @Azure @Fayez @MitNick @ijoker @ArmouR @AmiRAcTiveS @FPS @BraTE @AmirMamad @Jesus @Iranian @UpRoaR @Haddis @Vortlu @FriendOfGod @Cry @Rohamhz @moji @AmirEQ @Peak @H0sein @Vinak @OPeRaL @NtXorG @Brayden @PatrioT @ArSaJuice @TheMohammad @Thekiyarash @Integer @Lust @ATOM @EzraeeI @ThunderStorm @TheCaptain @Asllan @ShiFtE @Annoying @LOPY @JeadeN @Entezar @Feo @DeJixo @Arnold @kdww @DaShBaLaaCH نمایش محتوا مخفی @Cake4EveR @Ali @EnDWaY عالی خسته هم نباشید نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری...
Luigi ارسال شده در سهشنبه در 21:32 اشتراک گذاری ارسال شده در سهشنبه در 21:32 با اینکه مجله در مورد منه اما ممد بیشترین زحمتو کشید برای این مجله ولی با وجود مشکلاتو سادگی کار مجله باحالو خیلی خوبی شد قلب برای ارزش کار تا بیشتر مجله 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری...
Kennedy ارسال شده در سهشنبه در 21:38 اشتراک گذاری ارسال شده در سهشنبه در 21:38 زیبا بود نقل قول Number One Family لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری...
Peak ارسال شده در سهشنبه در 21:46 اشتراک گذاری ارسال شده در سهشنبه در 21:46 قشنگ بود خدا قوت نقل قول Number One Family ☠ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری...
Enter ارسال شده در سهشنبه در 21:55 اشتراک گذاری ارسال شده در سهشنبه در 21:55 بنازم خیلی خفن بود نقل قول 𝐖𝐨𝐥𝐟 𝐊𝐢𝐧𝐠 𝐅𝐚𝐦𝐢𝐥𝐲 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری...
Destroyer ارسال شده در سهشنبه در 22:00 سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در سهشنبه در 22:00 36 دقیقه قبل، EzraeeI گفته است: عالی خسته هم نباشید 22 دقیقه قبل، Kennedy گفته است: زیبا بود 13 دقیقه قبل، Peak گفته است: قشنگ بود خدا قوت 4 دقیقه قبل، Enter گفته است: بنازم خیلی خفن بود خیلی مخلصیم، قربونه همتون 28 دقیقه قبل، Luigi گفته است: با اینکه مجله در مورد منه اما ممد بیشترین زحمتو کشید برای این مجله ولی با وجود مشکلاتو سادگی کار مجله باحالو خیلی خوبی شد قلب برای ارزش کار تا بیشتر مجله فدای عشقم نقل قول 〘 Alone in the middle of world full of people 〙 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری...
LOPY ارسال شده در سهشنبه در 22:07 اشتراک گذاری ارسال شده در سهشنبه در 22:07 بس کن لویجیعلی عالی خسته نباشی پهلوان ادامه بده. نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری...
RoyaL ارسال شده در سهشنبه در 22:17 اشتراک گذاری ارسال شده در سهشنبه در 22:17 ۱ ساعت قبل، Destroyer گفته است: بسمه تعالی عرض سلام و ادب و احترام خدمت دوستان عزیز امیدوارم حالتون خوب باشه قسمت شد که دوباره به فکشن News Reporter بیام و بعد از تقریبا 10 ماه ادامه داستان ادمین قاتل رو بنویسم با کمک دوستان اگرچه با قسمت اول آشنایی ندارید اگر باب میلتون بود از لینک زیر اقدام به مطالعه آن بپردازید ادمین قاتل (قسمت 1) اَدمینِ قاتل (قسمت 2) تقریبا ساعت حدود 8 شب بود که برای تفریح و اینکه کلم یکم باد بخوره به جنگل رفته بودم، من معمولا به این کارم عادت کرده بودم و هفته ای 3 الی 4 شب به جنگل میرفتم. همونطور که داشتم از منظره زیبای جنگل لذت میبردم، ناگهان صدایی توجه منو به خود جلب کرد، -خواهش میکنم!! التماست میکنم کاری با من نداشته باش!!! صدای یه مرد جوانی بود که انگار قصد داشتن اونو بکشن. صدا ناگهان به طور عجیبی قطع شد! از قطع شدن یهویی صدا تعجب کردم و تصمیم گرفتم ببینم داستان چیه؟ سراسیمه شروع به دویدن به سمت کلبه کردم و پشت یک درخت قایم شدم، چند دقیقه بعد دیدم یک نفر با یک کاور مشکی بزگ از خونه بیرون اومد و اونو تو صندوق عقب ماشین گذاشت از پایین اومدن ارتفا ماشین معلوم بود که یک چیز سنگین پشت ماشینه! و اون شخص درحال صحبت با تلفن بود و می گفت: رئیس انجام شد! همونطور که داشتم اون شخص رو دید میزدم، یهو گوشی لعنتیم زنگ خورد و اون متوجه صدای گوشی شد، بعله درسته گند زده بودم! اون به سمت من ایستاد و گفت: هی تو، اینجا چه غلطی میکنی؟ سریع شروع به دویدن کردم، جرئت نداشتم پشت سرمو نگاه کنم و همینطور که داشتم فرار میکردم گوشی رو از تو جیبم درآوردم و به پلیس زنگ زدم و ادرس تقریبی اینجارو دادم. توی ذهنم اون فیلم فرار نکن داشت هی پخش میشد. بلاخره بعد از چند دقیقه دویدن موفق شدم اون یارو رو گم کنم و خودمو به جاده رسوندم. تقریبا همینکه به جاده رسیده بودم یک ماشین سیاه رنگ با چند نفر داخلش رو دیدم و دستمو تکون دادم که وایسن و منو سوار کنن. ماشین نگه داشت و من سوار شدم و داد زدم: برو برو بروووووو! بعد از اینکه کمی به خودم اومدم از اونا معذرت خواهی کردم و کل داستان رو براشون توضیح دادم. دستگیری قاتل پلیس ها یک گزارش قتل توسط یک مرد ناشناس رو دریافت میکنند و سریع به آن محل میرسند. پلیس ها بعد از رسیدن به محل قتل، قاتل اقدام به فرار میکنه اما موفق نمیشه! و در محاصره پلیس های شجاع قرار میگیرد و دستگیر میشود. تصاویری از دستگیری و محاصره مجرم: بعد توسط پلیس ها به دادگاه منتقل شد و قاضی حکم حبس ابد به او داد، سپس راهی زندان شد. بعد از چند هفته مشخص شد که آن مرد همان ادمین قاتلی هست که به صورت مخفیانه به خانه @Kamyab میرفت. همه ی داستان ها تمام نشده بود و ادمین چشم به راه کامیاب بود ولی خبری نمیشد. بعد از زندانی شدن او مقام ادمینی خود را نیز از دست داده بود. بعد از مدت ها بالاخره با هر بدبختی که بود با کامیاب از طریق تلفن های زندان ارتباط برقرار کرد. مکالمه بین کامیاب و ادمین قاتل: کامیاب : سلام بفرمایید؟ ادمین قاتل: سلام رییس شناختی؟ منم همکارت ... رییس کمکم کن مگه نمیگفتی تا اخرش با همیم به شرطی که همدیگه رو دور نزنیم؟ کامیاب: من بهت گفتم همکاری ما تا جایی ادامه داره که هویتت لو نره یه نگاه به روزنامه ها کردی؟؟؟ خبرنگار ها، مردم، رسانه ها همه دارن در مورد ما صحبت میکنن و حتی میترسن! ادمین قاتل: ولی رییس من تا ابد اینجا گرفتارم... کامیاب: ازاد کردن تو چیزی جز بد نامی برای من نداره! بیب بیب بیب! تلفن قطع شده بود، انگار تا ابد قرار بود اینجا بماند. چند روز گذشت همینطور فشار ها روی ادمین قاتل بیشتر و بیشتر می شد و همینطور توسط مامور های زندان مورد تحقیر قرار میگرفت. و هر یک شب یبار در سلول انفرادی می ماند. بعد از چند ماه که حسابی ماجرای ادمین قاتل معروف شده بود بلاخره از یادها رفت و فراموش شد و ادمین قاتل در زندان ماند. ده سال بعد... چهارچوب زندان و تحقیر پلیس ها باعث شده بود که ادمین قاتل روانی شود. مدام با خودش حرف میزد، گاهی اوقات نظم زندان را بهم میریخت و حتی به زندانی ها حمله میکرد! یک روز همونطور که فشار های روانی داشت مغز اورا نابود میکرد مامور زندان نا خواسته را به قتل رساند و تصمیم به پایان دادن زندگی ادمین قاتل شدند (دستور اعدام). او باید از کسانی که باعث زندانی شدن و نابود شدن زندگی او شده بودند انتقام میگرفت و نمیتوانست آنها را از یاد خود ببرد. پس تسلیم نشد و راهی برای فرار از زندان پیدا کرد. فرار او موفقیت آمیز بود و بلاخره بعد ده سال دنیای بیرون را دید و در تعجب فرو رفت. ادمین قاتل: چه تغییراتی، چه شب زیبایی! خبر فرار ادمین قاتل -به به چه شبی! بریم غذای بپزیم. درحال پختن غذای موردعلاقم بودم که تلوزیون رو روشن کردم تا کمی سرگرم بشم، همینطور که داشتم شبکه هارو یکی یکی چک میکردم ناگهان به خبر مهی توی شبکه Los Santos BBC رسیدم. خبرنگار: توجه توجه! قاتل سریالی که به آن لقب ادمین قاتل را داده بودند دقایقی پیش از زندان فرار کرده است لطفا هرگونه مورد مشکوکی که دید به ما گزارش دهید! به لرزه افتاده بودم، عرق سرد داشت از پیشونیم پایین میومد، سریع رفتم در هارو قفل کردم. -کسی که من باعث شدم به زندان بیوفته حالا فرار کرده -اگه اون تنها دلیلی که داره از زندان فرار کنه قطعا کشتن منه. نمیشد تو تنهایی زندگی کنم و نیاز به امنیت بیشتری داشتم. تصمیم گرفتم زنگ بزنم به بروبچ قدیمی حدوده 1 ساعت بعد گنگسترها (رایدر و سی جی) رسیدن. خلاصه بعد از یکم احوال پرسی با بچه ها شروع کردم و داستان و توضیح دادم. بچه ها از قدیم تو کار گنگستری بودن و کلی تجربه داشتن و ترسی هم درونشون نبود. خلاصه نشستیم و قمار کردیم، عشقو حال کردیم و از مشروب می خوردیم. بعد همگی خسته شدیم و رفتیم که بکپیم. تقریبا نصف شب بود که از خواب بیدار شدم برای اینکه به توالت برم، بعد اینکه رفتم . برگشتم یه چیز سیاهی که شبیه به انسان بود رو از پنجره دیدم، سوتونارو بیدار کردم و همگی بیرون خونه رفتیم اما چیزی ندیدیم، با خودمون گفتیم شاید چون بیش از حد مشروب خورده بودیم احتمالا توهم میزدیم بعد دوباره برگشتیم و خوابیدیم. بعد از 2 ساعت دوباره بیدار شدم و برای عبادت پروردگار با بچه ها نماز جماعت خواندیم. شب روز بعد رایدر برای اینکه میخواست مواد بخره، در حال رفتن به یه روستا بود و با ما خداحافظی کرد و رفت. چند ساعت گذشته بود اما از رایدر خبری نشده بود که ناگهان گوشیم زنگ خورد و دیدم که رایدره. من: پسر کجا گورتو گم کردی؟ الو صدام میاد؟؟؟ بعد چند لحظه متوجه شدم که صدای رایدر خیلی ضعیف و کم میاد و ادرس یجارو زمزمه میکنه سریع سوار ماشین شدم و ته گاز تو راه اونجا بودم. یک جاده کنار جنگل بود، صدای پرنده ها میومد یکم که جلوتر رفتم یه دود رو دیدم که از یه ماشین بالا میومد. اون ماشینه رایدر بود، از ماشین پیاده شدم و با تمام قدرت به سمت ماشین رایدر دویدم و رایدرو درحالی که خون داشت از سرش میومد دیدم، بدترین لحظه عمرم بود که رفیقم جلوی چشمام داشت جون میداد! معلوم بود که کار اونه (ادمین قاتل)، آخرین صدایی که از اون شنیده بودم این بود که "برو خونه" و رایدر تموم کرد. -من: نکنه... نکنه رفته سراغ سی جی؟ سریع ماشین رو روشن کردم به سمت خونه رفتم، به خونه که رسیدم ماشین ادمین قاتل اونجا بود، سریع رفتم داخل خونه و دیدم که اون عوضی اره به دست میخواد سی جی رو تیکه تیکه کنه، چه اشتباه بدی کرده بودم که سی جی رو تو خونه تنها ول کرده بودم، بخاطر اطمینان بیشتر اسلحه همراه داشتم، اسلحه رو به سمت ادمین قاتل گرفتم که ناگهان اون با اره برقی به سی جی حمله کرد و جلوی چشمام تیکه تیکه کردش. همونجا با دست لرزون یه گلوله حرومش کردم که ادمین قاتل مرد. دیگه رفیقی نداشتم، خونواده ای نداشتم، دنیا بی معنی بود خواهد ماند. پایان. با عرض تشکر خدمت شما دوست عزیز که وقت خودتو گذاشتی و این مجله رو خوندی، خوشحال میشم نظرتو در مورد این داستان/مجله برای من بگی. بازیگران @Luigi@Loner@RoyaL@Wandy@ORTEGA@Panda@AsTro@Anita با تشکر ویژه از @Esl4m بدرود. نمایش محتوا مخفی @Opener @Azure @Fayez @MitNick @ijoker @ArmouR @AmiRAcTiveS @FPS @BraTE @AmirMamad @Jesus @Iranian @UpRoaR @Haddis @Vortlu @FriendOfGod @Cry @Rohamhz @moji @AmirEQ @Peak @H0sein @Vinak @OPeRaL @NtXorG @Brayden @PatrioT @ArSaJuice @TheMohammad @Thekiyarash @Integer @Lust @ATOM @EzraeeI @ThunderStorm @TheCaptain @Asllan @ShiFtE @Annoying @LOPY @JeadeN @Entezar @Feo @DeJixo @Arnold @kdww @DaShBaLaaCH نمایش محتوا مخفی @Cake4EveR @Ali @EnDWaY ذهن خلاقی داری امیدوارم بازم از این مجله ها درست کنی درجه یک بود خوشحالم که تونستیم کمک کنیم ولی بیشتر از همه خودت زحمت کشیدی نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری...
Destroyer ارسال شده در سهشنبه در 22:29 سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در سهشنبه در 22:29 11 دقیقه قبل، RoyaL گفته است: ذهن خلاقی داری امیدوارم بازم از این مجله ها درست کنی درجه یک بود خوشحالم که تونستیم کمک کنیم ولی بیشتر از همه خودت زحمت کشیدی قربونت بشم عزیز دلم، باز شماهم زحمت کشیدین 1 ساعت قبل، Destroyer گفته است: بسمه تعالی عرض سلام و ادب و احترام خدمت دوستان عزیز امیدوارم حالتون خوب باشه قسمت شد که دوباره به فکشن News Reporter بیام و بعد از تقریبا 10 ماه ادامه داستان ادمین قاتل رو بنویسم با کمک دوستان اگرچه با قسمت اول آشنایی ندارید اگر باب میلتون بود از لینک زیر اقدام به مطالعه آن بپردازید ادمین قاتل (قسمت 1) اَدمینِ قاتل (قسمت 2) تقریبا ساعت حدود 8 شب بود که برای تفریح و اینکه کلم یکم باد بخوره به جنگل رفته بودم، من معمولا به این کارم عادت کرده بودم و هفته ای 3 الی 4 شب به جنگل میرفتم. همونطور که داشتم از منظره زیبای جنگل لذت میبردم، ناگهان صدایی توجه منو به خود جلب کرد، -خواهش میکنم!! التماست میکنم کاری با من نداشته باش!!! صدای یه مرد جوانی بود که انگار قصد داشتن اونو بکشن. صدا ناگهان به طور عجیبی قطع شد! از قطع شدن یهویی صدا تعجب کردم و تصمیم گرفتم ببینم داستان چیه؟ سراسیمه شروع به دویدن به سمت کلبه کردم و پشت یک درخت قایم شدم، چند دقیقه بعد دیدم یک نفر با یک کاور مشکی بزگ از خونه بیرون اومد و اونو تو صندوق عقب ماشین گذاشت از پایین اومدن ارتفا ماشین معلوم بود که یک چیز سنگین پشت ماشینه! و اون شخص درحال صحبت با تلفن بود و می گفت: رئیس انجام شد! همونطور که داشتم اون شخص رو دید میزدم، یهو گوشی لعنتیم زنگ خورد و اون متوجه صدای گوشی شد، بعله درسته گند زده بودم! اون به سمت من ایستاد و گفت: هی تو، اینجا چه غلطی میکنی؟ سریع شروع به دویدن کردم، جرئت نداشتم پشت سرمو نگاه کنم و همینطور که داشتم فرار میکردم گوشی رو از تو جیبم درآوردم و به پلیس زنگ زدم و ادرس تقریبی اینجارو دادم. توی ذهنم اون فیلم فرار نکن داشت هی پخش میشد. بلاخره بعد از چند دقیقه دویدن موفق شدم اون یارو رو گم کنم و خودمو به جاده رسوندم. تقریبا همینکه به جاده رسیده بودم یک ماشین سیاه رنگ با چند نفر داخلش رو دیدم و دستمو تکون دادم که وایسن و منو سوار کنن. ماشین نگه داشت و من سوار شدم و داد زدم: برو برو بروووووو! بعد از اینکه کمی به خودم اومدم از اونا معذرت خواهی کردم و کل داستان رو براشون توضیح دادم. دستگیری قاتل پلیس ها یک گزارش قتل توسط یک مرد ناشناس رو دریافت میکنند و سریع به آن محل میرسند. پلیس ها بعد از رسیدن به محل قتل، قاتل اقدام به فرار میکنه اما موفق نمیشه! و در محاصره پلیس های شجاع قرار میگیرد و دستگیر میشود. تصاویری از دستگیری و محاصره مجرم: بعد توسط پلیس ها به دادگاه منتقل شد و قاضی حکم حبس ابد به او داد، سپس راهی زندان شد. بعد از چند هفته مشخص شد که آن مرد همان ادمین قاتلی هست که به صورت مخفیانه به خانه @Kamyab میرفت. همه ی داستان ها تمام نشده بود و ادمین چشم به راه کامیاب بود ولی خبری نمیشد. بعد از زندانی شدن او مقام ادمینی خود را نیز از دست داده بود. بعد از مدت ها بالاخره با هر بدبختی که بود با کامیاب از طریق تلفن های زندان ارتباط برقرار کرد. مکالمه بین کامیاب و ادمین قاتل: کامیاب : سلام بفرمایید؟ ادمین قاتل: سلام رییس شناختی؟ منم همکارت ... رییس کمکم کن مگه نمیگفتی تا اخرش با همیم به شرطی که همدیگه رو دور نزنیم؟ کامیاب: من بهت گفتم همکاری ما تا جایی ادامه داره که هویتت لو نره یه نگاه به روزنامه ها کردی؟؟؟ خبرنگار ها، مردم، رسانه ها همه دارن در مورد ما صحبت میکنن و حتی میترسن! ادمین قاتل: ولی رییس من تا ابد اینجا گرفتارم... کامیاب: ازاد کردن تو چیزی جز بد نامی برای من نداره! بیب بیب بیب! تلفن قطع شده بود، انگار تا ابد قرار بود اینجا بماند. چند روز گذشت همینطور فشار ها روی ادمین قاتل بیشتر و بیشتر می شد و همینطور توسط مامور های زندان مورد تحقیر قرار میگرفت. و هر یک شب یبار در سلول انفرادی می ماند. بعد از چند ماه که حسابی ماجرای ادمین قاتل معروف شده بود بلاخره از یادها رفت و فراموش شد و ادمین قاتل در زندان ماند. ده سال بعد... چهارچوب زندان و تحقیر پلیس ها باعث شده بود که ادمین قاتل روانی شود. مدام با خودش حرف میزد، گاهی اوقات نظم زندان را بهم میریخت و حتی به زندانی ها حمله میکرد! یک روز همونطور که فشار های روانی داشت مغز اورا نابود میکرد مامور زندان نا خواسته را به قتل رساند و تصمیم به پایان دادن زندگی ادمین قاتل شدند (دستور اعدام). او باید از کسانی که باعث زندانی شدن و نابود شدن زندگی او شده بودند انتقام میگرفت و نمیتوانست آنها را از یاد خود ببرد. پس تسلیم نشد و راهی برای فرار از زندان پیدا کرد. فرار او موفقیت آمیز بود و بلاخره بعد ده سال دنیای بیرون را دید و در تعجب فرو رفت. ادمین قاتل: چه تغییراتی، چه شب زیبایی! خبر فرار ادمین قاتل -به به چه شبی! بریم غذای بپزیم. درحال پختن غذای موردعلاقم بودم که تلوزیون رو روشن کردم تا کمی سرگرم بشم، همینطور که داشتم شبکه هارو یکی یکی چک میکردم ناگهان به خبر مهی توی شبکه Los Santos BBC رسیدم. خبرنگار: توجه توجه! قاتل سریالی که به آن لقب ادمین قاتل را داده بودند دقایقی پیش از زندان فرار کرده است لطفا هرگونه مورد مشکوکی که دید به ما گزارش دهید! به لرزه افتاده بودم، عرق سرد داشت از پیشونیم پایین میومد، سریع رفتم در هارو قفل کردم. -کسی که من باعث شدم به زندان بیوفته حالا فرار کرده -اگه اون تنها دلیلی که داره از زندان فرار کنه قطعا کشتن منه. نمیشد تو تنهایی زندگی کنم و نیاز به امنیت بیشتری داشتم. تصمیم گرفتم زنگ بزنم به بروبچ قدیمی حدوده 1 ساعت بعد گنگسترها (رایدر و سی جی) رسیدن. خلاصه بعد از یکم احوال پرسی با بچه ها شروع کردم و داستان و توضیح دادم. بچه ها از قدیم تو کار گنگستری بودن و کلی تجربه داشتن و ترسی هم درونشون نبود. خلاصه نشستیم و قمار کردیم، عشقو حال کردیم و از مشروب می خوردیم. بعد همگی خسته شدیم و رفتیم که بکپیم. تقریبا نصف شب بود که از خواب بیدار شدم برای اینکه به توالت برم، بعد اینکه رفتم . برگشتم یه چیز سیاهی که شبیه به انسان بود رو از پنجره دیدم، سوتونارو بیدار کردم و همگی بیرون خونه رفتیم اما چیزی ندیدیم، با خودمون گفتیم شاید چون بیش از حد مشروب خورده بودیم احتمالا توهم میزدیم بعد دوباره برگشتیم و خوابیدیم. بعد از 2 ساعت دوباره بیدار شدم و برای عبادت پروردگار با بچه ها نماز جماعت خواندیم. شب روز بعد رایدر برای اینکه میخواست مواد بخره، در حال رفتن به یه روستا بود و با ما خداحافظی کرد و رفت. چند ساعت گذشته بود اما از رایدر خبری نشده بود که ناگهان گوشیم زنگ خورد و دیدم که رایدره. من: پسر کجا گورتو گم کردی؟ الو صدام میاد؟؟؟ بعد چند لحظه متوجه شدم که صدای رایدر خیلی ضعیف و کم میاد و ادرس یجارو زمزمه میکنه سریع سوار ماشین شدم و ته گاز تو راه اونجا بودم. یک جاده کنار جنگل بود، صدای پرنده ها میومد یکم که جلوتر رفتم یه دود رو دیدم که از یه ماشین بالا میومد. اون ماشینه رایدر بود، از ماشین پیاده شدم و با تمام قدرت به سمت ماشین رایدر دویدم و رایدرو درحالی که خون داشت از سرش میومد دیدم، بدترین لحظه عمرم بود که رفیقم جلوی چشمام داشت جون میداد! معلوم بود که کار اونه (ادمین قاتل)، آخرین صدایی که از اون شنیده بودم این بود که "برو خونه" و رایدر تموم کرد. -من: نکنه... نکنه رفته سراغ سی جی؟ سریع ماشین رو روشن کردم به سمت خونه رفتم، به خونه که رسیدم ماشین ادمین قاتل اونجا بود، سریع رفتم داخل خونه و دیدم که اون عوضی اره به دست میخواد سی جی رو تیکه تیکه کنه، چه اشتباه بدی کرده بودم که سی جی رو تو خونه تنها ول کرده بودم، بخاطر اطمینان بیشتر اسلحه همراه داشتم، اسلحه رو به سمت ادمین قاتل گرفتم که ناگهان اون با اره برقی به سی جی حمله کرد و جلوی چشمام تیکه تیکه کردش. همونجا با دست لرزون یه گلوله حرومش کردم که ادمین قاتل مرد. دیگه رفیقی نداشتم، خونواده ای نداشتم، دنیا بی معنی بود خواهد ماند. پایان. با عرض تشکر خدمت شما دوست عزیز که وقت خودتو گذاشتی و این مجله رو خوندی، خوشحال میشم نظرتو در مورد این داستان/مجله برای من بگی. بازیگران @Luigi@Loner@RoyaL@Wandy@ORTEGA@Panda@AsTro@Anita با تشکر ویژه از @Esl4m بدرود. نمایش محتوا مخفی @Opener @Azure @Fayez @MitNick @ijoker @ArmouR @AmiRAcTiveS @FPS @BraTE @AmirMamad @Jesus @Iranian @UpRoaR @Haddis @Vortlu @FriendOfGod @Cry @Rohamhz @moji @AmirEQ @Peak @H0sein @Vinak @OPeRaL @NtXorG @Brayden @PatrioT @ArSaJuice @TheMohammad @Thekiyarash @Integer @Lust @ATOM @EzraeeI @ThunderStorm @TheCaptain @Asllan @ShiFtE @Annoying @LOPY @JeadeN @Entezar @Feo @DeJixo @Arnold @kdww @DaShBaLaaCH نمایش محتوا مخفی @Cake4EveR @Ali @EnDWaY با سلامی دوباره خدمت ناظمان عزیز و محترم انجمن بنده حقیقتا از یادم رفته که پنل کاربری و قرار بدم جهت اینکه سو تفاهمی پیش نیاد همینجا پایین میزارم که در صورت امکان پست هاید نشه نقل قول 〘 Alone in the middle of world full of people 〙 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری...
ViPeX ارسال شده در سهشنبه در 22:38 اشتراک گذاری ارسال شده در سهشنبه در 22:38 عالی خیلی قشنگ بود @Luigi افتخار میدی تو سریال بعدی منم باشم؟ نقل قول Be the one that nobody thought you could be لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری...
Fayez ارسال شده در سهشنبه در 22:40 اشتراک گذاری ارسال شده در سهشنبه در 22:40 درود خدمت شما دوست عزیز @Destroyer از خوندن مجله شما لذت بردم و داستان خیلی جذاب و زیبایی داشت نقاط قوت: - داستان جالب - عکس برداری مناسب - خلاقیت - کار گروهی - نداشتن غلط املایی نقاط ضعف: مجله هفتگی شما تأیید شد نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری...
Loner ارسال شده در سهشنبه در 22:55 اشتراک گذاری ارسال شده در سهشنبه در 22:55 واقعن دنبال چیزی بودیم که توی فروم تک باشه و چیزی که مخاطب از خواندنش لذت کافی رو ببره بالای یک هفته داستان نویسی کار داشت و عکس برداری خیلی مشکل بود ولی با تمام زحمت هایی که محمد @Destroyer و بقیه بچه ها کشیدن @Wandy @RoyaL @Luigi @ORTEGA @Esl4m تبدیل شد به یکی از بهترین مجله هایی که دیدم و توی فروم موجوده. نقل قول 𝓝𝓾𝓶𝓫𝓮𝓻 𝓞𝓷𝓮 𝓕𝓪𝓶𝓲𝓵𝔂 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری...
Destroyer ارسال شده در سهشنبه در 23:06 سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در سهشنبه در 23:06 26 دقیقه قبل، Asllan گفته است: عالی خیلی قشنگ بود @Luigi افتخار میدی تو سریال بعدی منم باشم؟ 24 دقیقه قبل، Fayez گفته است: درود خدمت شما دوست عزیز @Destroyer از خوندن مجله شما لذت بردم و داستان خیلی جذاب و زیبایی داشت نقاط قوت: - داستان جالب - عکس برداری مناسب - خلاقیت - کار گروهی - نداشتن غلط املایی نقاط ضعف: مجله هفتگی شما تأیید شد قربونه شما فایز جان 9 دقیقه قبل، Loner گفته است: واقعن دنبال چیزی بودیم که توی فروم تک باشه و چیزی که مخاطب از خواندنش لذت کافی رو ببره بالای یک هفته داستان نویسی کار داشت و عکس برداری خیلی مشکل بود ولی با تمام زحمت هایی که محمد @Destroyer و بقیه بچه ها کشیدن @Wandy @RoyaL @Luigi @ORTEGA @Esl4m تبدیل شد به یکی از بهترین مجله هایی که دیدم و توی فروم موجوده. امین جان عشق منی، من کاری نکردم شما زحمت کشیدن دست بوس همتون هستم نقل قول 〘 Alone in the middle of world full of people 〙 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری...
Fail ارسال شده در سهشنبه در 23:24 اشتراک گذاری ارسال شده در سهشنبه در 23:24 باحال و سرگرم کننده بود نقل قول 𝕿𝖍𝖆𝖓𝖐 𝕲𝖔𝖉. لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری...
Integer ارسال شده در سهشنبه در 23:40 اشتراک گذاری ارسال شده در سهشنبه در 23:40 بنازم ممد آرسوییست فقط خواستم بگم حواست باشه @Kamyab هنوز زندس یه دفعه میاد بالا سرتا خیلی عالی بود پسر کیف کردم 1 نقل قول سرم بالاست چون خدا بالا سرمه My Account: لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری...
Destroyer ارسال شده در سهشنبه در 23:44 سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در سهشنبه در 23:44 19 دقیقه قبل، Fail گفته است: باحال و سرگرم کننده بود 3 دقیقه قبل، Integer گفته است: بنازم ممد آرسوییست فقط خواستم بگم حواست باشه @Kamyab هنوز زندس یه دفعه میاد بالا سرتا خیلی عالی بود پسر کیف کردم قربونت آقا محمدجواد نقل قول 〘 Alone in the middle of world full of people 〙 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری...
Integer ارسال شده در سهشنبه در 23:48 اشتراک گذاری ارسال شده در سهشنبه در 23:48 هم اکنون، Destroyer گفته است: قربونت آقا محمدجواد ببخشید واکنشام تموم شدن ولی از همین جا واکنش "بوس" بهت نقل قول سرم بالاست چون خدا بالا سرمه My Account: لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری...
Vinak ارسال شده در سهشنبه در 23:57 اشتراک گذاری ارسال شده در سهشنبه در 23:57 عالی بود منتظر مجله های بعدی هستیم نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری...
Destroyer ارسال شده در چهارشنبه در 00:19 سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در چهارشنبه در 00:19 30 دقیقه قبل، Integer گفته است: ببخشید واکنشام تموم شدن ولی از همین جا واکنش "بوس" بهت فدای چشات دادا 21 دقیقه قبل، Vinak گفته است: عالی بود منتظر مجله های بعدی هستیم ایشالله وقت بود حتما همکاری هم میکنیم نقل قول 〘 Alone in the middle of world full of people 〙 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید.
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.