AdmBoT ارسال شده در April 14, 2023 اشتراک گذاری ارسال شده در April 14, 2023 به نام خدا عکس محیط کاربری: داستان: صدای جیر جیر در، توجه همه را به سمت او جلب میکند. https://www.uplooder.net/img/image/89/694a901c3894f34d051ae6c9252dfc0a/A.png آقای رئیس در را می بندد و با استقبالم کنارم مینشیند. بعد از سلامی سرد سیگار برگش را خاموش میکند و با اَخم از من میپرسد: داستان رو آماده کردی؟! https://www.uplooder.net/img/image/8/f4885960edf331fd6538b3ea51e107cd/B.png من هم با استرس جواب دادم: بَ بَ... بله! مایلید قسمتی از آن را برایتان بخوانم؟ او نیز با تکان دادن سر تأیید کرد. https://www.uplooder.net/img/image/51/fda2a05687201b8ae7720c7fb03ac512/C.png من اینگونه شروع کردم: به نام خدا چشمانش برق می زند... -یعنی خوشش میآد؟ -راستش پارسال که میگفت دیگه بچه نیستم ولی خب؛ ولی خب من نمیدونم چی دوست داره! -فقط می دونم وقتی بچه بود عروسک دوست داشت... -اگه فکر کنه براش ارزش قائل نیستم چی؟ -آخه من توی سال فقط روز تولدش باهاش هستم و می خوام از این روز بهش خوش بگذره... تو این فکرها بودم که صدای فروشنده مرا به خود آورد: +آقا... آقا حالتون خوبه؟ منم سریع گفتم: بله، اگه میشه قیمت این رو میگید؟ +قابل شما رو نداره. پول را دادم و از مغازه خارج شدم... https://www.uplooder.net/img/image/15/577c82025ba50c26e7093572b7e9fc1f/D.png سوار ماشین فلوکس واگن قدیمی و آبی رنگم شدم و به خانهام رفتم. https://www.uplooder.net/img/image/24/583c8327b3d96ba3d3672fa3297f319c/E.png روی تختم نشستم و منتظر ماندم تا مادر ریحانه زنگ بزند. 1 ساعت، 2 ساعت، 3 ساعت! خبری نشد. کم کم داشتم نگران میشدم که تازه یادم آمد مادر ریخانه قرار را به روز بعد از تولدش به تاخیر انداخته بود. آن شب چشم هایم تا دیر وقت روی هم نرفت. .......................................... .......................................... .......................................... گیج خوابم و صدای آهنگ معروف مایکل جکسون من را بیدار میکند. https://www.uplooder.net/img/image/81/5f114a1b90cdb69fa3bafd7fdb0e4d0e/F.png حس جواب تلفن دادن رو نداشتم. یه نگاه انداختم به موبایل. -خودشه! مادرش زنگ زده! بدون درنگ تلفن را جواب دادم: -الو سلام!!! عجیبه! نه صدای ریحانه بود و نه مادرش. +سلام، همسر سابقتان در یک حادثه تصادف جان خود را از دست داده است و دخترتان هم در بیمارستانِ "مرکز آموزشی و درمانی شهداء" بستری شده است. لطفا خودتون رو زود برسونید اینجا. از شدت ناراحتی گوشیم را به زمین کوبیدم و صدای شکستن موبایلم از غم این تصادف دردناکتر بود (!!). https://www.uplooder.net/img/image/16/de26a87f51022495f5fc1234265cbac2/G.png به سرعت سوار ماشینم شدم و به طرف اون بیمارستانِ که نیم متر اسم داشت رفتم. https://www.uplooder.net/img/image/88/78fe6bde5563922c262d55f587094bc8/H.png وقتی به بیمارستان نزدیک شدم رفتم که کیک تولد بخرم تا شاید بتونم تو بیمارستان جبران کنم. https://www.uplooder.net/img/image/72/520df2d0107190749ecbcd5282f26b94/I.png بعد به بیمارستان رفتم... https://www.uplooder.net/img/image/98/5cc8a6683f489305d438d4b9418df2bc/J.png وارد بیمارستان شدم. تمام اتاق ها شبیه به هم بودند. آنقدر هیجان داشتم و نگران بودم که حتی از منشی نپرسیدم. گشتم و گشتم تا اتاق را پیدا کردم. خسته بودم؛ روی گوشه ای از تخت کناری ریحانه نشستم. آقای دکتر گفت: -نگران نباشید اتفاق خاصی نیفتاده. خب، تنهاتون میذارم راحت باشید. و از اتاق بیرون رفت... https://www.uplooder.net/img/image/85/f8bb2099582d567882eda2cf96b5dc1e/K.png آن شب را کنار هم به یک شب خاطره انگیز تبدیل کردیم. آنقدر خوش گذشت که تمام خستگی هایم را فراموش کردم. پایان! وقتی داستانم تمام شد سر از کتاب برداشتم و دیدم چند ثانیه سکوتی قهوه خانه را احاطه کرد و سپس همه برایم دست زدند. https://www.uplooder.net/img/image/65/e7cdc4b52de14e8bedc91b8df75f62c2/L.png یک لحظه از خجالت آب شدم و بعد احساس غرور کردم. در همین حس ها بودم که... مخفی کننده https://www.uplooder.net/img/image/13/ad0c5730d1d6749a7adeea9a49209f9e/M.png ننم با لگد بیدارم کرد گفت: پاشو مَدرِسَت دیر شده! و این بود داستان ما! حالا چرا MAMD? MAMD = Me And My Dreams خواستم اینو آخر بگم که سر این قسمت آخر سوپرایز بشید. امیدوارم که از این داستان خوشتون اومده باشه... اگه حمایت بشه قسمت های بعدی هم گذاشته میشه. و امیدوارم با این داستان وقتتون رو بیهوده نگرفته باشم. ببخشید حس تگ نبود ولی حتما لینک این تاپیک را در وضعیت میگذازم. موفق و پیروز باشید... 1 7 نقل قول The only thing making you unhappy are your own thoughts لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری...
FeaRLeSS ارسال شده در April 14, 2023 اشتراک گذاری ارسال شده در April 14, 2023 نقل قول 𝓨𝓸𝓾 𝓭𝓸𝓷𝓽 𝓱𝓪𝓿𝓮 𝓫𝓪𝓵𝓵𝓼 𝓽𝓸 𝓼𝓪𝔂 𝓫𝓾𝓵𝓵𝓼𝓱𝓲𝓽 𝓲𝓷 𝓶𝔂 𝓯𝓪𝓬𝓮 𝓝𝓸 𝓸𝓷𝓮 𝓬𝓪𝓻𝓮𝓭 𝔀𝓱𝓸 𝓲 𝔀𝓪𝓼 𝓾𝓷𝓽𝓲𝓵 𝓲 𝓹𝓾𝓽 𝓸𝓷 𝓽𝓱𝓮 𝓶𝓪𝓼𝓴 𝓝𝓾𝓶𝓫𝓮𝓻 𝓞𝓷𝓮 𝓕𝓪𝓶𝓲𝓵𝔂 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری...
AliAgent ارسال شده در April 15, 2023 اشتراک گذاری ارسال شده در April 15, 2023 نکات مثبتش زیاده، ولی چند تا نکته منفی ریز: باگ داستان زیاد بود: متوجه شدی همسر سابق و دخترت تصادف کردن و موبایلت برات مهم تر بود معلوم نیست دخترت زندست یا نه و در چه حالیه و اونقدر هیجان داشتی که نپرسیدی کدوم اتاقه و از خستگی خوابت برد با این حال کامل وقت گذاشتی و رفتی کیک خریدی که ببری بیمارستان (این یکی مگا سم بود) همسر سابقت که هیچ، مادر دخترت از دنیا رفته و شب مرگش رو با دخترت اینجوری گذروندی (اولترا سم پرومکس) در 12 ساعت قبل، AdmBoT گفته است: آن شب را کنار هم به یک شب خاطره انگیز تبدیل کردیم. آنقدر خوش گذشت که تمامی خستگی هایم را فراموش کردم. البته یک داستان توی یک خواب بوده دیگه، خوابای خودم عجیب غریب تره. نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری...
Seyedalii ارسال شده در April 15, 2023 اشتراک گذاری ارسال شده در April 15, 2023 عاااالی نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری...
LoverBoy ارسال شده در April 15, 2023 اشتراک گذاری ارسال شده در April 15, 2023 خوبه نقل قول آنکـہ راخوبےکنیم هارےنگیرבآرزوستـ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری...
Melia ارسال شده در April 15, 2023 اشتراک گذاری ارسال شده در April 15, 2023 قشنگ بود نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری...
TheMasTeR ارسال شده در April 15, 2023 اشتراک گذاری ارسال شده در April 15, 2023 قشنگ بود خسته نباشی نقل قول خالی میکنن پشتتو حتـے سایھ هاا لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری...
Abolfaazl ارسال شده در April 15, 2023 اشتراک گذاری ارسال شده در April 15, 2023 عالی بود نقل قول 𝔏𝔢𝔊𝔢𝔫𝔇'𝔰 𝔑𝔢𝔙𝔢ℜ𝔇𝔦𝔢 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری...
SuTuN ارسال شده در April 15, 2023 اشتراک گذاری ارسال شده در April 15, 2023 عالی نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری...
Jonesyy ارسال شده در April 15, 2023 اشتراک گذاری ارسال شده در April 15, 2023 عالی بود، خلاقیت و داستان سرایی عالی نقل قول به یادِ همه جاوید نامان، آنان که برای آزادی جان دادند... لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری...
Frenzo ارسال شده در April 15, 2023 اشتراک گذاری ارسال شده در April 15, 2023 عالی و قوی خیلی زحمت کشیدی خسته نباشی گلم! نقل قول 「 ...???? ??? ????? ???? 」 ﹃﹄ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری...
Lich ارسال شده در April 16, 2023 اشتراک گذاری ارسال شده در April 16, 2023 داستانو نخوندم ولی ادیتات خیلی خوب بود نقل قول ᏞᝪᝪᏦ Ꮖᑎ Ꭹᝪᑌᖇ ᕼᗴᗩᖇᎢ Ꮖ ᗰᏆᏀᕼᎢ ᗷᗴ Ꮖᑎ Ꭲᕼᗴᖇᗴ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری...
ImMahdi ارسال شده در April 16, 2023 اشتراک گذاری ارسال شده در April 16, 2023 pov: خواب هایی که من بعد ۱۰ ساعت ارساکیا بازی کردن میبینم نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری...
FBI ارسال شده در April 16, 2023 اشتراک گذاری ارسال شده در April 16, 2023 خوب نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری...
AdmBoT ارسال شده در April 17, 2023 سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در April 17, 2023 در در ۱۴۰۲/۱/۲۶ در 00:04، FeaRLeSS گفته است: مرسی در در ۱۴۰۲/۱/۲۶ در 12:20، AliAgent گفته است: نکات مثبتش زیاده، ولی چند تا نکته منفی ریز: باگ داستان زیاد بود: متوجه شدی همسر سابق و دخترت تصادف کردن و موبایلت برات مهم تر بود معلوم نیست دخترت زندست یا نه و در چه حالیه و اونقدر هیجان داشتی که نپرسیدی کدوم اتاقه و از خستگی خوابت برد با این حال کامل وقت گذاشتی و رفتی کیک خریدی که ببری بیمارستان (این یکی مگا سم بود) همسر سابقت که هیچ، مادر دخترت از دنیا رفته و شب مرگش رو با دخترت اینجوری گذروندی (اولترا سم پرومکس) البته یک داستان توی یک خواب بوده دیگه، خوابای خودم عجیب غریب تره. بله, مرسی بابت نکات انشالله در قسمت 2 برطرف می کنم در در ۱۴۰۲/۱/۲۶ در 12:35، Seyedalii گفته است: عاااالی فدات در در ۱۴۰۲/۱/۲۶ در 12:44، LoverBoy گفته است: خوبه در در ۱۴۰۲/۱/۲۶ در 14:01، VioletSiegel گفته است: قشنگ بود تشکر در در ۱۴۰۲/۱/۲۶ در 15:24، Shayawn گفته است: قشنگ بود خسته نباشی قربونت مشتی در در ۱۴۰۲/۱/۲۶ در 20:36، Abolfaazl گفته است: عالی بود مرسی در در ۱۴۰۲/۱/۲۶ در 21:14، SuTuN گفته است: عالی در در ۱۴۰۲/۱/۲۶ در 22:21، Jonesyy گفته است: عالی بود، خلاقیت و داستان سرایی عالی تشکر در در ۱۴۰۲/۱/۲۷ در 00:04، ZeTaR گفته است: عالی و قوی خیلی زحمت کشیدی خسته نباشی گلم! سلامت باشی در 20 ساعت قبل، Guardian گفته است: داستانو نخوندم ولی ادیتات خیلی خوب بود اوکی بخون , مرسی در 20 ساعت قبل، maidijkal گفته است: pov: خواب هایی که من بعد ۱۰ ساعت ارساکیا بازی کردن میبینم در 20 ساعت قبل، Shepherd گفته است: خوب 1 نقل قول The only thing making you unhappy are your own thoughts لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری...
DevilNeverGone ارسال شده در April 17, 2023 اشتراک گذاری ارسال شده در April 17, 2023 خوب بود نقل قول در حیــرتم از مــرام ایــن مــردم پـست ایــن طــایفــه زنــده کــش و مــرده پــرست --------------------------------------------------------------------------- [Kw] لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری...
iSpicy ارسال شده در April 19, 2023 اشتراک گذاری ارسال شده در April 19, 2023 قشنگ بود خسته نباشی نقل قول Nᴜᴍʙᴇʀ Oɴᴇ Fᴀᴍɪʟʏ My brothers لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری...
Aone ارسال شده در April 21, 2023 اشتراک گذاری ارسال شده در April 21, 2023 با عرض سلام و خسته نباشید خدمت شما @AdmBoT مجله ی شما تایید شد. موفق باشید. 1 نقل قول -=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=- [1] [1] -=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=- م̴ن̴ ̴س̴ق̴و̴ط̴ ̴ک̴ر̴د̴م̴ ̴و̴ ̴ه̴م̴ه̴ ̴س̴ک̴و̴ت̴ ̴ک̴ر̴د̴ن̴ م̴ن̴ ̴چ̴ه̴ ̴س̴و̴خ̴ت̴ ̴ق̴ل̴ب̴م̴و̴ ̴ه̴م̴ه̴ ̴چ̴ه̴ ̴س̴و̴د̴ ̴ک̴ر̴د̴ن̴ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری...
ElmiraKamrani58 ارسال شده در April 21, 2023 اشتراک گذاری ارسال شده در April 21, 2023 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری...
SiNER ارسال شده در April 28, 2023 اشتراک گذاری ارسال شده در April 28, 2023 در در ۱۴۰۲/۱/۲۶ در 01:02، AdmBoT گفته است: به نام خدا عکس محیط کاربری: داستان: صدای جیر جیر در, توجه همه را به سمت او جلب می کند. آقای رئیس در را می بندد و با استقبال من کنارم می نشیند. بعد از سلام و احوال پرسی سیگار برگش را خاموش می کند و با اخم از من می پرسد: داستان رو آماده کردی؟ من هم بدون درنگ جواب دادم: بله ... بله, اگر می خواهید قسمتی از آن را بخونم. و او با تکان دادن سر تایید کرد. من اینگونه شروع کردم: به نام خدا چشمانش برق می زند ... -یعنی مورد پسند او قرار می گیره؟ -راستش پارسال که می گفت دیگه بچه نیستم ولی خب ... ولی خب من علایقشو نمی دونم. -فقط می دونم وقتی بچه بود عروسک دوست داشت. -اگه فکر کنه من پدر بدی برایش هستم چی؟ -آخه من در سال فقط روز تولدش باهاش هستم و می خوام از این روز خاطره خوبی داشته باشه ... تو این فکر ها بودم که صدای فروشنده مرا به خود آورد: -آقا ... آقا حالتون خوبه؟ منم سریع گفتم: بله ... بله اگه می شه قیمت این رو می گید؟ -قابل شما رو نداره. پول را دادم و از مغازه خارج شدم ... سوار ماشین فلوکس واگن قدیمی و آبی رنگم شدم و به خانه ام رفتم. روی تخت خوابم نشستم و منتطر شدم تا مادر ریحانه زنگ بزند. 1 ساعت 2 ساعت 3 ساعت, خبری نشد. کم کم داشتم نگران می شدم که تازه یادم آمد مادر ریخانه قرار را به روز بعد از تولدش به تاخیر انداخته است. آن شب چشم هایم تا دیر وقت روی هم نرفت. .......................................... .......................................... .......................................... گیج خوابم و صدای آهنگ معروف مایکل جکسون من را بیدار می کند. حس جواب تلفن دادن رو نداشتم. یه نگاه انداختم به موبایل. -خودشه! مادرش زنگ زده! بدون درنگ تلفن را جواب دادم: -الو سلام و با صحنه عجیبی روبرو شدم ... نه صدای ریحانه بود و نه مادرش. او چنین گفت: -سلام, همسر سابقتان در یک حادثه تصادف جان خود را از دست داده است و دخترتان هم در بیمارستانِ "مرکز آموزشی و درمانی شهداء" بستری شده است. لطفا خودتون رو زود برسونید به اینجا. من از شدت ناراحتی گوشیم را به زمین کوبیدم و صدای شکستن موبایلم از غم این تصادف دردناکتر بود. بی درنگ سوار ماشینم شدم و به اون بیمارستان که دو متر اسم داشت رفتم. در راه از کنار یک ماشین Greenwood رد شدم و کمی بهش مشکوک شدم ولی بعد فهمیدم خیالاتی شدم. وقتی به بیمارستان نزدیک شدم رفتم که کیک تولد بخرم تا شاید بتونم تو بیمارستان جبران کنم. بعد به بیمارستان رفتم. وارد بیمارستان شدم. تمام اتاق ها شبیه به هم بودند. آنقدر هیجان داشتم که حتی از منشی نپرسیدم. گشتم و گشتم تا اتاق را پیدا کردم. آنقدر خسته بودم که روی گوشه ای از تخت کناری ریحانه نشستم. آقای دکتر گفت: -نگران نباشید اتفاق خاصی نیفتاده. و من از اتاق بیرون رفت ... آن شب را کنار هم به یک شب خاطره انگیز تبدیل کردیم. آنقدر خوش گذشت که تمامی خستگی هایم را فراموش کردم. پایان! وقتی داستانم تمام شد سر از کتاب برداشتم و دیدم چند ثانیه سکوتی قهوه خانه را احاطه کرد و بعد همه برایم دست زدند. یک لحظه از خجالت آب شدم و بعد احساس غرور کردم. در همین حس ها بودم که ... نمایش محتوا مخفی ننم با لگد بیدارم کرد گفت: پاشو مدرست دیر شد. و در حینی که خواستم آماده شم برم مدرسه گفت که داشتی تو خواب هزیون می گفتی. این بود داستان ما! حالا چرا MAMD? MAMD = Me And My Dreams خواستم اینو آخر بگم که سر ایم قسمت آخر سوپرایز بشید. امیدوارم که از این داستان خوشتون اومده باشه ... اگه حمایت بشه قسمت های بعدی هم گذاشته میشه. و امیدوارم با این داستان وقتتون رو بیهوده نگرفته باشم. ببخشید حس تگ نبود ولی حتما لینک این تاپیک را در وضعیت می گذازم. موفق و پیروز باشید ... شبیه خواب های منه نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید.
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.