رفتن به مطلب
مرورگر پیشنهادی آرساکیا گیم مرورگر های تحت موتور کرومیوم می‌باشد، برای دانلود روی مرورگر انتخابی خود کلیک کنید
Google Chrome Microsoft Edge Ungoogled Chromium Brave Opera GX Opera

داستان MAMD قسمت اول


AdmBoT

ارسال‌های توصیه شده

به نام خدا

 

عکس محیط کاربری:

 

داستان:

صدای جیر جیر در، توجه همه را به سمت او جلب می‌کند.

 

https://www.uplooder.net/img/image/89/694a901c3894f34d051ae6c9252dfc0a/A.png

 

آقای رئیس در را می بندد و با استقبالم کنارم می‌نشیند.

بعد از سلامی سرد سیگار برگش را خاموش می‌کند و با اَخم از من می‌‌‌‌‌‌‌‌پرسد: داستان رو آماده کردی؟!

 

https://www.uplooder.net/img/image/8/f4885960edf331fd6538b3ea51e107cd/B.png

 

من هم با استرس جواب دادم: بَ بَ... بله! مایلید قسمتی از آن را برایتان بخوانم؟

او نیز با تکان دادن سر تأیید کرد.

 

https://www.uplooder.net/img/image/51/fda2a05687201b8ae7720c7fb03ac512/C.png

 

من این‌‌‌گونه شروع کردم:

 

به نام خدا

 

چشمانش برق می زند...

-یعنی خوشش می‌آد؟

-راستش پارسال که می‌گفت دیگه بچه نیستم ولی خب؛ ولی خب من نمی‌دونم چی دوست داره!

-فقط می دونم وقتی بچه بود عروسک دوست داشت...

-اگه فکر کنه براش ارزش قائل نیستم چی؟

-آخه من توی سال فقط روز تولدش باهاش هستم و می خوام از این روز بهش خوش بگذره...

تو این فکرها بودم که صدای فروشنده مرا به خود آورد:

+آقا... آقا حالتون خوبه؟

منم سریع گفتم: بله، اگه می‌شه قیمت این رو می‌گید؟

+قابل شما رو نداره.

پول را دادم و از مغازه خارج شدم...

 

https://www.uplooder.net/img/image/15/577c82025ba50c26e7093572b7e9fc1f/D.png

 

سوار ماشین فلوکس واگن قدیمی و آبی رنگم شدم و به خانه‌ام رفتم.

 

https://www.uplooder.net/img/image/24/583c8327b3d96ba3d3672fa3297f319c/E.png

 

روی تختم نشستم و منتظر ماندم تا مادر ریحانه زنگ بزند.

1 ساعت، 2 ساعت، 3 ساعت! خبری نشد.

کم کم داشتم نگران می‌‌شدم که تازه یادم آمد مادر ریخانه قرار را به روز بعد از تولدش به تاخیر انداخته بود.

آن شب چشم هایم تا دیر وقت روی هم نرفت.

 

..........................................

..........................................

..........................................

 

گیج خوابم و صدای آهنگ معروف مایکل جکسون من را بیدار می‌‌کند.

 

https://www.uplooder.net/img/image/81/5f114a1b90cdb69fa3bafd7fdb0e4d0e/F.png

 

حس جواب تلفن دادن رو نداشتم.

یه نگاه انداختم به موبایل.

-خودشه! مادرش زنگ زده!

بدون درنگ تلفن را جواب دادم:

-الو سلام!!!

عجیبه!

نه صدای ریحانه بود و نه مادرش.

+سلام، همسر سابقتان در یک حادثه تصادف جان خود را از دست داده است و دخترتان هم در بیمارستانِ "مرکز آموزشی و درمانی شهداء" بستری شده است. لطفا خودتون رو زود برسونید اینجا.

از شدت ناراحتی گوشیم را به زمین کوبیدم و صدای شکستن موبایلم از غم این تصادف دردناکتر بود (!!).

 

https://www.uplooder.net/img/image/16/de26a87f51022495f5fc1234265cbac2/G.png

 

به سرعت سوار ماشینم شدم و به طرف اون بیمارستانِ که نیم متر اسم داشت رفتم.

 

https://www.uplooder.net/img/image/88/78fe6bde5563922c262d55f587094bc8/H.png

 

وقتی به بیمارستان نزدیک شدم رفتم که کیک تولد بخرم تا شاید بتونم تو بیمارستان جبران کنم.

 

https://www.uplooder.net/img/image/72/520df2d0107190749ecbcd5282f26b94/I.png

 

بعد به بیمارستان رفتم...

 

https://www.uplooder.net/img/image/98/5cc8a6683f489305d438d4b9418df2bc/J.png

 

وارد بیمارستان شدم.

تمام اتاق ها شبیه به هم بودند.

آنقدر هیجان داشتم و نگران بودم که حتی از منشی نپرسیدم.

گشتم و گشتم تا اتاق را پیدا کردم.

خسته بودم؛ روی گوشه ای از تخت کناری ریحانه نشستم.

آقای دکتر گفت:

-نگران نباشید اتفاق خاصی نیفتاده. خب، تنهاتون می‌ذارم راحت باشید.

و از اتاق بیرون رفت...

 

https://www.uplooder.net/img/image/85/f8bb2099582d567882eda2cf96b5dc1e/K.png

 

آن شب را کنار هم به یک شب خاطره انگیز تبدیل کردیم.

آنقدر خوش گذشت که تمام خستگی هایم را فراموش کردم.

 

پایان!

 

وقتی داستانم تمام شد سر از کتاب برداشتم و دیدم چند ثانیه سکوتی قهوه خانه را احاطه کرد و سپس همه برایم دست زدند.

 

https://www.uplooder.net/img/image/65/e7cdc4b52de14e8bedc91b8df75f62c2/L.png

 

یک لحظه از خجالت آب شدم و بعد احساس غرور کردم.

در همین حس ها بودم که...

 

 

ننم با لگد بیدارم کرد گفت: پاشو مَدرِسَت دیر شده!

 

و این بود داستان ما!

حالا چرا MAMD?

MAMD = Me And My Dreams

خواستم اینو آخر بگم که سر این قسمت آخر سوپرایز بشید.

 

امیدوارم که از این داستان خوشتون اومده باشه...

اگه حمایت بشه قسمت های بعدی هم گذاشته می‌شه.

و امیدوارم با این داستان وقتتون رو بیهوده نگرفته باشم.

ببخشید حس تگ نبود ولی حتما لینک این تاپیک را در وضعیت می‌‌‌‌‌گذازم.

 

 

موفق و پیروز باشید...

The only thing making you unhappy are your own thoughts

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

?

 

 

                        

                            𝓨𝓸𝓾 𝓭𝓸𝓷𝓽 𝓱𝓪𝓿𝓮 𝓫𝓪𝓵𝓵𝓼 𝓽𝓸 𝓼𝓪𝔂 𝓫𝓾𝓵𝓵𝓼𝓱𝓲𝓽 𝓲𝓷 𝓶𝔂 𝓯𝓪𝓬𝓮                                                                                                                    𝓝𝓸 𝓸𝓷𝓮 𝓬𝓪𝓻𝓮𝓭 𝔀𝓱𝓸 𝓲 𝔀𝓪𝓼 𝓾𝓷𝓽𝓲𝓵 𝓲 𝓹𝓾𝓽 𝓸𝓷 𝓽𝓱𝓮 𝓶𝓪𝓼𝓴

 

 

𝓝𝓾𝓶𝓫𝓮𝓻 𝓞𝓷𝓮 𝓕𝓪𝓶𝓲𝓵𝔂                      

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

نکات مثبتش زیاده، ولی چند تا نکته منفی ریز:

باگ داستان زیاد بود:

متوجه شدی همسر سابق و دخترت تصادف کردن و موبایلت برات مهم تر بود 

معلوم نیست دخترت زندست یا نه و در چه حالیه و اونقدر هیجان داشتی که نپرسیدی کدوم اتاقه و از خستگی خوابت برد با این حال کامل وقت گذاشتی و رفتی کیک خریدی که ببری بیمارستان (این یکی مگا سم بود)

همسر سابقت که هیچ، مادر دخترت از دنیا رفته و شب مرگش رو با دخترت اینجوری گذروندی (اولترا سم پرومکس)

در 12 ساعت قبل، AdmBoT گفته است:

آن شب را کنار هم به یک شب خاطره انگیز تبدیل کردیم.

آنقدر خوش گذشت که تمامی خستگی هایم را فراموش کردم.

البته یک داستان توی یک خواب بوده دیگه، خوابای خودم عجیب غریب تره.

 

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

در در ۱۴۰۲/۱/۲۶ در 00:04، FeaRLeSS گفته است:

?

 

مرسی ♥️

 

در در ۱۴۰۲/۱/۲۶ در 12:20، AliAgent گفته است:

نکات مثبتش زیاده، ولی چند تا نکته منفی ریز:

باگ داستان زیاد بود:

متوجه شدی همسر سابق و دخترت تصادف کردن و موبایلت برات مهم تر بود 

معلوم نیست دخترت زندست یا نه و در چه حالیه و اونقدر هیجان داشتی که نپرسیدی کدوم اتاقه و از خستگی خوابت برد با این حال کامل وقت گذاشتی و رفتی کیک خریدی که ببری بیمارستان (این یکی مگا سم بود)

همسر سابقت که هیچ، مادر دخترت از دنیا رفته و شب مرگش رو با دخترت اینجوری گذروندی (اولترا سم پرومکس)

البته یک داستان توی یک خواب بوده دیگه، خوابای خودم عجیب غریب تره.

 

بله, مرسی بابت نکات انشالله در قسمت 2 برطرف می کنم

 

در در ۱۴۰۲/۱/۲۶ در 12:35، Seyedalii گفته است:

عاااالی

 

فدات

 

در در ۱۴۰۲/۱/۲۶ در 12:44، LoverBoy گفته است:

خوبه

 

?

 

در در ۱۴۰۲/۱/۲۶ در 14:01، VioletSiegel گفته است:

قشنگ بود ??

 

تشکر

 

در در ۱۴۰۲/۱/۲۶ در 15:24، Shayawn گفته است:

قشنگ بود خسته نباشی??

 

قربونت مشتی ♥️

 

در در ۱۴۰۲/۱/۲۶ در 20:36، Abolfaazl گفته است:

عالی بود

 

مرسی

 

در در ۱۴۰۲/۱/۲۶ در 21:14، SuTuN گفته است:

عالی

 

?

 

در در ۱۴۰۲/۱/۲۶ در 22:21، Jonesyy گفته است:

عالی بود، خلاقیت و داستان سرایی عالی?

 

تشکر

 

در در ۱۴۰۲/۱/۲۷ در 00:04، ZeTaR گفته است:

عالی و قوی

خیلی زحمت کشیدی

خسته نباشی گلم!

 

سلامت باشی ♥️

 

در 20 ساعت قبل، Guardian گفته است:

داستانو نخوندم ولی ادیتات خیلی خوب بود ???

 

اوکی بخون ?, مرسی

 

در 20 ساعت قبل، maidijkal گفته است:

pov: خواب هایی که من بعد ۱۰ ساعت ارساکیا بازی کردن میبینم?

 

?

 

در 20 ساعت قبل، Shepherd گفته است:

خوب

 

♥️

The only thing making you unhappy are your own thoughts

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

خوب بود

در حیــرتم از مــرام ایــن مــردم پـست               

              ایــن طــایفــه زنــده کــش و مــرده پــرست
---------------------------------------------------------------------------

Final.png

[Kw]

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

با عرض سلام و خسته نباشید خدمت شما @AdmBoT

مجله ی شما تایید شد.

موفق باشید.

-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-

[1?️Aone.png [1?️]

-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-

?م̴ن̴ ̴س̴ق̴و̴ط̴ ̴ک̴ر̴د̴م̴ ̴و̴ ̴ه̴م̴ه̴ ̴س̴ک̴و̴ت̴ ̴ک̴ر̴د̴ن̴?

?م̴ن̴ ̴چ̴ه̴ ̴س̴و̴خ̴ت̴ ̴ق̴ل̴ب̴م̴و̴ ̴ه̴م̴ه̴ ̴چ̴ه̴ ̴س̴و̴د̴ ̴ک̴ر̴د̴ن̴?

?

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

در در ۱۴۰۲/۱/۲۶ در 01:02، AdmBoT گفته است:

به نام خدا

 

عکس محیط کاربری:

ali.norouzi.png

 

داستان:

صدای جیر جیر در, توجه همه را به سمت او جلب می کند.

 

A.png

 

آقای رئیس در را می بندد و با استقبال من کنارم می نشیند.

 بعد از سلام و احوال پرسی سیگار برگش را خاموش می کند و با اخم از من می پرسد: داستان رو آماده کردی؟

 

B.png

 

من هم بدون درنگ جواب دادم: بله ... بله, اگر می خواهید قسمتی از آن را بخونم.

و او با تکان دادن سر تایید کرد.

 

C.png

 

من اینگونه شروع کردم:

 

به نام خدا

 

چشمانش برق می زند ...

-یعنی مورد پسند او قرار می گیره؟

-راستش پارسال که می گفت دیگه بچه نیستم ولی خب ... ولی خب من علایقشو نمی دونم.

-فقط می دونم وقتی بچه بود عروسک دوست داشت.

-اگه فکر کنه من پدر بدی برایش هستم چی؟

-آخه من در سال فقط روز تولدش باهاش هستم و می خوام از این روز خاطره خوبی داشته باشه ...

تو این فکر ها بودم که صدای فروشنده مرا به خود آورد:

-آقا ... آقا حالتون خوبه؟

منم سریع گفتم: بله ... بله اگه می شه قیمت این رو می گید؟

-قابل شما رو نداره.

پول را دادم و از مغازه خارج شدم ...

 

D.png

 

سوار ماشین فلوکس واگن قدیمی و آبی رنگم شدم و به خانه ام رفتم.

 

E.png

 

روی تخت خوابم نشستم و منتطر شدم تا مادر ریحانه زنگ بزند.

1 ساعت 2 ساعت 3 ساعت, خبری نشد.

کم کم داشتم نگران می شدم که تازه یادم آمد مادر ریخانه قرار را به روز بعد از تولدش به تاخیر انداخته است.

آن شب چشم هایم تا دیر وقت روی هم نرفت.

 

..........................................

..........................................

..........................................

 

گیج خوابم و صدای آهنگ معروف مایکل جکسون من را بیدار می کند.

 

F.png

 

حس جواب تلفن دادن رو نداشتم.

یه نگاه انداختم به موبایل.

-خودشه! مادرش زنگ زده!

بدون درنگ تلفن را جواب دادم:

-الو سلام

و با صحنه عجیبی روبرو شدم ...

نه صدای ریحانه بود و نه مادرش.

او چنین گفت:

-سلام, همسر سابقتان در یک حادثه تصادف جان خود را از دست داده است و دخترتان هم در بیمارستانِ "مرکز آموزشی و درمانی شهداء" بستری شده است. لطفا خودتون رو زود برسونید به اینجا.

من از شدت ناراحتی گوشیم را به زمین کوبیدم و صدای شکستن موبایلم از غم این تصادف دردناکتر بود.

 

G.png

 

بی درنگ سوار ماشینم شدم و به اون بیمارستان که دو متر اسم داشت رفتم.

 

H.png

 

در راه از کنار یک ماشین Greenwood رد شدم و کمی بهش مشکوک شدم ولی بعد فهمیدم خیالاتی شدم.

وقتی به بیمارستان نزدیک شدم رفتم که کیک تولد بخرم تا شاید بتونم تو بیمارستان جبران کنم.

 

I.png

 

بعد به بیمارستان رفتم.

 

J.png

 

وارد بیمارستان شدم.

تمام اتاق ها شبیه به هم بودند.

آنقدر هیجان داشتم که حتی از منشی نپرسیدم.

گشتم و گشتم تا اتاق را پیدا کردم.

آنقدر خسته بودم که روی گوشه ای از تخت کناری ریحانه نشستم.

آقای دکتر گفت:

-نگران نباشید اتفاق خاصی نیفتاده.

و من از اتاق بیرون رفت ...

 

K.png

 

آن شب را کنار هم به یک شب خاطره انگیز تبدیل کردیم.

آنقدر خوش گذشت که تمامی خستگی هایم را فراموش کردم.

 

پایان!

 

وقتی داستانم تمام شد سر از کتاب برداشتم و دیدم چند ثانیه سکوتی قهوه خانه را احاطه کرد و بعد همه برایم دست زدند.

 

L.png

 

یک لحظه از خجالت آب شدم و بعد احساس غرور کردم.

در همین حس ها بودم که ...

 

  نمایش محتوا مخفی

M.png

 

ننم با لگد بیدارم کرد گفت: پاشو مدرست دیر شد.

و در حینی که خواستم آماده شم برم مدرسه گفت که داشتی تو خواب هزیون می گفتی.

 

این بود داستان ما!

حالا چرا MAMD?

MAMD = Me And My Dreams

خواستم اینو آخر بگم که سر ایم قسمت آخر سوپرایز بشید.

 

امیدوارم که از این داستان خوشتون اومده باشه ...

اگه حمایت بشه قسمت های بعدی هم گذاشته میشه.

و امیدوارم با این داستان وقتتون رو بیهوده نگرفته باشم.

ببخشید حس تگ نبود ولی حتما لینک این تاپیک را در وضعیت می گذازم.

 

 

موفق و پیروز باشید ...

شبیه خواب های منه????

964a16_24InShot-%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B4

97c416_24InShot-%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B4

964a16_24InShot-%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B4

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید.
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   بازگردانی قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...