-
تعداد ارسال ها
1011 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
4 -
حمایت مالی
0 تومان
نوع محتوا
نمایه ها
تالارهای گفتگو
ثبت نام ها
فروشگاه
وبلاگها
تقویم
Articles
پست ها ارسال شده توسط Syd
-
-
-
-
10 ساعت قبل، ARSALAm گفته است:
در ارساکیاگیم یادمە کە من قدیم ها در سرور خیلی کار می کردم . وقتی رفیقم می گفت بریم بیرون هەمیشە میگفتم نە و بعد از ۲ ماە توانستم از job شرکت مفت ۲.۵۰۰.۰۰۰ کار کنم . من وقتی ماشین ارزویم را خریدم دیگر بە ارزویم های ریزم فکر کردم باز کار کردم و من یک بخشی در فروم پیدا کردە بودم بە نام فروشگاە رفتم داخلش و دیدم دوشتم بە من گفت میتونی از انجا گلد بخری و من خیلی خوشحال شدم ۱۰۹۰۰ عدد گلد شارژ کردم و ۶.۶۰۰.۰۰۰ فروختم و دیدم خیلی در امد خوبی دارد پس پس انداز خود را جمع کردم و گلد میزنم و ماشین کە هیچوقت فکر خریدنش بە ذهنم نمیومد لامبورگینی بود و حدود ۲ میلیون از پس انداز خود را برای خرید لامبورگینی خرج کردم . و الان وقتی کسی را میبینم کە در شرکت نفت کار می کند یاد خودم می افتم و بە انها در حد ۱۰کی کمک میکنم امیدوارم کە همە پر پول باشند .
شب همگی خوش
تاریخ: ۲۰۲۳/۱۱/۰۵
با سلام و خسته نباشید!
ایده قشنگی میشد برای مجله هفتگی ای کاش یکم بیشتر خلاقیت روش به کار میبردی و یکم عکس و پروبال بیشتری به متنت میدادی....یاد گذشته بخیر
- 1
-
-
-
-
• عکس سایز کوچک از اطلاعات کاربری Leader یا Sub-Leader:
• عکس سایز کوچک از اطلاعات کاربری شخص تست گرفته شده:
• تعداد سوالات پرسیده شده: 20
• تعداد پاسخ اشتباه: 2/5
• نتیجه تست (رد شد/قبول شد): قبول شد!• عکس سایز کوچک از اطلاعات کاربری Leader یا Sub-Leader:
• عکس سایز کوچک از اطلاعات کاربری شخص تست گرفته شده:
• تعداد سوالات پرسیده شده: 20
• تعداد پاسخ اشتباه: 0/5
• نتیجه تست (رد شد/قبول شد): قبول شد!• عکس سایز کوچک از اطلاعات کاربری Leader یا Sub-Leader:
• عکس سایز کوچک از اطلاعات کاربری شخص تست گرفته شده:
• تعداد سوالات پرسیده شده: 20
• تعداد پاسخ اشتباه: 1/5
• نتیجه تست (رد شد/قبول شد): قبول شد! -
-
-
-
-
-
اولین کامنت
عالی بود داداش خسته نباشی❤
-
-
-
به نام خدا
1- یک مرد عرب سگی داشت که در حال مردن بود. او در میان راه نشسته بود و برای سگ خود گریه میکرد. گدایی از آنجا میگذشت،
از مرد عرب پرسید: چرا گریه میکنی؟ عرب گفت: این سگ وفادار من، پیش چشمم جان میدهد. این سگ روزها برایم شکار میکرد و شبها نگهبان من بود و دزدان را فراری میداد. گدا پرسید: بیماری سگ چیست؟ آیا زخم دارد؟ عرب گفت: نه از گرسنگی میمیرد. گدا گفت: صبر کن، خداوند به صابران پاداش میدهد.
گدا یک کیسه پر در دست مرد عرب دید. پرسید در این کیسه چه داری؟ عرب گفت: نان و غذا برای خوردن. گدا گفت: چرا به سگ نمیدهی تا از مرگ نجات پیدا کند؟
عرب گفت: نانها را از سگم بیشتر دوست دارم. برای نان و غذا باید پول بدهم، ولی اشک مفت و مجانی است. برای سگم هر چه بخواهد گریه میکنم.گدا گفت: خاک بر سر تو! اشک خون دل است و به قیمت غم به آب زلال تبدیل شده، ارزش اشک از نان بیشتر است. نان از خاک است ولی اشک از خون دل.
---------------------------------------------------------------------------------------
2- روزی ابلیس نزد فرعون رفت. فرعون خوشهای انگور در دست داشت و تناول میکرد. ابلیس گفت: آیا میتوانی این خوشه انگور تازه را به مروارید تبدیل کنی؟
فرعون گفت: نه.
ابلیس به لطایفالحیل و سحر و جادو، آن خوشه انگور را به خوشهای مروارید تبدیل کرد.
فرعون تعجب کرد و گفت: احسنت! عجب استاد ماهری هستی.
ابلیس خود را به فرعون نزدیک کرد و یک پس گردنی به او زد و گفت: مرا با این استادی و مهارت حتی به بندگی قبول نکردند، آن وقت تو با این حماقت، ادعای خدایی میکنی؟---------------------------------------------------------------------------------------
3- روزی مردی از بازار عطرفروشان میگذشت، ناگهان بر زمین افتاد و بیهوش شد. مردم دور او جمع شدند و هر کسی چیزی میگفت، همه برای درمان او تلاش میکردند. یکی نبض او را میگرفت، یکی دستش را میمالید، یکی کاه گِلِ تر جلو بینی او میگرفت، یکی لباس او را در میآورد تا حالش بهتر شود. دیگری گلاب بر صورت آن مرد بیهوش میپاشید و یکی دیگر عود و عنبر میسوزاند. اما این درمانها هیچ سودی نداشت.
مردم همچنان جمع بودند. هرکسی چیزی میگفت. یکی دهانش را بو میکرد تا ببیند آیا او شراب خورده است؟ حال مرد بدتر و بدتر میشد و تا ظهر او بیهوش افتاده بود. همه درمانده بودند. تا اینکه خانوادهاش باخبر شدند، آن مرد برادر دانا و زیرکی داشت او فهمید که چرا برادرش در بازار عطاران بیهوش شده است،
با خود گفت: من درد او را میدانم، برادرم دباغ است و کارش پاک کردن پوست حیوانات از مدفوع و کثافات است. او به بوی بد عادت کرده و لایههای مغزش پر از بوی سرگین و مدفوع است. کمی سرگین بدبوی سگ برداشت و در آستینش پنهان کرد و با عجله به بازار آمد. مردم را کنار زد، و کنار برادرش نشست و سرش را کنار گوش او آورد بگونهای که میخواهد رازی با برادرش بگوید.
و با زیرکی طوری که مردم نبینند آن مدفوع بد بوی را جلو بینی برادر گرفت. زیرا داروی مغز بدبوی او همین بود. چند لحظه گذشت و مرد دباغ بهوش آمد.
مردم تعجب کردند و گفتند این مرد جادوگر است. در گوش این مریض افسونی خواند و او را درمان کرد.
---------------------------------------------------------------------------------------
با تشکر از @AliSm @mehrdadm1385 @Momojaja @Automat
-
-
-
در ۱۴۰۲/۸/۶ در 04:56، Sisu گفته است:
در آخر میتونم بهتون توصیه کنم حتما یه سر به این مکان به همراه دوستان یا حتی همسرتون بزنید.
دانلود همسر ....
-
-
-
-
• عکس سایز کوچک از "اطلاعات کاربری" از طریق کنترل پنل:
• سن واقعی: 17
• اسم واقعی: مهدی
• در 30 کلمه خود را توصیف کنید: خوش اخلاق و فعال
• روزانه چقدر بازی می کنید؟ 8 ساعت
• در چه ساعت هایی بازی می کنید؟ (مثلا 08:00 - 12:00): 20:00-13:00
• چرا شما فکشن قبلی را ترک کردید: نداشتم
• برای چه می خواهید به این فکشن بیایید؟ (حداقل 30 کلمه): علاقه زیاد به این فکشن
• چرا فکر می کنید که این فکشن جای مناسبی برای شما هست؟ فعال هستم و قصد کمک به پلیرهارو دارم
• روزانه چند بار انجمن را چک می کنید؟ +4 بار
-
عکس های روزانه خبرنگاران
در خبرنگار
ارسال شده در
عکس محیط کاربری شما:
عکس شما:
2023/11/8