رفتن به مطلب
مرورگر پیشنهادی آرساکیا گیم مرورگر های تحت موتور کرومیوم می‌باشد، برای دانلود روی مرورگر انتخابی خود کلیک کنید
Google Chrome Microsoft Edge Ungoogled Chromium Brave Opera GX Opera

جدایی سیمین از نادر


ElmiraKamrani58

ارسال‌های توصیه شده

پروفایل نویسنده: Miss_Elmira.png

picsart_23-05-11_13-53-53-519_0ll.jpg

مقدمه:

در سال2015 شرکت داروسازی بیو اند وار تکنولوژی در یک پروژه ی سری تحت نظر وزارت دفاع در حال تحقیق بر روی ویروسی مرگبار بنام x project با اهداف نظامی بودند!

picsart_23-05-08_10-24-32-089_ejbe.jpg

طی یک خطای انسانی ویروس از محیط آزمایشگاه به بیرون سرایت کرده، کنترل اوضاع از دست شان خارج گردید، ویروس با چنان سرعتی پیشروی میکرد که کمتر از چندساعت یک شهر پنجاه میلیون نفری رو از پای در اورد.

picsart_23-05-12_11-44-59-670_9jh8.jpg

 با سقوط دولت، هرج و مرج تمام شهر را فرا گرفت و آذوقه غذایی شهر رو به اتمام رفت،بیش از نود و نه درصد جمعیت شهر ها آلوده و اقلیتی باقیمانده شروع به مهاجرت کردند!

2سال بعد..

نادر و سیمین از بازماندگان حادثه در این مکان به سختی در حال زندگی بودند.

 

picsart_23-05-07_21-57-17-456_hr6t.jpg

بزودی هشتمین سالگرد ازدواج آنها نزدیک میشد، سالگردی متفاوت در میان انبوهی از مردگان متحرک و سختی های زیاد برای بقا و زندگی...

رابطه عاطفی این دو  رو به وخامت بود, شب ها مشاجره لفظی انها به قدری بالا میگرفت که صدای انها از دور دست شنیده میشد و مردگان را بسوی خود میکشوندن!

picsart_23-05-08_00-29-42-044_wbo0.jpg

دعوای انها سر دخترشان بود!

picsart_23-05-12_11-49-44-893_3qhg.jpg

در ابتدای شیوع بیماری, خانوادگی در حال خروج از شهر بودند, ترافیک سنگینی ایجاد شده بود و شهر مملو از جمعیت و عده ای در حال غارت بودند.در همین هنگام دخترشان سارا هوس خوراکی کرده بود. وارد فروشگاه شدند و با مادرش در حال خرید بود  زمانی که مادر متوجه شد سارا در کنارش نیست دیگر خیلی دیر شده بود...

 

بعد از این جریان رابطه انها رو به سردی می رفت...

یک روز که نادر برای شکار به جنگل رفته بود, سیمین تصمیم گرفت به همان فروشگاهی برگردد که اخرین بار از هم جدا شده بودند, فکر میکرد دخترشان ممکنه به اونجا برگرده و منتظر باشه! فرصت را غنیمت شمرد با ماشینی قدیمی و خاک گرفته بسوی شهر حرکت کرد...

شهر ارام بود

سکوت ترسناکی بر شهر حاکم بود, بعد از ساعت ها جستجو توانست فروشگاه را پیدا کند. قفل در رو میشکونه و میره داخل..

اما سارا انجا نبود!

دوباره شروع به سرزنش کردن خود افتاد و  گریه می کرد و  از فرط خستگی انجا دراز کشید و ساعتی استراحت کرد ..

و موقعی که بیدار شد خورشید در حال غروب بود

از جای خود بلند شد و شروع کرد به گشتن فروشگاه واسه پیدا کردن مقداری مواد غذایی!!!!!

سرو صدای زیادی میکرد و نمیدانست با اینکار خود یکی از مردگان متحرک رو بیدار کرده!

picsart_23-05-07_21-32-39-467_fgzn.jpg

موقعی که صدای قرچ و قرووچ دندان های او رو پشت سر خود شنید با جیغ و فریاد از فروشگاه بیرون رفت! با همین اشتباه ساده عده ای دیگر را بیدار کرد و مشکل بزرگتری رو ایجاد نمود!

مخفی کننده

به خودش گفت: شط! حالا خر بیار باقالی بار کن

 

موقعی که به ماشین رسید متوجه شد سوخت تمام کرده و سریع از ماشین پیاده شد و با سرعت شروع به دویدن کرد

picsart_23-05-08_18-09-19-646_6e0g.jpg

با هزار زحمت از شهر فرار میکنه و خودشو به خونه میرسونه!

تمام بدنش کبود و زخمی بود و حس خستگی میکرد,  کمی روی تخت دراز کشید و منتظر بود شوهرش بیاد و باهم شام بخورن که ناگهان پلک هایش بسته شد, نمیدانست برای همیشه به خواب ابدی فرو رفته!

ساعتی بعد

نادر از شکار برگشت و  وارد اتاق شد و کاغذی که در دست داشت را روی میز گذاشت! و دید سیمین روی تخت دراز کشیده و خوابیده!

picsart_23-05-10_15-31-57-689_0dii.jpg

این اولین شب در این 2 سال بود که باهم دعوا نمیکردند! نادر تصمیم گرفت فردا که همسرش بیدار شد با او حرف بزند و به این کدورت ها خاتمه بدهند!

نادر در کنار او دراز کشید و خوابید...

چند ساعتی نگذشته بود که سیمین پلک های خود را باز کرد...

picsart_23-05-10_16-28-53-256_kqpi.jpg

 

                                                                                                                پایان

تاریخ:  12/05/23

باتشکر فراوان از همه کسانی که کمک کردن اخرین داستانم رو تمام کنم.

@SeTaYeSh @CaKe @RoseRain @DrDep 

 

پشت صحنه ادیت:

مخفی کننده

gallery547_yi70.jpg

gallery535_h03d.jpg

 

gallery527_9mfq.jpg

gallery509_6bx2.jpg

gallery512_pbua.jpg

$ جهت همکاری برای تهیه مجله روزانه میتونین همیشه با من در ارتباط باشید $

 

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

???? عالی بود

منه بدبخت همش زامبی بودم ??

@RoseRain باید اینو زامبی می‌کردی ?

در 7 دقیقه قبل، ElmiraKamrani58 گفته است:

پروفایل نویسنده: Miss_Elmira.png

picsart_23-05-11_13-53-53-519_0ll.jpg

مقدمه:

در سال2015 شرکت داروسازی بیو اند وار تکنولوژی در یک پروژه ی سری تحت نظر وزارت دفاع در حال تحقیق بر روی ویروسی مرگبار بنام x project با اهداف نظامی بودند!

picsart_23-05-08_10-24-32-089_ejbe.jpg

طی یک خطای انسانی ویروس از محیط آزمایشگاه به بیرون سرایت کرده، کنترل اوضاع از دست شان خارج گردید، ویروس با چنان سرعتی پیشروی میکرد که کمتر از چندساعت یک شهر پنجاه میلیون نفری رو از پای در اورد.

picsart_23-05-12_11-44-59-670_9jh8.jpg

 با سقوط دولت، هرج و مرج تمام شهر را فرا گرفت و آذوقه غذایی شهر رو به اتمام رفت،بیش از نود و نه درصد جمعیت شهر ها آلوده و اقلیتی باقیمانده شروع به مهاجرت کردند!

2سال بعد..

نادر و سیمین از بازماندگان حادثه در این مکان به سختی در حال زندگی بودند.

 

picsart_23-05-07_21-57-17-456_hr6t.jpg

بزودی هشتمین سالگرد ازدواج آنها نزدیک میشد، سالگردی متفاوت در میان انبوهی از مردگان متحرک و سختی های زیاد برای بقا و زندگی...

رابطه عاطفی این دو  رو به وخامت بود, شب ها مشاجره لفظی انها به قدری بالا میگرفت که صدای انها از دور دست شنیده میشد و مردگان را بسوی خود میکشوندن!

picsart_23-05-08_00-29-42-044_wbo0.jpg

دعوای انها سر دخترشان بود!

picsart_23-05-12_11-49-44-893_3qhg.jpg

در ابتدای شیوع بیماری, خانوادگی در حال خروج از شهر بودند, ترافیک سنگینی ایجاد شده بود و شهر مملو از جمعیت و عده ای در حال غارت بودند.در همین هنگام دخترشان سارا هوس خوراکی کرده بود. وارد فروشگاه شدند و با مادرش در حال خرید بود  زمانی که مادر متوجه شد سارا در کنارش نیست دیگر خیلی دیر شده بود...

 

بعد از این جریان رابطه انها رو به سردی می رفت...

یک روز که نادر برای شکار به جنگل رفته بود, سیمین تصمیم گرفت به همان فروشگاهی برگردد که اخرین بار از هم جدا شده بودند, فکر میکرد دخترشان ممکنه به اونجا برگرده و منتظر باشه! فرصت را غنیمت شمرد با ماشینی قدیمی و خاک گرفته بسوی شهر حرکت کرد...

شهر ارام بود

سکوت ترسناکی بر شهر حاکم بود, بعد از ساعت ها جستجو توانست فروشگاه را پیدا کند. قفل در رو میشکونه و میره داخل..

اما سارا انجا نبود!

دوباره شروع به سرزنش کردن خود افتاد و  گریه می کرد و  از فرط خستگی انجا دراز کشید و ساعتی استراحت کرد ..

و موقعی که بیدار شد خورشید در حال غروب بود

از جای خود بلند شد و شروع کرد به گشتن فروشگاه واسه پیدا کردن مقداری مواد غذایی!!!!!

سرو صدای زیادی میکرد و نمیدانست با اینکار خود یکی از مردگان متحرک رو بیدار کرده!

picsart_23-05-07_21-32-39-467_fgzn.jpg

موقعی که صدای قرچ و قرووچ دندان های او رو پشت سر خود شنید با جیغ و فریاد از فروشگاه بیرون رفت! با همین اشتباه ساده عده ای دیگر را بیدار کرد و مشکل بزرگتری رو ایجاد نمود!

  نمایش محتوا مخفی

به خودش گفت: شط! حالا خر بیار باقالی بار کن

 

موقعی که به ماشین رسید متوجه شد سوخت تمام کرده و سریع از ماشین پیاده شد و با سرعت شروع به دویدن کرد

picsart_23-05-08_18-09-19-646_6e0g.jpg

با هزار زحمت از شهر فرار میکنه و خودشو به خونه میرسونه!

تمام بدنش کبود و زخمی بود و حس خستگی میکرد,  کمی روی تخت دراز کشید و منتظر بود شوهرش بیاد و باهم شام بخورن که ناگهان پلک هایش بسته شد, نمیدانست برای همیشه به خواب ابدی فرو رفته!

ساعتی بعد

نادر از شکار برگشت و  وارد اتاق شد و کاغذی که در دست داشت را روی میز گذاشت! و دید سیمین روی تخت دراز کشیده و خوابیده!

picsart_23-05-10_15-31-57-689_0dii.jpg

این اولین شب در این 2 سال بود که باهم دعوا نمیکردند! نادر تصمیم گرفت فردا که همسرش بیدار شد با او حرف بزند و به این کدورت ها خاتمه بدهند!

نادر در کنار او دراز کشید و خوابید...

چند ساعتی نگذشته بود که سیمین پلک های خود را باز کرد...

picsart_23-05-10_16-28-53-256_kqpi.jpg

 

                                                                                                                پایان

تاریخ:  12/05/23

باتشکر فراوان از همه کسانی که کمک کردن اخرین داستانم رو تمام کنم.

@SeTaYeSh @CaKe @RoseRain @DrDep 

 

پشت صحنه ادیت:

  مطالب پنهان

gallery547_yi70.jpg

gallery535_h03d.jpg

 

gallery527_9mfq.jpg

gallery509_6bx2.jpg

gallery512_pbua.jpg

$ جهت همکاری برای تهیه مجله روزانه میتونین همیشه با من در ارتباط باشید $

 

 

 

در تاریخ بنویسید

مارو در اذان صبح اعدام می کنند

در اذان شب به گلوله می بندند

کسانی که خدایشان رحمان

پیامبرشان مهربان

و امامشان مظلوم بوده

Dr.Dep.png

_FaRZaD.png

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

مشکل اینجاس بعد اینکه بیدار شد چیکار میکنه ???

 

 

اگر خواستی سرزمینت را آزاد کنی         

                                          ۱۰ گلوله در تفنگت بگذار،

 

۹ گلوله برای خائنين،آدم فروشان و جاسوسان

                     

                      و تنها ۱ گلوله برای دشمنان کافیست!!!

Pishva.png

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

???عالیییییی

─────────· · · · · · ⌞?⌝ · · · · · ·─────────

  ???? ?????? ????

 

 

          

                   

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

در 18 ساعت قبل، NoTNeVeR گفته است:

مشکل اینجاس بعد اینکه بیدار شد چیکار میکنه ???

 

 

با همون قیافه زیبا بخوبی و خوشی زندگی میکنن?

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • سرپرست کارکنان

اصلا توی این سبک از داستان و فیلم یکی باید یه دختری به اسم سارا داشته باشه که عامل تمام بدبختی هاست

یعنی بدون رد خور همیشه پای یه سارا در میونه

━━━━━━━━━━━━━━━━━━๑۩۞۩๑━━━━━━━━━━━━━━━━━━━

 ❤️ NwA ❤️

Still Free CreW

 ━━━━━━━━━━━━━━━━━━๑۩۞۩๑━━━━━━━━━━━━━━━━━━━

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

آخر داستان چیشد؟ ?

𝐼𝓈𝓃'𝓉 𝒾𝓉 𝓁𝑜𝓋𝑒𝓁𝓎, 𝒶𝓁𝓁 𝒶𝓁𝑜𝓃𝑒
𝐻𝑒𝒶𝓇𝓉 𝓂𝒶𝒹𝑒 𝑜𝒻 𝑔𝓁𝒶𝓈𝓈, 𝓂𝓎 𝓂𝒾𝓃𝒹 𝑜𝒻 𝓈𝓉𝑜𝓃𝑒
𝒯𝑒𝒶𝓇 𝓂𝑒 𝓉𝑜 𝓅𝒾𝑒𝒸𝑒𝓈, 𝓈𝓀𝒾𝓃 𝓉𝑜 𝒷𝑜𝓃𝑒
𝐻𝑒𝓁𝓁𝑜, 𝓌𝑒𝓁𝒸𝑜𝓂𝑒 𝒽𝑜𝓂𝑒

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

در 20 دقیقه قبل، SFC گفته است:

اصلا توی این سبک از داستان و فیلم یکی باید یه دختری به اسم سارا داشته باشه که عامل تمام بدبختی هاست

یعنی بدون رد خور همیشه پای یه سارا در میونه

نادر میدونستم که خیانتکاری

 ♛ ??? ♛

انسان به گریه و عشق احتیاج داشت ؛

خداوند حسین ‹ع› را آفرید:)

http://agsa.arsacia.ir/players/bars/Asir.png

http://agsa.arsacia.ir/players/bars/Pirouzi.png

http://agsa.arsacia.ir/players/bars/Metadun.png

http://agsa.arsacia.ir/players/bars/RedRooM.png

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

عالی

کسی که میخواهد مثل خورشید بدرخشد اول باید مثل خورشید بسوزد. [ آدولف هیتلر ]

 

lord_reza_laxley.png

 

𝓶𝔂 𝓫𝓻𝓸𝓽𝓱𝓮𝓻

 

MMD_KABIR.png

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

با سلام و عرض احترام خدمت شما @ElmiraKamrani58 عزیز،

مجله شما قبول شد، متاسفانه شما به دلیل خارج شدن از اقلیت جایزه خود را از دست دادید.

در حیــرتم از مــرام ایــن مــردم پـست               

              ایــن طــایفــه زنــده کــش و مــرده پــرست
---------------------------------------------------------------------------

Final.png

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

در در ۱۴۰۲/۲/۲۲ در 13:56، ElmiraKamrani58 گفته است:

پروفایل نویسنده: Miss_Elmira.png

picsart_23-05-11_13-53-53-519_0ll.jpg

مقدمه:

در سال2015 شرکت داروسازی بیو اند وار تکنولوژی در یک پروژه ی سری تحت نظر وزارت دفاع در حال تحقیق بر روی ویروسی مرگبار بنام x project با اهداف نظامی بودند!

picsart_23-05-08_10-24-32-089_ejbe.jpg

طی یک خطای انسانی ویروس از محیط آزمایشگاه به بیرون سرایت کرده، کنترل اوضاع از دست شان خارج گردید، ویروس با چنان سرعتی پیشروی میکرد که کمتر از چندساعت یک شهر پنجاه میلیون نفری رو از پای در اورد.

picsart_23-05-12_11-44-59-670_9jh8.jpg

 با سقوط دولت، هرج و مرج تمام شهر را فرا گرفت و آذوقه غذایی شهر رو به اتمام رفت،بیش از نود و نه درصد جمعیت شهر ها آلوده و اقلیتی باقیمانده شروع به مهاجرت کردند!

2سال بعد..

نادر و سیمین از بازماندگان حادثه در این مکان به سختی در حال زندگی بودند.

 

picsart_23-05-07_21-57-17-456_hr6t.jpg

بزودی هشتمین سالگرد ازدواج آنها نزدیک میشد، سالگردی متفاوت در میان انبوهی از مردگان متحرک و سختی های زیاد برای بقا و زندگی...

رابطه عاطفی این دو  رو به وخامت بود, شب ها مشاجره لفظی انها به قدری بالا میگرفت که صدای انها از دور دست شنیده میشد و مردگان را بسوی خود میکشوندن!

picsart_23-05-08_00-29-42-044_wbo0.jpg

دعوای انها سر دخترشان بود!

picsart_23-05-12_11-49-44-893_3qhg.jpg

در ابتدای شیوع بیماری, خانوادگی در حال خروج از شهر بودند, ترافیک سنگینی ایجاد شده بود و شهر مملو از جمعیت و عده ای در حال غارت بودند.در همین هنگام دخترشان سارا هوس خوراکی کرده بود. وارد فروشگاه شدند و با مادرش در حال خرید بود  زمانی که مادر متوجه شد سارا در کنارش نیست دیگر خیلی دیر شده بود...

 

بعد از این جریان رابطه انها رو به سردی می رفت...

یک روز که نادر برای شکار به جنگل رفته بود, سیمین تصمیم گرفت به همان فروشگاهی برگردد که اخرین بار از هم جدا شده بودند, فکر میکرد دخترشان ممکنه به اونجا برگرده و منتظر باشه! فرصت را غنیمت شمرد با ماشینی قدیمی و خاک گرفته بسوی شهر حرکت کرد...

شهر ارام بود

سکوت ترسناکی بر شهر حاکم بود, بعد از ساعت ها جستجو توانست فروشگاه را پیدا کند. قفل در رو میشکونه و میره داخل..

اما سارا انجا نبود!

دوباره شروع به سرزنش کردن خود افتاد و  گریه می کرد و  از فرط خستگی انجا دراز کشید و ساعتی استراحت کرد ..

و موقعی که بیدار شد خورشید در حال غروب بود

از جای خود بلند شد و شروع کرد به گشتن فروشگاه واسه پیدا کردن مقداری مواد غذایی!!!!!

سرو صدای زیادی میکرد و نمیدانست با اینکار خود یکی از مردگان متحرک رو بیدار کرده!

picsart_23-05-07_21-32-39-467_fgzn.jpg

موقعی که صدای قرچ و قرووچ دندان های او رو پشت سر خود شنید با جیغ و فریاد از فروشگاه بیرون رفت! با همین اشتباه ساده عده ای دیگر را بیدار کرد و مشکل بزرگتری رو ایجاد نمود!

  نمایش محتوا مخفی

به خودش گفت: شط! حالا خر بیار باقالی بار کن

 

موقعی که به ماشین رسید متوجه شد سوخت تمام کرده و سریع از ماشین پیاده شد و با سرعت شروع به دویدن کرد

picsart_23-05-08_18-09-19-646_6e0g.jpg

با هزار زحمت از شهر فرار میکنه و خودشو به خونه میرسونه!

تمام بدنش کبود و زخمی بود و حس خستگی میکرد,  کمی روی تخت دراز کشید و منتظر بود شوهرش بیاد و باهم شام بخورن که ناگهان پلک هایش بسته شد, نمیدانست برای همیشه به خواب ابدی فرو رفته!

ساعتی بعد

نادر از شکار برگشت و  وارد اتاق شد و کاغذی که در دست داشت را روی میز گذاشت! و دید سیمین روی تخت دراز کشیده و خوابیده!

picsart_23-05-10_15-31-57-689_0dii.jpg

این اولین شب در این 2 سال بود که باهم دعوا نمیکردند! نادر تصمیم گرفت فردا که همسرش بیدار شد با او حرف بزند و به این کدورت ها خاتمه بدهند!

نادر در کنار او دراز کشید و خوابید...

چند ساعتی نگذشته بود که سیمین پلک های خود را باز کرد...

picsart_23-05-10_16-28-53-256_kqpi.jpg

 

                                                                                                                پایان

تاریخ:  12/05/23

باتشکر فراوان از همه کسانی که کمک کردن اخرین داستانم رو تمام کنم.

@SeTaYeSh @CaKe @RoseRain @DrDep 

 

پشت صحنه ادیت:

  مطالب پنهان

gallery547_yi70.jpg

gallery535_h03d.jpg

 

gallery527_9mfq.jpg

gallery509_6bx2.jpg

gallery512_pbua.jpg

$ جهت همکاری برای تهیه مجله روزانه میتونین همیشه با من در ارتباط باشید $

 

 

بازیگرما مثلا یه پروژه هم به من بده ازمون استفاده کن ?

 

عالی ?

hla.png ????  ??  ????  ???  ??? hla.png

 

 

l904326_1.gif

 

♛ ??? ♛

GoD._.FatheR.png

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

در 5 ساعت قبل، iAmirAbbas گفته است:

چرا حوصله ندارم تا آخرش بخونم?؟

چون مدت هاست دیگه مجله نمیزارن وقتیم میزارن

 

در 7 دقیقه قبل، iAmirAbbas گفته است:

بی محتواس??

اینطوری میزارن

 

طبیعیه که حوصله خوندن نداشته باشیم

 

Ne mutlu Türküm diyen

 

Spid3r.png

SlAVASH.png

 

Mamad | Siavash

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

در هم اکنون، Cocaine گفته است:

چون مدت هاست دیگه مجله نمیزارن وقتیم میزارن

 

اینطوری میزارن

 

طبیعیه که حوصله خوندن نداشته باشیم

بی محتواس یعنی اینکه معنی نمیده داستان

یه چیز الکیه

Abbas2.png
 

AmirAbbas.png
PyRo.png
doodool.png

❰❰ -??????????? ?? ??????????- ❱❱

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

در 1 دقیقه قبل، iAmirAbbas گفته است:

بی محتواس یعنی اینکه معنی نمیده داستان

یه چیز الکیه

همون 

 

قبلا پوکر مجله های خوبی میزاشت (پوکر نیوز) تو بی حوصله ترین حالتم تا تهش میخوندیم

مجله هاش جالب بودن

 

Ne mutlu Türküm diyen

 

Spid3r.png

SlAVASH.png

 

Mamad | Siavash

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

در 2 دقیقه قبل، Cocaine گفته است:

همون 

 

قبلا پوکر مجله های خوبی میزاشت (پوکر نیوز) تو بی حوصله ترین حالتم تا تهش میخوندیم

مجله هاش جالب بودن

این مجله مال بی سواداس

Abbas2.png
 

AmirAbbas.png
PyRo.png
doodool.png

❰❰ -??????????? ?? ??????????- ❱❱

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

در در ۱۴۰۲/۲/۲۲ در 14:56، ElmiraKamrani58 گفته است:

پروفایل نویسنده: Miss_Elmira.png

picsart_23-05-11_13-53-53-519_0ll.jpg

مقدمه:

در سال2015 شرکت داروسازی بیو اند وار تکنولوژی در یک پروژه ی سری تحت نظر وزارت دفاع در حال تحقیق بر روی ویروسی مرگبار بنام x project با اهداف نظامی بودند!

picsart_23-05-08_10-24-32-089_ejbe.jpg

طی یک خطای انسانی ویروس از محیط آزمایشگاه به بیرون سرایت کرده، کنترل اوضاع از دست شان خارج گردید، ویروس با چنان سرعتی پیشروی میکرد که کمتر از چندساعت یک شهر پنجاه میلیون نفری رو از پای در اورد.

picsart_23-05-12_11-44-59-670_9jh8.jpg

 با سقوط دولت، هرج و مرج تمام شهر را فرا گرفت و آذوقه غذایی شهر رو به اتمام رفت،بیش از نود و نه درصد جمعیت شهر ها آلوده و اقلیتی باقیمانده شروع به مهاجرت کردند!

2سال بعد..

نادر و سیمین از بازماندگان حادثه در این مکان به سختی در حال زندگی بودند.

 

picsart_23-05-07_21-57-17-456_hr6t.jpg

بزودی هشتمین سالگرد ازدواج آنها نزدیک میشد، سالگردی متفاوت در میان انبوهی از مردگان متحرک و سختی های زیاد برای بقا و زندگی...

رابطه عاطفی این دو  رو به وخامت بود, شب ها مشاجره لفظی انها به قدری بالا میگرفت که صدای انها از دور دست شنیده میشد و مردگان را بسوی خود میکشوندن!

picsart_23-05-08_00-29-42-044_wbo0.jpg

دعوای انها سر دخترشان بود!

picsart_23-05-12_11-49-44-893_3qhg.jpg

در ابتدای شیوع بیماری, خانوادگی در حال خروج از شهر بودند, ترافیک سنگینی ایجاد شده بود و شهر مملو از جمعیت و عده ای در حال غارت بودند.در همین هنگام دخترشان سارا هوس خوراکی کرده بود. وارد فروشگاه شدند و با مادرش در حال خرید بود  زمانی که مادر متوجه شد سارا در کنارش نیست دیگر خیلی دیر شده بود...

 

بعد از این جریان رابطه انها رو به سردی می رفت...

یک روز که نادر برای شکار به جنگل رفته بود, سیمین تصمیم گرفت به همان فروشگاهی برگردد که اخرین بار از هم جدا شده بودند, فکر میکرد دخترشان ممکنه به اونجا برگرده و منتظر باشه! فرصت را غنیمت شمرد با ماشینی قدیمی و خاک گرفته بسوی شهر حرکت کرد...

شهر ارام بود

سکوت ترسناکی بر شهر حاکم بود, بعد از ساعت ها جستجو توانست فروشگاه را پیدا کند. قفل در رو میشکونه و میره داخل..

اما سارا انجا نبود!

دوباره شروع به سرزنش کردن خود افتاد و  گریه می کرد و  از فرط خستگی انجا دراز کشید و ساعتی استراحت کرد ..

و موقعی که بیدار شد خورشید در حال غروب بود

از جای خود بلند شد و شروع کرد به گشتن فروشگاه واسه پیدا کردن مقداری مواد غذایی!!!!!

سرو صدای زیادی میکرد و نمیدانست با اینکار خود یکی از مردگان متحرک رو بیدار کرده!

picsart_23-05-07_21-32-39-467_fgzn.jpg

موقعی که صدای قرچ و قرووچ دندان های او رو پشت سر خود شنید با جیغ و فریاد از فروشگاه بیرون رفت! با همین اشتباه ساده عده ای دیگر را بیدار کرد و مشکل بزرگتری رو ایجاد نمود!

  مطالب پنهان

به خودش گفت: شط! حالا خر بیار باقالی بار کن

 

موقعی که به ماشین رسید متوجه شد سوخت تمام کرده و سریع از ماشین پیاده شد و با سرعت شروع به دویدن کرد

picsart_23-05-08_18-09-19-646_6e0g.jpg

با هزار زحمت از شهر فرار میکنه و خودشو به خونه میرسونه!

تمام بدنش کبود و زخمی بود و حس خستگی میکرد,  کمی روی تخت دراز کشید و منتظر بود شوهرش بیاد و باهم شام بخورن که ناگهان پلک هایش بسته شد, نمیدانست برای همیشه به خواب ابدی فرو رفته!

ساعتی بعد

نادر از شکار برگشت و  وارد اتاق شد و کاغذی که در دست داشت را روی میز گذاشت! و دید سیمین روی تخت دراز کشیده و خوابیده!

picsart_23-05-10_15-31-57-689_0dii.jpg

این اولین شب در این 2 سال بود که باهم دعوا نمیکردند! نادر تصمیم گرفت فردا که همسرش بیدار شد با او حرف بزند و به این کدورت ها خاتمه بدهند!

نادر در کنار او دراز کشید و خوابید...

چند ساعتی نگذشته بود که سیمین پلک های خود را باز کرد...

picsart_23-05-10_16-28-53-256_kqpi.jpg

 

                                                                                                                پایان

تاریخ:  12/05/23

باتشکر فراوان از همه کسانی که کمک کردن اخرین داستانم رو تمام کنم.

@SeTaYeSh @CaKe @RoseRain @DrDep 

 

پشت صحنه ادیت:

  مطالب پنهان

gallery547_yi70.jpg

gallery535_h03d.jpg

 

gallery527_9mfq.jpg

gallery509_6bx2.jpg

gallery512_pbua.jpg

$ جهت همکاری برای تهیه مجله روزانه میتونین همیشه با من در ارتباط باشید $

 

 

عالی  موفق باشی

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

در 5 ساعت قبل، iAmirAbbas گفته است:

بی محتواس??

??

در 5 ساعت قبل، iAmirAbbas گفته است:

این مجله مال بی سواداس

?

بد بخت اینقدر زحت کشیده چیز کردی به زحمتش?

     Nᴜᴍʙᴇʀ Oɴᴇ Fᴀᴍɪʟʏ
Spicy.png
AmiRSpicy.png

   My brothers
Reza.png
Adwin.png
MwM.png

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید.
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   بازگردانی قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...