ElmiraKamrani58 ارسال شده در May 12, 2023 اشتراک گذاری ارسال شده در May 12, 2023 پروفایل نویسنده: مقدمه: در سال2015 شرکت داروسازی بیو اند وار تکنولوژی در یک پروژه ی سری تحت نظر وزارت دفاع در حال تحقیق بر روی ویروسی مرگبار بنام x project با اهداف نظامی بودند! طی یک خطای انسانی ویروس از محیط آزمایشگاه به بیرون سرایت کرده، کنترل اوضاع از دست شان خارج گردید، ویروس با چنان سرعتی پیشروی میکرد که کمتر از چندساعت یک شهر پنجاه میلیون نفری رو از پای در اورد. با سقوط دولت، هرج و مرج تمام شهر را فرا گرفت و آذوقه غذایی شهر رو به اتمام رفت،بیش از نود و نه درصد جمعیت شهر ها آلوده و اقلیتی باقیمانده شروع به مهاجرت کردند! 2سال بعد.. نادر و سیمین از بازماندگان حادثه در این مکان به سختی در حال زندگی بودند. بزودی هشتمین سالگرد ازدواج آنها نزدیک میشد، سالگردی متفاوت در میان انبوهی از مردگان متحرک و سختی های زیاد برای بقا و زندگی... رابطه عاطفی این دو رو به وخامت بود, شب ها مشاجره لفظی انها به قدری بالا میگرفت که صدای انها از دور دست شنیده میشد و مردگان را بسوی خود میکشوندن! دعوای انها سر دخترشان بود! در ابتدای شیوع بیماری, خانوادگی در حال خروج از شهر بودند, ترافیک سنگینی ایجاد شده بود و شهر مملو از جمعیت و عده ای در حال غارت بودند.در همین هنگام دخترشان سارا هوس خوراکی کرده بود. وارد فروشگاه شدند و با مادرش در حال خرید بود زمانی که مادر متوجه شد سارا در کنارش نیست دیگر خیلی دیر شده بود... بعد از این جریان رابطه انها رو به سردی می رفت... یک روز که نادر برای شکار به جنگل رفته بود, سیمین تصمیم گرفت به همان فروشگاهی برگردد که اخرین بار از هم جدا شده بودند, فکر میکرد دخترشان ممکنه به اونجا برگرده و منتظر باشه! فرصت را غنیمت شمرد با ماشینی قدیمی و خاک گرفته بسوی شهر حرکت کرد... شهر ارام بود سکوت ترسناکی بر شهر حاکم بود, بعد از ساعت ها جستجو توانست فروشگاه را پیدا کند. قفل در رو میشکونه و میره داخل.. اما سارا انجا نبود! دوباره شروع به سرزنش کردن خود افتاد و گریه می کرد و از فرط خستگی انجا دراز کشید و ساعتی استراحت کرد .. و موقعی که بیدار شد خورشید در حال غروب بود از جای خود بلند شد و شروع کرد به گشتن فروشگاه واسه پیدا کردن مقداری مواد غذایی!!!!! سرو صدای زیادی میکرد و نمیدانست با اینکار خود یکی از مردگان متحرک رو بیدار کرده! موقعی که صدای قرچ و قرووچ دندان های او رو پشت سر خود شنید با جیغ و فریاد از فروشگاه بیرون رفت! با همین اشتباه ساده عده ای دیگر را بیدار کرد و مشکل بزرگتری رو ایجاد نمود! مخفی کننده به خودش گفت: شط! حالا خر بیار باقالی بار کن موقعی که به ماشین رسید متوجه شد سوخت تمام کرده و سریع از ماشین پیاده شد و با سرعت شروع به دویدن کرد با هزار زحمت از شهر فرار میکنه و خودشو به خونه میرسونه! تمام بدنش کبود و زخمی بود و حس خستگی میکرد, کمی روی تخت دراز کشید و منتظر بود شوهرش بیاد و باهم شام بخورن که ناگهان پلک هایش بسته شد, نمیدانست برای همیشه به خواب ابدی فرو رفته! ساعتی بعد نادر از شکار برگشت و وارد اتاق شد و کاغذی که در دست داشت را روی میز گذاشت! و دید سیمین روی تخت دراز کشیده و خوابیده! این اولین شب در این 2 سال بود که باهم دعوا نمیکردند! نادر تصمیم گرفت فردا که همسرش بیدار شد با او حرف بزند و به این کدورت ها خاتمه بدهند! نادر در کنار او دراز کشید و خوابید... چند ساعتی نگذشته بود که سیمین پلک های خود را باز کرد... پایان تاریخ: 12/05/23 باتشکر فراوان از همه کسانی که کمک کردن اخرین داستانم رو تمام کنم. @SeTaYeSh @CaKe @RoseRain @DrDep پشت صحنه ادیت: مخفی کننده $ جهت همکاری برای تهیه مجله روزانه میتونین همیشه با من در ارتباط باشید $ 12 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری...
DrDep ارسال شده در May 12, 2023 اشتراک گذاری ارسال شده در May 12, 2023 عالی بود منه بدبخت همش زامبی بودم @RoseRain باید اینو زامبی میکردی در 7 دقیقه قبل، ElmiraKamrani58 گفته است: پروفایل نویسنده: مقدمه: در سال2015 شرکت داروسازی بیو اند وار تکنولوژی در یک پروژه ی سری تحت نظر وزارت دفاع در حال تحقیق بر روی ویروسی مرگبار بنام x project با اهداف نظامی بودند! طی یک خطای انسانی ویروس از محیط آزمایشگاه به بیرون سرایت کرده، کنترل اوضاع از دست شان خارج گردید، ویروس با چنان سرعتی پیشروی میکرد که کمتر از چندساعت یک شهر پنجاه میلیون نفری رو از پای در اورد. با سقوط دولت، هرج و مرج تمام شهر را فرا گرفت و آذوقه غذایی شهر رو به اتمام رفت،بیش از نود و نه درصد جمعیت شهر ها آلوده و اقلیتی باقیمانده شروع به مهاجرت کردند! 2سال بعد.. نادر و سیمین از بازماندگان حادثه در این مکان به سختی در حال زندگی بودند. بزودی هشتمین سالگرد ازدواج آنها نزدیک میشد، سالگردی متفاوت در میان انبوهی از مردگان متحرک و سختی های زیاد برای بقا و زندگی... رابطه عاطفی این دو رو به وخامت بود, شب ها مشاجره لفظی انها به قدری بالا میگرفت که صدای انها از دور دست شنیده میشد و مردگان را بسوی خود میکشوندن! دعوای انها سر دخترشان بود! در ابتدای شیوع بیماری, خانوادگی در حال خروج از شهر بودند, ترافیک سنگینی ایجاد شده بود و شهر مملو از جمعیت و عده ای در حال غارت بودند.در همین هنگام دخترشان سارا هوس خوراکی کرده بود. وارد فروشگاه شدند و با مادرش در حال خرید بود زمانی که مادر متوجه شد سارا در کنارش نیست دیگر خیلی دیر شده بود... بعد از این جریان رابطه انها رو به سردی می رفت... یک روز که نادر برای شکار به جنگل رفته بود, سیمین تصمیم گرفت به همان فروشگاهی برگردد که اخرین بار از هم جدا شده بودند, فکر میکرد دخترشان ممکنه به اونجا برگرده و منتظر باشه! فرصت را غنیمت شمرد با ماشینی قدیمی و خاک گرفته بسوی شهر حرکت کرد... شهر ارام بود سکوت ترسناکی بر شهر حاکم بود, بعد از ساعت ها جستجو توانست فروشگاه را پیدا کند. قفل در رو میشکونه و میره داخل.. اما سارا انجا نبود! دوباره شروع به سرزنش کردن خود افتاد و گریه می کرد و از فرط خستگی انجا دراز کشید و ساعتی استراحت کرد .. و موقعی که بیدار شد خورشید در حال غروب بود از جای خود بلند شد و شروع کرد به گشتن فروشگاه واسه پیدا کردن مقداری مواد غذایی!!!!! سرو صدای زیادی میکرد و نمیدانست با اینکار خود یکی از مردگان متحرک رو بیدار کرده! موقعی که صدای قرچ و قرووچ دندان های او رو پشت سر خود شنید با جیغ و فریاد از فروشگاه بیرون رفت! با همین اشتباه ساده عده ای دیگر را بیدار کرد و مشکل بزرگتری رو ایجاد نمود! نمایش محتوا مخفی به خودش گفت: شط! حالا خر بیار باقالی بار کن موقعی که به ماشین رسید متوجه شد سوخت تمام کرده و سریع از ماشین پیاده شد و با سرعت شروع به دویدن کرد با هزار زحمت از شهر فرار میکنه و خودشو به خونه میرسونه! تمام بدنش کبود و زخمی بود و حس خستگی میکرد, کمی روی تخت دراز کشید و منتظر بود شوهرش بیاد و باهم شام بخورن که ناگهان پلک هایش بسته شد, نمیدانست برای همیشه به خواب ابدی فرو رفته! ساعتی بعد نادر از شکار برگشت و وارد اتاق شد و کاغذی که در دست داشت را روی میز گذاشت! و دید سیمین روی تخت دراز کشیده و خوابیده! این اولین شب در این 2 سال بود که باهم دعوا نمیکردند! نادر تصمیم گرفت فردا که همسرش بیدار شد با او حرف بزند و به این کدورت ها خاتمه بدهند! نادر در کنار او دراز کشید و خوابید... چند ساعتی نگذشته بود که سیمین پلک های خود را باز کرد... پایان تاریخ: 12/05/23 باتشکر فراوان از همه کسانی که کمک کردن اخرین داستانم رو تمام کنم. @SeTaYeSh @CaKe @RoseRain @DrDep پشت صحنه ادیت: مطالب پنهان $ جهت همکاری برای تهیه مجله روزانه میتونین همیشه با من در ارتباط باشید $ 1 نقل قول در تاریخ بنویسید مارو در اذان صبح اعدام می کنند در اذان شب به گلوله می بندند کسانی که خدایشان رحمان پیامبرشان مهربان و امامشان مظلوم بوده http://agsa.arsacia.ir/players/bars/Dr.Dep.png http://agsa.arsacia.ir/players/bars/_FaRZaD.png لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری...
Suvastika ارسال شده در May 12, 2023 اشتراک گذاری ارسال شده در May 12, 2023 مشکل اینجاس بعد اینکه بیدار شد چیکار میکنه نقل قول .ٖؒ﷽══════════════════════════════ .--ღஐƸ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒஐღ--. یک روز ؋ـرا مے رسـב کـہ بـہ خاطر نکشتن هر یک یهوבے اورا نـ؋ـرین میکنیم.... .--ღஐƸ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒஐღ--. (/_\) (•.•) >/ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری...
RoseRain ارسال شده در May 12, 2023 اشتراک گذاری ارسال شده در May 12, 2023 عالیییییی نقل قول ─────────•· · · · · · ⌞⌝ · · · · · ·•───────── ???? ?????? ???? لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری...
Cheater ارسال شده در May 13, 2023 اشتراک گذاری ارسال شده در May 13, 2023 دس خوش نقل قول ن #حـسرت گـذشتـه# ن شـوق فـردا..! ᴺʷᴬ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری...
ElmiraKamrani58 ارسال شده در May 13, 2023 سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در May 13, 2023 در 18 ساعت قبل، NoTNeVeR گفته است: مشکل اینجاس بعد اینکه بیدار شد چیکار میکنه با همون قیافه زیبا بخوبی و خوشی زندگی میکنن نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری...
iSpicy ارسال شده در May 13, 2023 اشتراک گذاری ارسال شده در May 13, 2023 عالی نقل قول Nᴜᴍʙᴇʀ Oɴᴇ Fᴀᴍɪʟʏ My brothers لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری...
iAmirAbbas ارسال شده در May 13, 2023 اشتراک گذاری ارسال شده در May 13, 2023 چرا حوصله ندارم تا آخرش بخونم؟ نقل قول ❰❰ -??????????? ?? ??????????- ❱❱ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری...
AdmBoT ارسال شده در May 13, 2023 اشتراک گذاری ارسال شده در May 13, 2023 عالی شده نقل قول The only thing making you unhappy are your own thoughts لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری...
Abolfaazl ارسال شده در May 13, 2023 اشتراک گذاری ارسال شده در May 13, 2023 عالی بود نقل قول 𝔏𝔢𝔊𝔢𝔫𝔇'𝔰 𝔑𝔢𝔙𝔢ℜ𝔇𝔦𝔢 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری...
سرپرست SFC ارسال شده در May 13, 2023 سرپرست اشتراک گذاری ارسال شده در May 13, 2023 اصلا توی این سبک از داستان و فیلم یکی باید یه دختری به اسم سارا داشته باشه که عامل تمام بدبختی هاست یعنی بدون رد خور همیشه پای یه سارا در میونه 3 نقل قول ━━━━━━━━━━━━━━━━━━๑۩۞۩๑━━━━━━━━━━━━━━━━━━━ NwA Still Free CreW ━━━━━━━━━━━━━━━━━━๑۩۞۩๑━━━━━━━━━━━━━━━━━━━ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری...
SubUrbaN ارسال شده در May 13, 2023 اشتراک گذاری ارسال شده در May 13, 2023 آخر داستان چیشد؟ نقل قول 𐎯𐎽𐎭𐎧𐎭𐎠𐎺𐎴𐎭𐎲𐎼𐎢𐎲𐎠𐎭 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری...
AsirAm ارسال شده در May 13, 2023 اشتراک گذاری ارسال شده در May 13, 2023 در 20 دقیقه قبل، SFC گفته است: اصلا توی این سبک از داستان و فیلم یکی باید یه دختری به اسم سارا داشته باشه که عامل تمام بدبختی هاست یعنی بدون رد خور همیشه پای یه سارا در میونه نادر میدونستم که خیانتکاری نقل قول انسان به گریه و عشق احتیاج داشت ؛ خداوند حسین ‹ع› را آفرید لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری...
Mavish ارسال شده در May 13, 2023 اشتراک گذاری ارسال شده در May 13, 2023 عالی بود نقل قول Sons Of Anarchy S0A !Sons Never Die لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری...
lordreza ارسال شده در May 13, 2023 اشتراک گذاری ارسال شده در May 13, 2023 عالی 1 نقل قول کسی که میخواهد مثل خورشید بدرخشد اول باید مثل خورشید بسوزد. [ آدولف هیتلر ] 𝓶𝔂 𝓫𝓻𝓸𝓽𝓱𝓮𝓻 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری...
DevilNeverGone ارسال شده در May 13, 2023 اشتراک گذاری ارسال شده در May 13, 2023 با سلام و عرض احترام خدمت شما @ElmiraKamrani58 عزیز، مجله شما قبول شد، متاسفانه شما به دلیل خارج شدن از اقلیت جایزه خود را از دست دادید. 1 نقل قول در حیــرتم از مــرام ایــن مــردم پـست ایــن طــایفــه زنــده کــش و مــرده پــرست --------------------------------------------------------------------------- [Kw] لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری...
iSpicy ارسال شده در May 13, 2023 اشتراک گذاری ارسال شده در May 13, 2023 در 4 ساعت قبل، iAmirAbbas گفته است: چرا حوصله ندارم تا آخرش بخونم؟ نقل قول Nᴜᴍʙᴇʀ Oɴᴇ Fᴀᴍɪʟʏ My brothers لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری...
G0DFATHER ارسال شده در May 13, 2023 اشتراک گذاری ارسال شده در May 13, 2023 در در ۱۴۰۲/۲/۲۲ در 13:56، ElmiraKamrani58 گفته است: پروفایل نویسنده: مقدمه: در سال2015 شرکت داروسازی بیو اند وار تکنولوژی در یک پروژه ی سری تحت نظر وزارت دفاع در حال تحقیق بر روی ویروسی مرگبار بنام x project با اهداف نظامی بودند! طی یک خطای انسانی ویروس از محیط آزمایشگاه به بیرون سرایت کرده، کنترل اوضاع از دست شان خارج گردید، ویروس با چنان سرعتی پیشروی میکرد که کمتر از چندساعت یک شهر پنجاه میلیون نفری رو از پای در اورد. با سقوط دولت، هرج و مرج تمام شهر را فرا گرفت و آذوقه غذایی شهر رو به اتمام رفت،بیش از نود و نه درصد جمعیت شهر ها آلوده و اقلیتی باقیمانده شروع به مهاجرت کردند! 2سال بعد.. نادر و سیمین از بازماندگان حادثه در این مکان به سختی در حال زندگی بودند. بزودی هشتمین سالگرد ازدواج آنها نزدیک میشد، سالگردی متفاوت در میان انبوهی از مردگان متحرک و سختی های زیاد برای بقا و زندگی... رابطه عاطفی این دو رو به وخامت بود, شب ها مشاجره لفظی انها به قدری بالا میگرفت که صدای انها از دور دست شنیده میشد و مردگان را بسوی خود میکشوندن! دعوای انها سر دخترشان بود! در ابتدای شیوع بیماری, خانوادگی در حال خروج از شهر بودند, ترافیک سنگینی ایجاد شده بود و شهر مملو از جمعیت و عده ای در حال غارت بودند.در همین هنگام دخترشان سارا هوس خوراکی کرده بود. وارد فروشگاه شدند و با مادرش در حال خرید بود زمانی که مادر متوجه شد سارا در کنارش نیست دیگر خیلی دیر شده بود... بعد از این جریان رابطه انها رو به سردی می رفت... یک روز که نادر برای شکار به جنگل رفته بود, سیمین تصمیم گرفت به همان فروشگاهی برگردد که اخرین بار از هم جدا شده بودند, فکر میکرد دخترشان ممکنه به اونجا برگرده و منتظر باشه! فرصت را غنیمت شمرد با ماشینی قدیمی و خاک گرفته بسوی شهر حرکت کرد... شهر ارام بود سکوت ترسناکی بر شهر حاکم بود, بعد از ساعت ها جستجو توانست فروشگاه را پیدا کند. قفل در رو میشکونه و میره داخل.. اما سارا انجا نبود! دوباره شروع به سرزنش کردن خود افتاد و گریه می کرد و از فرط خستگی انجا دراز کشید و ساعتی استراحت کرد .. و موقعی که بیدار شد خورشید در حال غروب بود از جای خود بلند شد و شروع کرد به گشتن فروشگاه واسه پیدا کردن مقداری مواد غذایی!!!!! سرو صدای زیادی میکرد و نمیدانست با اینکار خود یکی از مردگان متحرک رو بیدار کرده! موقعی که صدای قرچ و قرووچ دندان های او رو پشت سر خود شنید با جیغ و فریاد از فروشگاه بیرون رفت! با همین اشتباه ساده عده ای دیگر را بیدار کرد و مشکل بزرگتری رو ایجاد نمود! نمایش محتوا مخفی به خودش گفت: شط! حالا خر بیار باقالی بار کن موقعی که به ماشین رسید متوجه شد سوخت تمام کرده و سریع از ماشین پیاده شد و با سرعت شروع به دویدن کرد با هزار زحمت از شهر فرار میکنه و خودشو به خونه میرسونه! تمام بدنش کبود و زخمی بود و حس خستگی میکرد, کمی روی تخت دراز کشید و منتظر بود شوهرش بیاد و باهم شام بخورن که ناگهان پلک هایش بسته شد, نمیدانست برای همیشه به خواب ابدی فرو رفته! ساعتی بعد نادر از شکار برگشت و وارد اتاق شد و کاغذی که در دست داشت را روی میز گذاشت! و دید سیمین روی تخت دراز کشیده و خوابیده! این اولین شب در این 2 سال بود که باهم دعوا نمیکردند! نادر تصمیم گرفت فردا که همسرش بیدار شد با او حرف بزند و به این کدورت ها خاتمه بدهند! نادر در کنار او دراز کشید و خوابید... چند ساعتی نگذشته بود که سیمین پلک های خود را باز کرد... پایان تاریخ: 12/05/23 باتشکر فراوان از همه کسانی که کمک کردن اخرین داستانم رو تمام کنم. @SeTaYeSh @CaKe @RoseRain @DrDep پشت صحنه ادیت: مطالب پنهان $ جهت همکاری برای تهیه مجله روزانه میتونین همیشه با من در ارتباط باشید $ بازیگرما مثلا یه پروژه هم به من بده ازمون استفاده کن عالی نقل قول ???? ?? ???? ??? ??? ♛ ??? ♛ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری...
iAmirAbbas ارسال شده در May 13, 2023 اشتراک گذاری ارسال شده در May 13, 2023 در 30 دقیقه قبل، iSpicy گفته است: بی محتواس نقل قول ❰❰ -??????????? ?? ??????????- ❱❱ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری...
Cocaine ارسال شده در May 13, 2023 اشتراک گذاری ارسال شده در May 13, 2023 در 5 ساعت قبل، iAmirAbbas گفته است: چرا حوصله ندارم تا آخرش بخونم؟ چون مدت هاست دیگه مجله نمیزارن وقتیم میزارن در 7 دقیقه قبل، iAmirAbbas گفته است: بی محتواس اینطوری میزارن طبیعیه که حوصله خوندن نداشته باشیم نقل قول ♥Ne mutlu Türküm diyen♥ 卐 卐 Mamad | Siavash 卐 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری...
iAmirAbbas ارسال شده در May 13, 2023 اشتراک گذاری ارسال شده در May 13, 2023 در هم اکنون، Cocaine گفته است: چون مدت هاست دیگه مجله نمیزارن وقتیم میزارن اینطوری میزارن طبیعیه که حوصله خوندن نداشته باشیم بی محتواس یعنی اینکه معنی نمیده داستان یه چیز الکیه نقل قول ❰❰ -??????????? ?? ??????????- ❱❱ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری...
Cocaine ارسال شده در May 13, 2023 اشتراک گذاری ارسال شده در May 13, 2023 در 1 دقیقه قبل، iAmirAbbas گفته است: بی محتواس یعنی اینکه معنی نمیده داستان یه چیز الکیه همون قبلا پوکر مجله های خوبی میزاشت (پوکر نیوز) تو بی حوصله ترین حالتم تا تهش میخوندیم مجله هاش جالب بودن نقل قول ♥Ne mutlu Türküm diyen♥ 卐 卐 Mamad | Siavash 卐 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری...
iAmirAbbas ارسال شده در May 13, 2023 اشتراک گذاری ارسال شده در May 13, 2023 در 2 دقیقه قبل، Cocaine گفته است: همون قبلا پوکر مجله های خوبی میزاشت (پوکر نیوز) تو بی حوصله ترین حالتم تا تهش میخوندیم مجله هاش جالب بودن این مجله مال بی سواداس نقل قول ❰❰ -??????????? ?? ??????????- ❱❱ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری...
LOR ارسال شده در May 13, 2023 اشتراک گذاری ارسال شده در May 13, 2023 در در ۱۴۰۲/۲/۲۲ در 14:56، ElmiraKamrani58 گفته است: پروفایل نویسنده: مقدمه: در سال2015 شرکت داروسازی بیو اند وار تکنولوژی در یک پروژه ی سری تحت نظر وزارت دفاع در حال تحقیق بر روی ویروسی مرگبار بنام x project با اهداف نظامی بودند! طی یک خطای انسانی ویروس از محیط آزمایشگاه به بیرون سرایت کرده، کنترل اوضاع از دست شان خارج گردید، ویروس با چنان سرعتی پیشروی میکرد که کمتر از چندساعت یک شهر پنجاه میلیون نفری رو از پای در اورد. با سقوط دولت، هرج و مرج تمام شهر را فرا گرفت و آذوقه غذایی شهر رو به اتمام رفت،بیش از نود و نه درصد جمعیت شهر ها آلوده و اقلیتی باقیمانده شروع به مهاجرت کردند! 2سال بعد.. نادر و سیمین از بازماندگان حادثه در این مکان به سختی در حال زندگی بودند. بزودی هشتمین سالگرد ازدواج آنها نزدیک میشد، سالگردی متفاوت در میان انبوهی از مردگان متحرک و سختی های زیاد برای بقا و زندگی... رابطه عاطفی این دو رو به وخامت بود, شب ها مشاجره لفظی انها به قدری بالا میگرفت که صدای انها از دور دست شنیده میشد و مردگان را بسوی خود میکشوندن! دعوای انها سر دخترشان بود! در ابتدای شیوع بیماری, خانوادگی در حال خروج از شهر بودند, ترافیک سنگینی ایجاد شده بود و شهر مملو از جمعیت و عده ای در حال غارت بودند.در همین هنگام دخترشان سارا هوس خوراکی کرده بود. وارد فروشگاه شدند و با مادرش در حال خرید بود زمانی که مادر متوجه شد سارا در کنارش نیست دیگر خیلی دیر شده بود... بعد از این جریان رابطه انها رو به سردی می رفت... یک روز که نادر برای شکار به جنگل رفته بود, سیمین تصمیم گرفت به همان فروشگاهی برگردد که اخرین بار از هم جدا شده بودند, فکر میکرد دخترشان ممکنه به اونجا برگرده و منتظر باشه! فرصت را غنیمت شمرد با ماشینی قدیمی و خاک گرفته بسوی شهر حرکت کرد... شهر ارام بود سکوت ترسناکی بر شهر حاکم بود, بعد از ساعت ها جستجو توانست فروشگاه را پیدا کند. قفل در رو میشکونه و میره داخل.. اما سارا انجا نبود! دوباره شروع به سرزنش کردن خود افتاد و گریه می کرد و از فرط خستگی انجا دراز کشید و ساعتی استراحت کرد .. و موقعی که بیدار شد خورشید در حال غروب بود از جای خود بلند شد و شروع کرد به گشتن فروشگاه واسه پیدا کردن مقداری مواد غذایی!!!!! سرو صدای زیادی میکرد و نمیدانست با اینکار خود یکی از مردگان متحرک رو بیدار کرده! موقعی که صدای قرچ و قرووچ دندان های او رو پشت سر خود شنید با جیغ و فریاد از فروشگاه بیرون رفت! با همین اشتباه ساده عده ای دیگر را بیدار کرد و مشکل بزرگتری رو ایجاد نمود! مطالب پنهان به خودش گفت: شط! حالا خر بیار باقالی بار کن موقعی که به ماشین رسید متوجه شد سوخت تمام کرده و سریع از ماشین پیاده شد و با سرعت شروع به دویدن کرد با هزار زحمت از شهر فرار میکنه و خودشو به خونه میرسونه! تمام بدنش کبود و زخمی بود و حس خستگی میکرد, کمی روی تخت دراز کشید و منتظر بود شوهرش بیاد و باهم شام بخورن که ناگهان پلک هایش بسته شد, نمیدانست برای همیشه به خواب ابدی فرو رفته! ساعتی بعد نادر از شکار برگشت و وارد اتاق شد و کاغذی که در دست داشت را روی میز گذاشت! و دید سیمین روی تخت دراز کشیده و خوابیده! این اولین شب در این 2 سال بود که باهم دعوا نمیکردند! نادر تصمیم گرفت فردا که همسرش بیدار شد با او حرف بزند و به این کدورت ها خاتمه بدهند! نادر در کنار او دراز کشید و خوابید... چند ساعتی نگذشته بود که سیمین پلک های خود را باز کرد... پایان تاریخ: 12/05/23 باتشکر فراوان از همه کسانی که کمک کردن اخرین داستانم رو تمام کنم. @SeTaYeSh @CaKe @RoseRain @DrDep پشت صحنه ادیت: مطالب پنهان $ جهت همکاری برای تهیه مجله روزانه میتونین همیشه با من در ارتباط باشید $ عالی موفق باشی نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری...
iSpicy ارسال شده در May 14, 2023 اشتراک گذاری ارسال شده در May 14, 2023 در 5 ساعت قبل، iAmirAbbas گفته است: بی محتواس در 5 ساعت قبل، iAmirAbbas گفته است: این مجله مال بی سواداس بد بخت اینقدر زحت کشیده چیز کردی به زحمتش نقل قول Nᴜᴍʙᴇʀ Oɴᴇ Fᴀᴍɪʟʏ My brothers لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید.
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.