جستجو در تالارهای گفتگو
در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'سیمین'.
1 نتیجه پیدا شد
-
پروفایل نویسنده: مقدمه: در سال2015 شرکت داروسازی بیو اند وار تکنولوژی در یک پروژه ی سری تحت نظر وزارت دفاع در حال تحقیق بر روی ویروسی مرگبار بنام x project با اهداف نظامی بودند! طی یک خطای انسانی ویروس از محیط آزمایشگاه به بیرون سرایت کرده، کنترل اوضاع از دست شان خارج گردید، ویروس با چنان سرعتی پیشروی میکرد که کمتر از چندساعت یک شهر پنجاه میلیون نفری رو از پای در اورد. با سقوط دولت، هرج و مرج تمام شهر را فرا گرفت و آذوقه غذایی شهر رو به اتمام رفت،بیش از نود و نه درصد جمعیت شهر ها آلوده و اقلیتی باقیمانده شروع به مهاجرت کردند! 2سال بعد.. نادر و سیمین از بازماندگان حادثه در این مکان به سختی در حال زندگی بودند. بزودی هشتمین سالگرد ازدواج آنها نزدیک میشد، سالگردی متفاوت در میان انبوهی از مردگان متحرک و سختی های زیاد برای بقا و زندگی... رابطه عاطفی این دو رو به وخامت بود, شب ها مشاجره لفظی انها به قدری بالا میگرفت که صدای انها از دور دست شنیده میشد و مردگان را بسوی خود میکشوندن! دعوای انها سر دخترشان بود! در ابتدای شیوع بیماری, خانوادگی در حال خروج از شهر بودند, ترافیک سنگینی ایجاد شده بود و شهر مملو از جمعیت و عده ای در حال غارت بودند.در همین هنگام دخترشان سارا هوس خوراکی کرده بود. وارد فروشگاه شدند و با مادرش در حال خرید بود زمانی که مادر متوجه شد سارا در کنارش نیست دیگر خیلی دیر شده بود... بعد از این جریان رابطه انها رو به سردی می رفت... یک روز که نادر برای شکار به جنگل رفته بود, سیمین تصمیم گرفت به همان فروشگاهی برگردد که اخرین بار از هم جدا شده بودند, فکر میکرد دخترشان ممکنه به اونجا برگرده و منتظر باشه! فرصت را غنیمت شمرد با ماشینی قدیمی و خاک گرفته بسوی شهر حرکت کرد... شهر ارام بود سکوت ترسناکی بر شهر حاکم بود, بعد از ساعت ها جستجو توانست فروشگاه را پیدا کند. قفل در رو میشکونه و میره داخل.. اما سارا انجا نبود! دوباره شروع به سرزنش کردن خود افتاد و گریه می کرد و از فرط خستگی انجا دراز کشید و ساعتی استراحت کرد .. و موقعی که بیدار شد خورشید در حال غروب بود از جای خود بلند شد و شروع کرد به گشتن فروشگاه واسه پیدا کردن مقداری مواد غذایی!!!!! سرو صدای زیادی میکرد و نمیدانست با اینکار خود یکی از مردگان متحرک رو بیدار کرده! موقعی که صدای قرچ و قرووچ دندان های او رو پشت سر خود شنید با جیغ و فریاد از فروشگاه بیرون رفت! با همین اشتباه ساده عده ای دیگر را بیدار کرد و مشکل بزرگتری رو ایجاد نمود! موقعی که به ماشین رسید متوجه شد سوخت تمام کرده و سریع از ماشین پیاده شد و با سرعت شروع به دویدن کرد با هزار زحمت از شهر فرار میکنه و خودشو به خونه میرسونه! تمام بدنش کبود و زخمی بود و حس خستگی میکرد, کمی روی تخت دراز کشید و منتظر بود شوهرش بیاد و باهم شام بخورن که ناگهان پلک هایش بسته شد, نمیدانست برای همیشه به خواب ابدی فرو رفته! ساعتی بعد نادر از شکار برگشت و وارد اتاق شد و کاغذی که در دست داشت را روی میز گذاشت! و دید سیمین روی تخت دراز کشیده و خوابیده! این اولین شب در این 2 سال بود که باهم دعوا نمیکردند! نادر تصمیم گرفت فردا که همسرش بیدار شد با او حرف بزند و به این کدورت ها خاتمه بدهند! نادر در کنار او دراز کشید و خوابید... چند ساعتی نگذشته بود که سیمین پلک های خود را باز کرد... پایان تاریخ: 12/05/23 باتشکر فراوان از همه کسانی که کمک کردن اخرین داستانم رو تمام کنم. @SeTaYeSh @CaKe @RoseRain @DrDep پشت صحنه ادیت: