عکس از محیط کاربری:
با سلام و درود خدمت شما دوستان عزیز، امیدوارم از خواندن مجله من لذت ببرید.
داستان از اینجا شروع شد که؛
من صبحِ زود با ون خبرنگاری از محلهای در شهر لوس سانتوس در نزدیکی زندان رد میشدم، هلیکوپتر عجیبی رو دیدم که پرهء اون خونی بود!
ولی من از سر کنجکاوی وقتی که عصر شده بود و مردم در حال فعالیت بودن به اونجا برگشتم ایندفعه هلیکوپتر رو تمیز و بدون اثری از خون دیدم، خیلی برام عجیب بود.
من بعد از کلی تلاش صاحب این هلیکوپتر رو پیدا کردم، سراغ اون رفتم و پرسیدم چرا پره هلیکوپتر شما خونی بوده اون عصبانی شد و بهش میخورد تبهکار باشه و خیلی هم لات از رو سیسش معلوم بود، به نظر دسته متوسط بود، رنگ مورد علاقه اون آبی روشن و صورتی بود.
اون رنگ دوچرخش و وانتش آبی روشن بود برعکس هلیکوپترش که صورتی بود حتی میخواست ون خبرنگاری منم تصاحب کنه، دوتا عکس از دوچرخش و ونش:
من فهمیدم که اون و یاراش بجای اینکه تو پینت بال تمرین کنن قتل میکردن!
همچنین آلارم یکی از یارای اصلیش رو گردن من چاقو گذاشت تا ازشون سهتایی عکس بگیرم.
عکساشون:
من فهمیدم اونها همشون از ماشینهای قرمز بدشون میومد، حتی به اون ماشین خسارت زدن.
عکس ماشین خسارت دیده:
نکته جالب اینجاست که از امدادگرهای عزیز بدشون میومد و سنگ به اونها پرتاب میکردن من از شهردار میخوام رسیدگی کنه، مدرک:
یه روانپزشک هم اونجا بود که قبلش سکته کرده بود و به همون آمبولانس سوارش کرده بودن که بهش سنگ پرت میکردن!
دو عکس قبل از سکته روانپزشک عزیز:
گفته میشه کسی که اونور روانپزشک عکسش افتاده روانپزشک رو به شیوهی خیلی بدی زجر داده!
البته فهمیدم روانپزشک قبلاً با اونا همکار بوده و چون به راه راست هدایت شده اونا زجرش دادن، عجیب اینجاست که روانپزشک رو نکشتن و فقط زجرش دادن بعد زنگ زدن آمبولانس.
عکس روانپزشک با اونها قبل از زجر و سکته:
توجه اونا قبل از زجر دادن هرکسی عکسش رو با خودشون میگیرن!
بله، دقیقاٌ مثل عکس بالا و پایین؛
شخصی که لباسش سفید است قربانی این افراد شده و جانباخته!
بعد از این ماجرا من خانه و زندگیم رو به شهر لاس ونتوراس بردم و هیچوقت به لوس سانتوس برنگشتم، حتی برای آیندهام.
مجلهی من به پایان رسید، امیدوارم خوشتان آمده باشد.