نمیدونم چطور شروع کنم، مغزم سخت درگیره خاطرات شده، یادم نمیره روز هایی رو که با رفیقام تا ۵ صبح توی جزیره فیش میزدیم به امیده خریده یه ماشین خوب، یادم نمیره اون روز هایی رو که تنها دقدقم این بود که بتونم یه خونه خوب بخرم، روز هایی که زود گذشت ولی یاد هایشان در ذهنم ماند.
با کلی امید و ارزو سیستم رو روشن میگردیم میومدیم با رفیقامون خوش میگذروندیم نمیدانم چرا... چرا انقدر زود گذشت، ساعت هایی که حتی با داشتن Sunrise خوشحال ترین فرد سرور بودم.
خیلی وقته اون حس رو توی خودم ندیدم، نمیدانم شاید مرده و خاک شده و از اون وقت هیچکس بیدارش نکرده چونکه بهترین دوران زندگی خودم رو با دوستانی گذراندم که حتی نزدیک به ۴سال هست ازشون هیچ نشونه ای ندارم و در گوشه ذهنم حک شدن و تا روزی که بمیرم از ذهنم نمیرود.
شاید اگر قدر اون ثانیه ها رو میدانستم حال بهتری داشتم، هروقت که میگذرد عاشق هروقت قبلی میشدم چون فکر میکردم در اون هروقت خوشحال تر بودم ولی...
اگر میتوانستم چیزی رو هرروز به بازیکنان گوشزد کنم این بود که قدر تک تک ثانیه هارو بدونید که هروقت با هروقت فرقی نداره و این ذهنِ که هروقت رو قشنگ تر نشون میده
....