رفتن به مطلب
مرورگر پیشنهادی آرساکیا گیم مرورگر های تحت موتور کرومیوم می‌باشد، برای دانلود روی مرورگر انتخابی خود کلیک کنید
Google Chrome Microsoft Edge Ungoogled Chromium Brave Opera GX Opera

Amirho33ein

عضو
  • تعداد ارسال ها

    74
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • حمایت مالی

    0 تومان 

پست ها ارسال شده توسط Amirho33ein

  1. • عکس سایز کوچک از "اطلاعات کاربری" از طریق کنترل پنل: Amirho33ein.png
    • سن واقعی: 21
    • اسم واقعی:امیر حسین 
    • در 30 کلمه خود را توصیف کنید: فداکار مسیولیت پذیز جدی شچاع
    • روزانه چقدر بازی می کنید؟ 8ساعت
    • در چه ساعت هایی بازی می کنید؟ ساعت معلومی نداره
    • چرا شما فکشن قبلی را ترک کردید:خساه شدم
    • برای چه می خواهید به این فکشن بیایید؟ (حداقل 30 کلمه): علاقه دارم
    • چرا فکر می کنید که این فکشن جای مناسبی برای شما هست؟ چون علاقه دارم
    • روزانه چند بار انجمن را چک می کنید؟ 10

  2. • عکس سایز کوچک از "اطلاعات کاربری" از طریق کنترل پنل: Amirho33ein.png
    • سن واقعی: 20
    • اسم واقعی: امیرحسین
    • در 30 کلمه خود را توصیف کنید:  همیشه خندان  با جنبه خوش اخلاق- تا کسی باهام کاری نداشته باهاش کاری ندارم
    • روزانه چقدر بازی می کنید؟ 8
    • در چه ساعت هایی بازی می کنید؟ (مثلا 08:00 - 12:00): معلوم نیست
    • چرا شما فکشن قبلی را ترک کردید: خسته شدم
    • برای چه می خواهید به این فکشن بیایید؟ (حداقل 30 کلمه): دوست دارم
    • چرا فکر می کنید که این فکشن جای مناسبی برای شما هست؟ علاقه دارم
    • روزانه چند بار انجمن را چک می کنید؟ 30

  3. • عکس سایز کوچک از "اطلاعات کاربری" از طریق کنترل پنل: Amirho33ein.png
    • سن واقعی: 20
    • اسم واقعی: امیرحسین
    • در 30 کلمه خود را توصیف کنید:  همیشه خندان  با جنبه خوش اخلاق- تا کسی باهام کاری نداشته باهاش کاری ندارم
    • روزانه چقدر بازی می کنید؟ 8
    • در چه ساعت هایی بازی می کنید؟ (مثلا 08:00 - 12:00): معلوم نیست
    • چرا شما فکشن قبلی را ترک کردید: خسته شدم
    • برای چه می خواهید به این فکشن بیایید؟ (حداقل 30 کلمه): دوست دارم
    • چرا فکر می کنید که این فکشن جای مناسبی برای شما هست؟ علاقه دارم
    • روزانه چند بار انجمن را چک می کنید؟ 30

  4. • عکس سایز کوچک از "اطلاعات کاربری" از طریق کنترل پنل: Amirho33ein.png
    • سن واقعی: 20
    • اسم واقعی: امیرحسین
    • در 30 کلمه خود را توصیف کنید:  همیشه خندان  با جنبه خوش اخلاق- تا کسی باهام کاری نداشته باهاش کاری ندارم
    • روزانه چقدر بازی می کنید؟ 8
    • در چه ساعت هایی بازی می کنید؟ (مثلا 08:00 - 12:00): معلوم نیست
    • چرا شما فکشن قبلی را ترک کردید: خسته شدم
    • برای چه می خواهید به این فکشن بیایید؟ (حداقل 30 کلمه): دوست دارم
    • چرا فکر می کنید که این فکشن جای مناسبی برای شما هست؟ علاقه دارم
    • روزانه چند بار انجمن را چک می کنید؟ 30

  5. • عکس از اطلاعات کنترل پنل شما: Amirho33ein.png

    • عکس از اطلاعات کنترل پنل شخصی که می خواهید گزارش دهید: GodWest.png

    • توضیحات: DM

    • شاهد ها: 

    • مدرک/عکس یا فیلم:izc_ag-sa-0398.jpg

    عکس از اطلاعات کنترل پنل شما: Amirho33ein.png

    • عکس از اطلاعات کنترل پنل شخصی که می خواهید گزارش دهید: GodWest.png

    • توضیحات: DM

    • شاهد ها: 

    • مدرک/عکس یا فیلم:

     هرکی مثل خودش 

     

    nklx_ag-sa-0398.jpgxjgw_ag-sa-0397.jpgcndq_ag-sa-0395.jpg

    • هاها 1
  6. - عکس بخش "اطلاعات کاربری" در UCP: Amirho33ein.png

    - آیا شما مطمئن هستید که می خواهید از اقلیت خارج شوید؟ بله

    - برای چه از اقلیت استعفاء می دهید؟ خسته شدم

    - پیشنهادات و انتقادات خود را راجع به اقلیت و Leader آن بنویسید: خوبه

  7. (خواهشا تایید)
    معما

    کشتی ژاپنی وسط دریا بود …

    قبل از رسیدنش به مقصد ، کاپیتان کشتی رفت حموم کند …

    ساعت طلایش که مارک رولکس بود با انگشترش که نگین الماس داشت را درآورد و روی میز گذاشت ..

    اما بعد از اینکه از حمام بیرون آمد نه ساعتش را دید و نه انگشترش را .

    چهار تا از افسران را صدا کرد

    افسر ملوان . افسر مخابرات.رییس دریانوردان و افسرمکانیک و از همه ی آنها فقط یک سوال پرسید ،

    اینکه یک ربع قبل کجا بودند و اهل کجان ؟

    افسرملوان (هندی)گفت : من خواب بودم زیرا کشیک نیمه شب با من بوده

    افسرمخابرات (انگلیسی) گفت : من تو اتاق مخابرات مشغول بودم و داشتم خبر رسیدنمان را به بندر بعدی تلگراف میکردم .

    رییس دریانوردان (سریلانکایی) گفت : من بالای دکل بودم و داشتم پرچم را که وارونه شده بود ؛ درست میکردم .

    افسرمکانیک(مصری) گفت : من تو موتور‍‍خونه بودم و داشتم نقص فنی موتور سمت راست را درست میکردم .

    به محض اینکه صحبت چهارافسر تموم شد ،کاپیتان دزد ساعت و انگشترش را شناخت .



    سوال :

    سارق کیست ؟؟؟ و چگونه کاپیتان او را شناخت ؟

    باهوشا حلش کنند
    عاقا این سوال خیلی خیلی رو مخ من بود اخر فهمیدم
    واقعا سخته!!!!


  8. مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند.آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند.

    زن جوان: یواش تر برو، من می ترسم.
    مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره.
    زن جوان: خواهش میکنم ، من خیلی می ترسم.
    مرد جوان: خوب، اما اول باید بگی که دوستم داری.
    زن جوان: دوستت دارم، حالا میشه یواش تر برونی.
    مرد جوان: منو محکم بگیر.
    زن جوان: خوب حالا میشه یواش تر بری.
    مرد جوان: باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری، آخه نمیتونم راحت برونم، اذیتم میکنه.

    روز بعد واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود. برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید. در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتور‍‍سیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت. مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود. پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود....

  9. جاده ی موفقیت سر راست نیست
    پیچی وجود دارد به نام شکست
    دوربرگردانی به نام سردرگمی
    سرعت گیر هایی به نام دوست
    چراغ قرمز هایی به نام دشمن
    چراغ احتیاط هایی به نام خانواده
    اما اگر یدکی به نام عزم
    موتوری به نام استقامت
    و راننده ای به نام خدا داشته باشی
    به موفقیت میرسی

  10. روزی مهندس ساختمانی، از طبقه ششم میـــخواهد کـه با یکی از کارگرانش حرف بزند، خیلی وی را صدا میزند اما بـه خاطر شلوغی و سر و صدا، کارگر متوجه نمیشود.

     

    بـه ناچار مهندس، یک اسکناس ۱۰دلاری بـه پایین می اندازد تا بلکه کارگر بالا را نگاه کند، کارگر ۱۰دلار را برمیدارد و توی جیبش میگذارد و بدون این کـه بالا را نگاه کند مشغول کارش می شود.

     

    بار دوم مهندس ۵۰دلار می فرستد پایین و دوباره کارگر بدون این کـه بالا را نگاه کند پول را در جیبش میگذارد، بار سوم مهندس سنگ کوچکی را می اندازد پایین و سنگ بـه سر کارگر برخورد می کند. دراین لحظه کارگر سرش را بلند میکند و بالا را نگاه میکند و مهندس کارش را بـه او میگوید.

     

    این داستان همان داستان زندگی انسان اسـت. خدای مهربان همیشه نعمتها را برای ما می فرستد اما ما سپاسگزار ا نیستیم و لحظه اي با خود فکر نمی کنیم این نعمتها از کجا رسید. اما وقتی کـه سنگ کوچکی بر سرمان میوفتد کـه در واقع همان مشکلات کوچک زندگی اند بـه خداوند روی می آوریم. بنابر این هر زمان از پروردگارمان نعمتی بـه ما رسید لازم اسـت کـه سپاسگزار باشیم قبل از این کـه سنگی بر سرمان بیفتد

  11. با یک احساس گناه و عذاب وجدان عمیق، برگه طلاق را آماده کردم کـه در ان قید شده بود میتواند خانه،ماشین و یک سوم از سهم کارخانه‌ام را بردارد. نگاهی بـه برگه ها انداخت و ان را ریز ریز پاره کرد. صبح روزبعد او شرایط طلاق خودرا نوشته بود: هیچ چیزی از من نمیخواست و فقط یک ماه فرصت قبل از طلاق خواسته بود.

     

    او تقاضای کرده بود کـه در ان یک ماه هر دوی ما تلاش کنیم یک زندگی نرمال داشته باشیم. دلایل او ساده بود: وقت امتحانات پسرمان بودو او نمی خواست کـه فکر او بـه خاطر مشکلات ما مغشوش شود. برای من قابل قبول بود. اما یک چیز دیگر هم خواسته بود.

     

    او از من خواسته بود زمانی کـه وی را در روز عروسی وارد اتاقمان کردم بـه یاد آورم. از من خواسته بود کـه در ان یک ماه هرروز وی را بغل کرده و از اتاقمان بـه سمت در ورودی ببرم. فکر می کردم کـه دیوانه شده اسـت. اما برای این کـه روزهای آخر باهم بودنمان قابل تحمل تر باشد، تقاضای عجیبش را قبول کردم.

     

    صورتم را برگرداندم تا نگاه نکنم چون می‌ترسیدم دراین لحظه آخر نظرم را تغییر دهم. بعد وی را در آغوش گرفته و بلند کردم و از اتاق خواب بیرون آورده و بـه سمت در بردم. دستانش را خیلی طبیعی و نرم دور گردنم انداخته بود. من هم وی را محکم در آغوش داشتم. درست مثل روز عروسیمان.

     

    اما وزن سبک تر او باعث ناراحتیم شد. در روز آخر، وقتی وی را در آغوشم گرفتم بـه سختی می‌توانستم یک قدم بردارم. پسرم بـه مدرسه رفته بود. محکم بغلش کردن و گفتم، واقعاً نفهمیده بودم کـه زندگیمان صمیمیت کم دارد.

     

    سریع سوار ماشین شدم و بـه سمت شرکت حرکت کردم. وقتی رسیدم حتی در ماشین را هم قفل نکردم. می‌ترسیدم هر تاخیری نظرم را تغییر دهد. از پله‌ها بالا رفتم. ذمعشوقه ام کـه منشی ام هم بود در را بـه رویم باز کرد و بـه او گفتم کـه متاسفم، دیگر نمیخواهم طلاق بگیرم.

     

    او نگاهی بـه من انداخت، تعجب کرده بود، دستش را روی پیشانی ام گذاشت و گفت تب داری؟ دستش را از روی صورتم کشیدم. گفتم متاسفم. من نمی خواهم طلاق بگیرم. زندگی زناشویی من احتمالاً بـه این دلیل کسل کننده شده بود کـه من و زنم بـه جزئیات زندگیمان توجهی نداشتیم نه بـه این دلیل کـه من دیگر دوستش نداشتم.

     

    حالا می‌فهمم دیگر باید تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روزی وی را در آغوش گرفته و از اتاق خوابمان بیرون بیاورم. معشوقه ام احساس میکرد کـه تازه از خواب بیدار شده اسـت. یک سیلی محکم بـه گوشم زد و بعد در را کوبید و زیر گریه زد. از پله‌ها پایین رفتم و سوار ماشین شدم.

     

    سر راه جلوی یک مغازه گل فروشی ایستادم و یک سبد گل برای همسرم سفارش دادم. فروشنده پرسید کـه دوست دارم روی کارت چه بنویسم. لبخند زدم و نوشتم، تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هرروز صبح بغلت می کنم و از اتاق بیروم می آورمت.

     

    شب کـه بـه خانه رسیدم، با گلها در دست هایم و لبخندی روی لبهایم پله‌ها را تند تند بالا رفتم و وقتی بـه خانه رسیدم دیدم همسرم روی تخت افتاده و مرده اسـت! او ماه ها بود کـه با سرطان می‌جنگید و من اینقدر مشغول معشوقه ام بودم کـه این را نفهمیده بودم. او می دانست کـه خیلی زود خواهد مرد و میخواست من را از واکنش‌هاي‌ منفی پسرمان بـه خاطر طلاق حفظ کند. حالا حداقل درنظر پسرمان من شوهری مهربان بودم!

     

    جزئیات ریز زندگی مهم ترین چیزها در روابط ما هستند. خانه، ماشین، دارایی‌ها و سرمایه مهم نیست. این‌ها فقط محیطی برای خوشبختی فراهم می‌آورد اما خودشان خوشبختی نمی‌آورند. سعی کنید دوست همسرتان باشید و هر کاری از دستتان برمی‌آید برای تقویت صمیمیت بین خود انجام دهیدکه اگر ازدستتان برود دیگر پشیمانی فایده اي ندارد

  12. "زندگي غير قابل پيش بيني است " و ممكن است هر لحظه شما را در شيب وفراز قرار دهد " .
    فقط بگوييد "هرگز" و بعد ببينيد چه اتفاقي مي افتد . براي مقابله با گره هايي كه زندگي در مسير شما قرار داده است ، تنها با ذهني باز و
    خوش بين ، به آنها خوش آمد بگوييد !!

×
×
  • اضافه کردن...