mamad293 ارسال شده در چهارشنبه در 01:53 اشتراک گذاری ارسال شده در چهارشنبه در 01:53 روزی روزگاری نشسته بودم و داشتم اخبار میدیدم و یک خبر به دستم رسید بله 300 کیلو اسلحه توسط پلیس توقیف شد و فردا تنپنی شک کرد به نزد من امد گفت : میدونم 300 کیلو اسلحه توقیف شده کار تو بود در جواب گفتم : حتما میخوای بازم کار برات انجام بدم و اگرنه میخوای بازم به من اتحام بزنی من از این موضوع ناراحت بودم هر اتفاقی میوفتاد مینداختش گردن من و من باید واقعا اسلحه بخرم فرداش حاج اقا اومد و احوال پرسی کرد گفت چه خبر بچه ها ! من از اونجایی که میدونستم دلال اسلحه بود پرسیدم : هنوز اسلحه های قدیم داری گفت : اره ماجرا بهش گفتم در جواب گفت : اگه اسلحه میخوای باید با این ماشین خفنا باهم مسابقه بدیم جیگر قبول کردم باهم مسابقه دادیم و تونستم به سختی شکستش بدم الان وقتش بود لحظه موعود برای شروع کار به اداره پلیس روستا رفتیم اعلام جنگ کردیم فرداش پلیس ها مارو محاسره کردن ! متاسفانه پلیس ها پیروز شدن اما نتونستن من اسلحه هارو بگیرن با پیکان وانت سیید در رفتیم به یک جایی پناه بردیم عکسی از تنپنی که بشدت ازش محافظ میشه کشتنش غیر ممکن هست بعد تعقیب گریز تنپنی بعد 1 هفته تونستم پیداش کنم حمله کردیم و وقتی رسیدیم به دفتر تنپنی دیده شده بود که سکته کرده و قبض رو داده پایان قسمت اول نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.arsacia.ir/topic/87994-%D9%85%D8%A7%D8%AC%D8%B1%D8%A7%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%B3%DB%8C-%D8%AC%DB%8C-%D9%88%D9%88-%D8%AA%D9%86%D9%BE%D9%86%DB%8C/ به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید.
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.