رفتن به مطلب
مرورگر پیشنهادی آرساکیا گیم مرورگر های تحت موتور کرومیوم می‌باشد، برای دانلود روی مرورگر انتخابی خود کلیک کنید
Google Chrome Microsoft Edge Ungoogled Chromium Brave Opera GX Opera

ارسال‌های توصیه شده

راز خونین Nightside: از شکار تا دستگیری»

 

«وقتی شکارچی به دام افتاد – روایت یاسین از کابوس Nightside»

 

«تپه‌ای که حقیقت را فاش کرد؛ ماجرای Yasin و Nightside»

 

«پایان شب‌های تاریک Nightside؛ بازی مرگ با یک خبرنگار»

 

«قتل، خیانت و رازهای پنهان؛ قسمت دوم و سوم داستان جنجالی»

 

«گزارش تکان‌دهنده Yasin از سقوط Nightside»

 

 

بسم رب الشهدا

قسمت دوم – دفترِ خاموش

 

 

من یاسین هستم. یک خبرنگار با تجربه. اما امروز، روز آخر من در این حرفه است. تصمیمم را گرفته‌ام: بازنشستگی… و بعدش ورود به جایی که به تفنگ نیاز دارد، به جنگیدن، به زنده‌ماندن. دسته متوسط.

ولی قبل از خداحافظی، باید یک داستان را تعریف کنم؛ داستانی که هنوز مثل دود سیگار در گلویم مانده.

داستان هَزال… و نگرانی‌هایی که برای همیشه دنبالم خواهند کرد.

 

426e26_25IMG-20250826-090004-897.jpg

سکوت دوازده‌ساعته

 

مرد… این سیگار هم دیگه به درد نمی‌خوره. چرا این لعنتی جواب نمی‌ده؟ اوه شـ… نمی‌شه همین‌طور بیکار نشست.

دوازده ساعت گذشته بود.

دوازده ساعت سکوت.

دوازده ساعت بدون حتی یک پیام از هَزال.

این برای کسی مثل او غیرعادی بود.

 

روی مبل خانه‌ام نشسته بودم، تلفن را برای چندمین بار برداشتم و شماره‌اش را گرفتم. بوق ممتد. باز هم هیچ. دفتر کارش؟ همان. فقط بوق… و بوق… انگار کسی آن طرف خط نفس می‌کشید اما گوشی را برنمی‌داشت.

 

«من هزار بار بهش گفتم این پرونده مناسب تو نیست، دخترک کله‌شق.» زیر لب غر زدم، کلید ماشین را برداشتم و به سمت دفترش حرکت کردم.

 

دفتر نیمه‌باز

 

نزدیک نیمه‌شب رسیدم.

در ورودی نیمه‌باز بود. چراغ‌ها هنوز روشن. روشنایی سرد و بیمارگونه‌ای که روی دیوارها سایه‌های بی‌قرار می‌انداخت.

قدم که داخل گذاشتم، قلبم فرو ریخت. هوا سنگین بود؛ مثل اینکه همین چند دقیقه قبل کسی آنجا نفس کشیده باشد.

 

روی میز شیشه‌ای کاغذها پخش بود؛ یادداشت‌های نصفه و نیمه با اسم‌هایی که با عجله نوشته شده بودند:

Thanos، iCaCTuS، FeLan، BerLyN…

همه‌ی کسانی که قبلاً از NiGHTSiDe شکایت کرده بودند.

 

صندلی واژگون، فنجان قهوه شکسته، و دفترچه‌ی هَزال که آخرین صفحه‌اش با قلم سیاه نوشته شده بود:

 

"اگر من ناپدید شدم… قاتل را پیدا کنید. او همیشه یک قدم جلوتر است."

 

نفسم برید. هیچوقت چنین حسی نداشتم.

 

صدای قاتل (مونولوگ)

 

«آن‌ها هیچ‌وقت نمی‌فهمند چرا انتخابشان می‌کنم.

هر جسد فقط یک علامت سؤال نیست؛ یک پیام است.

پیام به کسانی که فکر می‌کنند عدالت دارند، قانون دارند، پلیس دارند.

اما حقیقت این است: من انتخاب می‌کنم. من تصمیم می‌گیرم چه کسی باید نفس بکشد و چه کسی نه.

هَزال زیادی نزدیک شد… و نزدیک شدن همیشه بها دارد.»

 

ریشه‌ی تاریک

 

برگه‌ها را ورق زدم. همه‌چیز الگوی مشخصی داشت:

قربانی‌ها در جنگل‌های اطراف لس‌سانتوس دیده شده بودند. آدم‌هایی که شبانه گم می‌شدند یا سر دعوا با NiGHTSiDe دیده شده بودند.

 

یک خبرنگار محلی از لس‌ونتراس عکس گرفته بود؛ عکس دو جسد پاره‌پاره، رهاشده درون یک چاه تاریک.

753526_25agpic-2025-08-16-19-29-30-62645

 

«مرد… این دیگه یک روانیه.» زیر لب گفتم.

 

NiGHTSiDe قوانین خودش را ساخته بود. معتاد… نه فقط به Drug، بلکه به کنترل، به مرگ. و Teryakii مثل سایه کنارش بود؛ همدست خاموش.

 

تصمیم

 

حس می‌کردم دیر شده. اما یک چیزی درونم می‌گفت هنوز وقت هست. هنوز می‌توانم نجاتش بدهم.

 

همان لحظه تصمیم گرفتم:

"اگر پلیس‌ها و ادمین‌ها نمی‌توانند این دیوانه را متوقف کنند، من باید وارد بازی شوم."

 

از پشت پنجره به آسمان نگاه کردم. خبرنگاری برای من تمام شده بود.

قدم بعدی؟

جایی که کلمات کافی نیستند. جایی که تفنگ و خون تعیین‌کننده‌اند.

دسته متوسط.

 

و در تاریکی اتاق، گوشی هَزال روی زمین افتاده بود. آخرین تماس روی صفحه هنوز روشن بود:

ImYassin

 

✍️ پاورقی: مونولوگ، گفت‌وگوی درونی یک شخصیت است؛ جایی که او رازها و افکارش را تنها برای خودش برملا می‌کند.

 

 

 

رد خون

 

درِ نیمه‌باز دفتر هَزال هنوز در ذهنم می‌لرزید. اما سرنخی که آنجا پیدا کردم، مرا تا حاشیه‌ی شهر کشاند:

یادداشت‌های نصفه و نیمه‌اش، لوکیشنی در جنگل‌های اطراف پالو ویو.

همان‌جایی که قربانی‌ها آخرین بار دیده شده بودند.

 

ماشین را خاموش کردم. تاریکی مطلق بود. فقط صدای جیرجیرک‌ها و بادی که شاخه‌ها را می‌لرزاند.

اسلحه‌ای که تازه از دسته متوسط گرفته بودم را در جیبم گذاشتم. دیگر دفترچه و قلم کارایی نداشتند.

 

 

 

ملاقات با سایه

 

صدایی از دور شنیدم.

زمزمه… شبیه گریه.

به آرامی جلو رفتم. میان درختان، چیزی برق می‌زد. طناب. دست‌های بسته.

 

 

2c9126_25-5866354023127435086-121.jpg

هَزال.

لباسش پاره، چشمانش وحشت‌زده، اما هنوز زنده بود.

cecf26_25agpic-2025-08-26-10-54-47-10839

پیش رفتم، دهانش بسته بود. با چاقو بندها را بریدم.

او با چشمانی پر از اشک به من نگاه کرد. تنها چیزی که شنیدم زمزمه‌اش بود:

«یاسین… پشت سرت…»

 

رویارویی با NightSide

 

صدای خنده‌ای سرد در گوشم پیچید.

نیگت‌ساید از تاریکی بیرون آمد.

ماسکی نیمه‌پاره بر صورتش، چشمانش سرخ از بی‌خوابی.

چاقوی خون‌آلود در دستش برق می‌زد.

 

– «تو نباید اینجا باشی، خبرنگار. این نمایش مال من بود.»

– «دیگه نمایش تموم شد. پلیس در راهه. همه‌چی لو رفته.»

 

خشم در نگاهش شعله کشید. به سمتم حمله کرد.

گلوله‌ای در تاریکی شلیک شد. صدای فریاد.

پایش زخمی شد، زمین خورد.

 

قبل از اینکه بتواند دوباره برخیزد، نور چراغ‌های پلیس جنگل را روشن کرد.

سایر مأموران از همه سو ریختند.

 

NightSide در حالی که فریاد می‌کشید، به زانو افتاد.

 

رازهای تاریک

 

وقتی دستبند بر دستانش خورد، چیزی زیر لب گفت:

«او انتخاب می‌کرد… من فقط اجرا می‌کردم… تو نمی‌فهمی… او همیشه انتخاب می‌کرد.»

 

سکوتی سنگین افتاد. مأموران نگاه‌های مشکوکی ردوبدل کردند.

من اما به هَزال نگاه کردم.

او سرش را پایین انداخته بود، موهایش روی صورتش ریخته بود.

 

برای لحظه‌ای چیزی عجیب دیدم.

لبخند. خیلی کوتاه، مثل جرقه‌ای در تاریکی.

 

اما نخواستم باور کنم. یا شاید… نمی‌توانستم.

 

پایان موقت

 

هَزال را از میان جمعیت بیرون آوردم.

پلیس‌ها مشغول انتقال NightSide بودند. فریادهایش هنوز در گوشم می‌پیچید:

«او انتخاب می‌کرد! من فقط ابزار بودم!»

 

aeb526_25IMG-20250826-155511-374.jpg

 

 

 

e3d926_25IMG-20250826-155508-433.jpg

 

دست هَزال را گرفتم و گفتم:

«تموم شد… دیگه همه‌چی تموم شد.»

9b3626_25-5866354023127435091-121.jpg

اما ته دلم می‌دانستم:

هیچ‌چیز تمام نشده بود. 

منتظر ادامه داستان باشید....!

NR

ImYassin.png

 

Hazal.png

@Hazal

@Ippo

@ImYassin

My account 

ippo.png

ImYassin.png

1dca18_25giphy-1-.gif

b33f22_25giphy-2-.gif

Javid Pahlavi 

 

 

43 دقیقه قبل، Ippo گفته است:

راز خونین Nightside: از شکار تا دستگیری»

 

«وقتی شکارچی به دام افتاد – روایت یاسین از کابوس Nightside»

 

«تپه‌ای که حقیقت را فاش کرد؛ ماجرای Yasin و Nightside»

 

«پایان شب‌های تاریک Nightside؛ بازی مرگ با یک خبرنگار»

 

«قتل، خیانت و رازهای پنهان؛ قسمت دوم و سوم داستان جنجالی»

 

«گزارش تکان‌دهنده Yasin از سقوط Nightside»

 

 

بسم رب الشهدا

 

قسمت دوم – دفترِ خاموش

 

 

من یاسین هستم. یک خبرنگار با تجربه. اما امروز، روز آخر من در این حرفه است. تصمیمم را گرفته‌ام: بازنشستگی… و بعدش ورود به جایی که به تفنگ نیاز دارد، به جنگیدن، به زنده‌ماندن. دسته متوسط.

ولی قبل از خداحافظی، باید یک داستان را تعریف کنم؛ داستانی که هنوز مثل دود سیگار در گلویم مانده.

داستان هَزال… و نگرانی‌هایی که برای همیشه دنبالم خواهند کرد.

 

426e26_25IMG-20250826-090004-897.jpg

سکوت دوازده‌ساعته

 

مرد… این سیگار هم دیگه به درد نمی‌خوره. چرا این لعنتی جواب نمی‌ده؟ اوه شـ… نمی‌شه همین‌طور بیکار نشست.

دوازده ساعت گذشته بود.

دوازده ساعت سکوت.

دوازده ساعت بدون حتی یک پیام از هَزال.

این برای کسی مثل او غیرعادی بود.

 

روی مبل خانه‌ام نشسته بودم، تلفن را برای چندمین بار برداشتم و شماره‌اش را گرفتم. بوق ممتد. باز هم هیچ. دفتر کارش؟ همان. فقط بوق… و بوق… انگار کسی آن طرف خط نفس می‌کشید اما گوشی را برنمی‌داشت.

 

«من هزار بار بهش گفتم این پرونده مناسب تو نیست، دخترک کله‌شق.» زیر لب غر زدم، کلید ماشین را برداشتم و به سمت دفترش حرکت کردم.

 

دفتر نیمه‌باز

 

نزدیک نیمه‌شب رسیدم.

در ورودی نیمه‌باز بود. چراغ‌ها هنوز روشن. روشنایی سرد و بیمارگونه‌ای که روی دیوارها سایه‌های بی‌قرار می‌انداخت.

قدم که داخل گذاشتم، قلبم فرو ریخت. هوا سنگین بود؛ مثل اینکه همین چند دقیقه قبل کسی آنجا نفس کشیده باشد.

 

روی میز شیشه‌ای کاغذها پخش بود؛ یادداشت‌های نصفه و نیمه با اسم‌هایی که با عجله نوشته شده بودند:

Thanos، iCaCTuS، FeLan، BerLyN…

همه‌ی کسانی که قبلاً از NiGHTSiDe شکایت کرده بودند.

 

صندلی واژگون، فنجان قهوه شکسته، و دفترچه‌ی هَزال که آخرین صفحه‌اش با قلم سیاه نوشته شده بود:

 

"اگر من ناپدید شدم… قاتل را پیدا کنید. او همیشه یک قدم جلوتر است."

 

نفسم برید. هیچوقت چنین حسی نداشتم.

 

صدای قاتل (مونولوگ)

 

«آن‌ها هیچ‌وقت نمی‌فهمند چرا انتخابشان می‌کنم.

هر جسد فقط یک علامت سؤال نیست؛ یک پیام است.

پیام به کسانی که فکر می‌کنند عدالت دارند، قانون دارند، پلیس دارند.

اما حقیقت این است: من انتخاب می‌کنم. من تصمیم می‌گیرم چه کسی باید نفس بکشد و چه کسی نه.

هَزال زیادی نزدیک شد… و نزدیک شدن همیشه بها دارد.»

 

ریشه‌ی تاریک

 

برگه‌ها را ورق زدم. همه‌چیز الگوی مشخصی داشت:

قربانی‌ها در جنگل‌های اطراف لس‌سانتوس دیده شده بودند. آدم‌هایی که شبانه گم می‌شدند یا سر دعوا با NiGHTSiDe دیده شده بودند.

 

یک خبرنگار محلی از لس‌ونتراس عکس گرفته بود؛ عکس دو جسد پاره‌پاره، رهاشده درون یک چاه تاریک.

753526_25agpic-2025-08-16-19-29-30-62645

 

«مرد… این دیگه یک روانیه.» زیر لب گفتم.

 

NiGHTSiDe قوانین خودش را ساخته بود. معتاد… نه فقط به Drug، بلکه به کنترل، به مرگ. و Teryakii مثل سایه کنارش بود؛ همدست خاموش.

 

تصمیم

 

حس می‌کردم دیر شده. اما یک چیزی درونم می‌گفت هنوز وقت هست. هنوز می‌توانم نجاتش بدهم.

 

همان لحظه تصمیم گرفتم:

"اگر پلیس‌ها و ادمین‌ها نمی‌توانند این دیوانه را متوقف کنند، من باید وارد بازی شوم."

 

از پشت پنجره به آسمان نگاه کردم. خبرنگاری برای من تمام شده بود.

قدم بعدی؟

جایی که کلمات کافی نیستند. جایی که تفنگ و خون تعیین‌کننده‌اند.

دسته متوسط.

 

و در تاریکی اتاق، گوشی هَزال روی زمین افتاده بود. آخرین تماس روی صفحه هنوز روشن بود:

ImYassin

 

✍️ پاورقی: مونولوگ، گفت‌وگوی درونی یک شخصیت است؛ جایی که او رازها و افکارش را تنها برای خودش برملا می‌کند.

 

 

 

رد خون

 

درِ نیمه‌باز دفتر هَزال هنوز در ذهنم می‌لرزید. اما سرنخی که آنجا پیدا کردم، مرا تا حاشیه‌ی شهر کشاند:

یادداشت‌های نصفه و نیمه‌اش، لوکیشنی در جنگل‌های اطراف پالو ویو.

همان‌جایی که قربانی‌ها آخرین بار دیده شده بودند.

 

ماشین را خاموش کردم. تاریکی مطلق بود. فقط صدای جیرجیرک‌ها و بادی که شاخه‌ها را می‌لرزاند.

اسلحه‌ای که تازه از دسته متوسط گرفته بودم را در جیبم گذاشتم. دیگر دفترچه و قلم کارایی نداشتند.

 

 

 

ملاقات با سایه

 

صدایی از دور شنیدم.

زمزمه… شبیه گریه.

به آرامی جلو رفتم. میان درختان، چیزی برق می‌زد. طناب. دست‌های بسته.

 

 

2c9126_25-5866354023127435086-121.jpg

هَزال.

لباسش پاره، چشمانش وحشت‌زده، اما هنوز زنده بود.

cecf26_25agpic-2025-08-26-10-54-47-10839

پیش رفتم، دهانش بسته بود. با چاقو بندها را بریدم.

او با چشمانی پر از اشک به من نگاه کرد. تنها چیزی که شنیدم زمزمه‌اش بود:

«یاسین… پشت سرت…»

 

رویارویی با NightSide

 

صدای خنده‌ای سرد در گوشم پیچید.

نیگت‌ساید از تاریکی بیرون آمد.

ماسکی نیمه‌پاره بر صورتش، چشمانش سرخ از بی‌خوابی.

چاقوی خون‌آلود در دستش برق می‌زد.

 

– «تو نباید اینجا باشی، خبرنگار. این نمایش مال من بود.»

– «دیگه نمایش تموم شد. پلیس در راهه. همه‌چی لو رفته.»

 

خشم در نگاهش شعله کشید. به سمتم حمله کرد.

گلوله‌ای در تاریکی شلیک شد. صدای فریاد.

پایش زخمی شد، زمین خورد.

 

قبل از اینکه بتواند دوباره برخیزد، نور چراغ‌های پلیس جنگل را روشن کرد.

سایر مأموران از همه سو ریختند.

 

NightSide در حالی که فریاد می‌کشید، به زانو افتاد.

 

رازهای تاریک

 

وقتی دستبند بر دستانش خورد، چیزی زیر لب گفت:

«او انتخاب می‌کرد… من فقط اجرا می‌کردم… تو نمی‌فهمی… او همیشه انتخاب می‌کرد.»

 

سکوتی سنگین افتاد. مأموران نگاه‌های مشکوکی ردوبدل کردند.

من اما به هَزال نگاه کردم.

او سرش را پایین انداخته بود، موهایش روی صورتش ریخته بود.

 

برای لحظه‌ای چیزی عجیب دیدم.

لبخند. خیلی کوتاه، مثل جرقه‌ای در تاریکی.

 

اما نخواستم باور کنم. یا شاید… نمی‌توانستم.

 

پایان موقت

 

هَزال را از میان جمعیت بیرون آوردم.

پلیس‌ها مشغول انتقال NightSide بودند. فریادهایش هنوز در گوشم می‌پیچید:

«او انتخاب می‌کرد! من فقط ابزار بودم!»

 

aeb526_25IMG-20250826-155511-374.jpg

 

 

 

e3d926_25IMG-20250826-155508-433.jpg

 

دست هَزال را گرفتم و گفتم:

«تموم شد… دیگه همه‌چی تموم شد.»

9b3626_25-5866354023127435091-121.jpg

اما ته دلم می‌دانستم:

هیچ‌چیز تمام نشده بود. 

منتظر ادامه داستان باشید....!

NR

ImYassin.png

 

Hazal.png

@Hazal

@Ippo

@ImYassin

 

خب خب خب همه فکر میکنن که تموم شد. NightSide به دست قانون سپرده شد...!

به همین راحتی هیچ چیز تموم نمیشه.
صدای قطار از پایین تپه پیچید و به دیوارهای کلبه خورد… مثل قلبی که هنوز می‌تپه، اما برای زنده بودن نه، برای کُشتن.


a21c26_25gallery73.jpg

 

روی زمین نشسته بودم و به تاریکی خیره شده بودم. همه می‌پرسن: چرا؟ چرا NightSide؟ چرا این همه خون؟

جواب ساده‌ست: چون من انتخاب می‌کنم.کلبه ی چوبی که من آدرسش رو توی دفترم گذاشتم تا یاسین اونو پیدا کنه مال من بود من اونجا بزرگ شده بودم به دور از همه ی مردم شهر...!

 

eb7d26_25AG-SA-0061.jpg


من هیچ‌وقت خون ریختن بلد نبودم… من فقط روی ذهن‌ها کار می‌کنم. می‌دونی ترسناک‌تر از یک قاتل کیه؟ کسی که قاتل‌ها رو می‌سازه.

NightSide اولینم بود. یک عروسک بی‌جان که توی دستام زنده شد، با نخ‌هایی از خشم و نفرت. ولی آخرینم نخواهد بود.
چون همیشه توی این شهر آدم‌هایی هستن که فقط کافیه کمی هُلشون بدی… یک قطره زهر بهشون تزریق کنی… بعد خودشون برایت جوی خون راه می‌اندازند.

فکر می‌کنید با مرگ NightSide همه‌چیز تموم شد؟ نه… من تازه شروع کرده‌ام.
شاید همین حالا یکی از اونایی که کنار شما می‌ایستن، همکار شما، دوست شما… داره صدای منو توی ذهنش می‌شنوه.

شهر هرگز امن نیست.
Los Santos دیگه هیچ‌وقت مثل قبل نمی‌شه.

و من؟
من Hazalم.
من قاتل نیستم…
من خالق قاتل‌هام.

 

🔻 پانوشت نویسنده

این داستان برگرفته از کتاب فوق‌العاده خانم آلیس فینی با نام همیشه یک نفر دروغ می‌گوید (His & Hers) است. رمانی که تا پایانش نمی‌توان قاتل را حدس زد و با روایت‌های ذهنی و تاریکش الهام بزرگی برای من بود. هرچند نتوانستم مثل آن اثر بی‌نظیر، هویت قاتل را پنهان کنم، اما تلاش کردم فضای وهم‌آلود و جنون‌آمیزش را در این نوشته بازتاب بدهم.

اما هدف اصلی من از نوشتن این داستان فقط سرگرمی نبود. می‌خواستم یادآوری کنم که بازی فقط برای لذت است، نه برای کشتار بی‌هدف و خراب کردن اعصاب دیگران. در دنیای واقعی اگر از کسی خوشمان نیاید، نمی‌توانیم تفنگی برداریم و او را بکشیم؛ در بازی هم بهتر است رفتاری انسانی‌تر داشته باشیم.

بیشتر به همدیگر خوبی کنیم، چون خوبی مثل آینه است… هر چه بدهی، در نهایت به خودت بازمی‌گردد.

❤️مرسی از همراهیمون کردید و وقتتون رو گذاشتید و خوندید...!
نویسنده داستان Hazal "سوگند"

ویرایش شده توسط Hazal

درود خدمت شما بسیار عالی بود.

نقات قوت :

  • طولانی بودن داستان
  • عکس های متنوع

نقات ضعف :

  • رنگی نبودن متون 

 

 

 

ePiRuS.png

 

46 دقیقه قبل، Hushang گفته است:

درود خدمت شما بسیار عالی بود.

نقات قوت :

  • طولانی بودن داستان
  • عکس های متنوع

نقات ضعف :

  • رنگی نبودن متون 

درود خدمت شما دوست عزیز سپاسگزارم برای نظر شما و قطعا مجله بعدی بنده روش کلی وقت خواهم گذاشت تشکر بابت گفتن نقات ضعف

My account 

ippo.png

ImYassin.png

1dca18_25giphy-1-.gif

b33f22_25giphy-2-.gif

Javid Pahlavi 

 

 

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید.
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   بازگردانی قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...