Meshki ارسال شده در September 8 اشتراک گذاری ارسال شده در September 8 (ویرایش شده) یکی بود یکی نبود... دختری بود که گروگان گرفته شده بود... گذشت تا به خودش امد دید که گروگان گرفته شده... داد زد: کمک... کمک... البته. کمی هم به در و دیوار با دست های کوچیکش مشت زد. مردی خوش قلب که از رستوران پیتزا اومده بود تا لباسش را عوض کند دید که از در صدایی میاد. رفت و این صحنه را دید سعی کرد که وارد شود و به دختر گفت: برو عقببببب. میخوام درو بشکونم! مرد به سختی وارد در شد. عجیب بود. دید که چقدر این چهره اشناست ناگهان دختر گفت: پدررررررررررررررررررررررر دختز که احساس امنیت و خوشحالی داشت. نمیدانست که داستان تازه شروع شده! مرد خشمگین که این موضوع را دید تصمیم گرفت... ادامه دارد... فقط دوستان خودم میدونم کار خوب نشده ( خنده ) خودم تکی با مولتی درست کردم حمایت کنید کارای بعدی قوی تر هست دوستتون دارم. ویرایش شده September 8 توسط ShahaP اصلاحیه در متن داستان 1 نقل قول News Reporter Shahab لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری...
SinisteR ارسال شده در September 8 اشتراک گذاری ارسال شده در September 8 الهی بمیرم چرا دختره ترسیده؟ 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری...
Teivel ارسال شده در September 8 اشتراک گذاری ارسال شده در September 8 سطحت ستودنیه نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری...
Mehrdad ارسال شده در September 8 اشتراک گذاری ارسال شده در September 8 جالبه نقل قول :My Account ________________________________________________ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری...
Loner ارسال شده در September 9 اشتراک گذاری ارسال شده در September 9 نقل قول 𝓝𝓾𝓶𝓫𝓮𝓻 𝓞𝓷𝓮 𝓕𝓪𝓶𝓲𝓵𝔂 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری...
ijoker ارسال شده در September 9 اشتراک گذاری ارسال شده در September 9 در ۱۴۰۳/۶/۱۸ در 11:36، ShahaP گفته است: یکی بود یکی نبود... دختری بود که گروگان گرفته شده بود... گذشت تا به خودش امد دید که گروگان گرفته شده... داد زد: کمک... کمک... البته. کمی هم به در و دیوار با دست های کوچیکش مشت زد. مردی خوش قلب که از رستوران پیتزا اومده بود تا لباسش را عوض کند دید که از در صدایی میاد. رفت و این صحنه را دید سعی کرد که وارد شود و به دختر گفت: برو عقببببب. میخوام درو بشکونم! مرد به سختی وارد در شد. عجیب بود. دید که چقدر این چهره اشناست ناگهان دختر گفت: پدررررررررررررررررررررررر دختز که احساس امنیت و خوشحالی داشت. نمیدانست که داستان تازه شروع شده! مرد خشمگین که این موضوع را دید تصمیم گرفت... ادامه دارد... فقط دوستان خودم میدونم کار خوب نشده ( خنده ) خودم تکی با مولتی درست کردم حمایت کنید کارای بعدی قوی تر هست دوستتون دارم. درود. به عنوان سرگرمی عالیه. موفق و موید باشی. نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری...
MamadSaleh ارسال شده در September 9 اشتراک گذاری ارسال شده در September 9 ماشالله شهاب نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری...
Meshki ارسال شده در September 9 سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در September 9 38 دقیقه قبل، Hack گفته است: ماشالله شهاب داشمی نقل قول News Reporter Shahab لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری...
MasterAssassins ارسال شده در September 9 اشتراک گذاری ارسال شده در September 9 در ۱۴۰۳/۶/۱۸ در 11:36، ShahaP گفته است: یکی بود یکی نبود... دختری بود که گروگان گرفته شده بود... گذشت تا به خودش امد دید که گروگان گرفته شده... داد زد: کمک... کمک... البته. کمی هم به در و دیوار با دست های کوچیکش مشت زد. مردی خوش قلب که از رستوران پیتزا اومده بود تا لباسش را عوض کند دید که از در صدایی میاد. رفت و این صحنه را دید سعی کرد که وارد شود و به دختر گفت: برو عقببببب. میخوام درو بشکونم! مرد به سختی وارد در شد. عجیب بود. دید که چقدر این چهره اشناست ناگهان دختر گفت: پدررررررررررررررررررررررر دختز که احساس امنیت و خوشحالی داشت. نمیدانست که داستان تازه شروع شده! مرد خشمگین که این موضوع را دید تصمیم گرفت... ادامه دارد... فقط دوستان خودم میدونم کار خوب نشده ( خنده ) خودم تکی با مولتی درست کردم حمایت کنید کارای بعدی قوی تر هست دوستتون دارم. ایولا نقل قول ,𝑴𝒚 𝑺𝒕𝒐𝒓𝒚 𝑰𝒔 𝑶𝒏𝒆 𝑶𝒇 𝑴𝒂𝒏𝒚 𝑻𝒉𝒐𝒖𝒔𝒂𝒏𝒅𝒔 .𝑨𝒏𝒅 𝑻𝒉𝒆 𝑾𝒐𝒓𝒍𝒅 𝑾𝒊𝒍𝒍 𝑵𝒐𝒕 𝑺𝒖𝒇𝒇𝒆𝒓 𝑰𝒇 𝑰𝒕 𝑬𝒏𝒅𝒔 𝑻𝒐𝒐 𝑺𝒐𝒐𝒏 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری...
Guard ارسال شده در September 9 اشتراک گذاری ارسال شده در September 9 عالی نقل قول Menace II Society لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری...
UpRoaR ارسال شده در September 9 اشتراک گذاری ارسال شده در September 9 بد نیس نقل قول C₁₀H₁₅N لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری...
McClane ارسال شده در September 9 اشتراک گذاری ارسال شده در September 9 در ۱۴۰۳/۶/۱۸ در 14:57، Teivel گفته است: سطحت ستودنیه یه ویسکال معذرت نقل قول ✯ M2S ✯ 𝑺𝒂𝒚 𝒊𝒎 𝒅𝒐𝒐𝒎𝒆𝒅 𝒕𝒐 𝒂𝒄𝒉𝒊𝒆𝒗𝒆 𝒈𝒐𝒐𝒅 𝒕𝒉𝒊𝒏𝒈𝒔 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری...
Golden ارسال شده در September 9 اشتراک گذاری ارسال شده در September 9 هعب.عالی بود نقل قول My Accont لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری...
Meshki ارسال شده در September 11 سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در September 11 مرسی از همه نقل قول News Reporter Shahab لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری...
SinisteR ارسال شده در September 12 اشتراک گذاری ارسال شده در September 12 21 ساعت قبل، ShahaP گفته است: مرسی از همه از بامداد چطور؟ نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری...
TheTopRaK ارسال شده در November 1 اشتراک گذاری ارسال شده در November 1 نقل قول 𝑴𝒚 𝑨𝒄𝒄𝒐𝒖𝒏𝒕 𝑴𝒚 𝑩𝒓𝒐𝒕𝒉𝒆𝒓𝒔 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری...
BoyDark ارسال شده در November 7 اشتراک گذاری ارسال شده در November 7 این داستان از داستان شنل قرمزی ام طولانی تر بود نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری...
TheTopRaK ارسال شده در December 15 اشتراک گذاری ارسال شده در December 15 در ۱۴۰۳/۶/۱۸ در 11:36، Meshki گفته است: یکی بود یکی نبود... دختری بود که گروگان گرفته شده بود... گذشت تا به خودش امد دید که گروگان گرفته شده... داد زد: کمک... کمک... البته. کمی هم به در و دیوار با دست های کوچیکش مشت زد. مردی خوش قلب که از رستوران پیتزا اومده بود تا لباسش را عوض کند دید که از در صدایی میاد. رفت و این صحنه را دید سعی کرد که وارد شود و به دختر گفت: برو عقببببب. میخوام درو بشکونم! مرد به سختی وارد در شد. عجیب بود. دید که چقدر این چهره اشناست ناگهان دختر گفت: پدررررررررررررررررررررررر دختز که احساس امنیت و خوشحالی داشت. نمیدانست که داستان تازه شروع شده! مرد خشمگین که این موضوع را دید تصمیم گرفت... ادامه دارد... فقط دوستان خودم میدونم کار خوب نشده ( خنده ) خودم تکی با مولتی درست کردم حمایت کنید کارای بعدی قوی تر هست دوستتون دارم. ماشاالله عالی بود نقل قول 𝑴𝒚 𝑨𝒄𝒄𝒐𝒖𝒏𝒕 𝑴𝒚 𝑩𝒓𝒐𝒕𝒉𝒆𝒓𝒔 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید.
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.