جستجو در تالارهای گفتگو
در حال نمایش نتایج برای برچسب های '(پارت2)!!'.
1 نتیجه پیدا شد
-
1- یه روز داشتم تو اسکله شهر قدم میزدم.... 2- که یهو یه ادم sos دست با ماشین زد بهم! 3- عصبانی شدم و گفتم هووووووش چخبرته مگه عموجانی دنبالت کرده؟! 4- طرف از ماشین پایین امد و گفت: عهههه من تو رو میشناسم تو همونی هستی که به من گفتی برو مسجد توبه کن. 5- بههههه سلام داوشم چطوری چقد تغییر کردی بنزو دافولیو اینا رو از کجات اوردی؟! 6- اره داوش از وقتی بهم گفتی برو مسجد توبه کن حتی پوستمم سفید تر شده اینا که دیگه چیزی نیست. 7- خلاصه به حرفت گوش کردم و رفتم تا توبه کنم ولی حاج اقا رو بیرون مسجد مشغول امر به معروف و نهی از منکرِ دو عدد حاج خانوم بزرگوار پیدا کردم!! 8- به حاج اقا مشکلم رو گفتم و به من گفت که توبه کن و هر روز ساعت 4 ظهر به جنگل برو و درخت بکار و یادت نره ک صبح ها حتما همیشه برنامه سمت خدا رو ببینی! 9- من هم فردا بعد از دیدن برنامه برادر "نجم الدین" به سمت جنگل رفتم تا درخت بکارم. 10- که یهو یک دافو.... چیز ینی یک خانوم بد حجاب جلوی من ظاهر شد و میخواست مرا قدم قدم به سوی گناه بکشاند. 11- من هم چون توبه کرده بودم که دیگر به گناه کشیده نشوم به دعوت او برای گناه نه گفتم و فرار کردم! 12- حسابی دور شده بودم کلی دویده بودم و خسته شدم....یهو یه چیزی از اون دور داشت برق میزد. 13- رفتم جلوتر و دیدم طلا پیدا کردم! 14- مجدد نزد آن بانو پاکدامن رفتم تا او را امر به معروف و نهی از منکر و به خواندن یک جزء زیارت عاشورا در شب پر فیض و برکت جمعه دعوت بنمایم. 15- بدون شرح.... 16_ و من که کرک و پرم ریخته بود از این مقدار سفیدی و شانس این دزد پدسگ و فشار بسیاری که خورده بودم تصمیم گرفتم این پسرک را به راست ترین راه ممکن هدایت کنم!!