روزی و روزگاری کاتالینا که از دستبرد به سوپر مارکت ها و دزدیدن ماشین خسته شده بود یه فکری به سرش زد بود که چند نفرو به قتل برسونه
که اولین قربانیشو که کنار خیابون دید
تقاضا داشت سوارش کنه و رفتن به خونه کاتالینا
و داشتن با هم حرف میزدن که کاتالینا به پیرزن گفت: من به خونم میرم و کارمو انجام بدم بیام
و پیرزن منتظر کاتالینا بود
و کاتالینا از خونش با ی بیل امد بیرون و به سراغ پیرزن امد و گفت : اومدم سراغت
و پیرزن داشت فرار میکرد که در اخر کاتالینا بش رسید و گفت: EZ و پیرزن بیچاررو مورد .... قرار داد
و کاتالینا پیرزنو دفن کرد تو حیاط خونش
و کاتالینا بعد کشتن 3نفر که مشخص نشد کیا بودن
رفت سراغ نفر چهارم
و این شخص که به گفته خودش موتورش خراب بود ( دوشتان اون ماشینم تاکسی میخواست 30ت بگیره 2محله اونورتر)
خلاصه پیرمردو مثل پیرزن گول زد و بردد به خونش
و کاتالینا رفت پشت حیاط خونش تا بیلو بیاره
ولی پیرمردم کمی به کاتالینا شک کرده بود
و کمی داشت قدم میزد که این صحنرو دید
ولی کاتالینا نمیدونست این پیرمرد اسلحه داره و پیرمرد کاتالینارو به ان دنیا فرستاد