جستجو در تالارهای گفتگو
در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'پیرزن.'.
1 نتیجه پیدا شد
-
سلام خدمت همه عزیزان این مجله با رای و انتخاب شما قرارداده شده و امیدوارم مورد رضایتتون قرار بگیره. شاید یکم طولانی باشه ولی سعی کردم با کمی ادیت خسته کنندگی رو ازش کم کنم و واسه بینندگان و خوانندگانش تجربه بهتری رو القا کنم. توجه: تصاویر ممکن است حاوی صحنه هایی باشد که برای همه مناسب نباشد. بریم واسه شروع: شهرداری بدنام در یکی از دوره ها با تقلب و حیله گری به روی کار آمد. در اولین روز کاری خود کارمندان پیر و زمخت رو با ایراد های بنی اسرایلی اخراج کرد. همه در حال bend down/ و اخراج بودند. به کسی رحم نمیکرد. حتی خاله خودش رو هم اخراج کرد.... شهردار خیلی منحرفی بود > برای کارمندان زن ایجاد مزاحمت میکرد > بهشون miow میکرد یا benddown بکار میبرد. شهردار شروع به استخدام بانوان جوان کرد, آزمون ورودی بر پایه تحصیلات نبود بلکه معیار ایشان اندام ظریف و صورت زیبا بود. از میان همه آنها دختری بنام زلیخا چشم شهردار رو گرفت! شهردار کراش بدی رو زلیخا زده بود. با هر بهانه ای خود را به زلیخا نزدیک میکرد. از او میخاست برایش سرویس صبحانه به دفتر کارش ببرد اون هم با لباس های شیک و مجلسی مورد علاقه شهردار! در یکی از همون روزها زلیخا در اتاق آرشیو شهرداری داشت پرونده هارو مرتب میکرد.. ناگهان جناب شهردار از پشت قفسه ها بیرون اومد و بصورت وحشیانه به او ابراز علاقه کرد! مدتها بعد زلیخا متوجه شد باردار شده خیلی ناراحت بود زلیخا با شکم بالا آمده! همه داستان رو برای مادرش تعریف کرد و مادر آهی از ته دل کشید... و مثله ابر بهاری گریه میکرد. فردای آن روز.. مادر با عصبانیت به شهرداری رفت و آنجا آشوبی بپا کرد و خطاب به شهردار گفت: پس نامووووس چی میششششه؟ای بی نا... نفرین های متعددی رو نصار شهردار نمود و گفت الهی اه من دامن دخترتو بگیره وموقع رفتن یک bieh به او داد. سالها گذشت.. روزی دختر شهردار در حال خرید و تفریح بود. موقع بازگشت.. ماشین او روی ریل قطار خراب شد و یکدفعه با صدای صوت قطار ضربان قلبش بالا رفت و دید قطار با سرعت نور داره بهش نزدیک میشه و درب ماشین طی یک باگ Lock شده بود و باز نمیشد.... بشدت ترسیده بود و تقلا میکرد از ماشین بیرون بیاد! اما دیگر دیر شده بود... عجل دختر فرا رسیده بود! در یک چشم بهم زدن قطار با ماشین برخورد کرد و ماشین به هزاران تکه تبدیل گشت. حمام خون راه افتاده بود... شهردار به سنگ قبر سرد و بی روح دخترش خیره شده بود. ناخوداگاه به یاد حرفای چندسال پیش زنی افتاد که او را نفرین کرد! این چیزی نبود جز حکایت بازی روزگار و چرخ گردون و افتادن قرعه ای بنام سرنوشت تلخ واسه یک بیگناه دیگه... پایان. جمعه 12 اسفندماه 1401 باتشکر از وقتی که واسه مطالعه اولین مجله م گذاشتین. و جا داره یه تشکر کنم از مدل کاراکتر زلیخا: @HarleyQuinn قدم رنجه گذاشتن و نقش ایفا کردن. هلپر مجموعه: @DrDep خارج از نوبت اموزش های کلیدی میدادن. @ArSaCiA @Asir @Beigi @CaD @CaKe @CyberDyne @DeaTShoT @EhtemaL @Elone @FiftyCenT @Flame @Ho3ein84 @Holly @LanskySiegel @M0rphine @Mahdi91 @Markeloff @OmidGH @Ravin @Rony @RoseRain @salih @VisuaL @SeyDiliY @Universe @VioletSiegel @BraveGod @Pokers @3epeR @Jamaica @PedarKhande @AdmBot @AmirMahdi در صورتی که تعداد لایک ها به عدد 50 برسه داستان تایتانیک رو قرار میدم.
- 52 پاسخ
-
- 38
-
- بازی روزگار
- شهردار
-
(و 3 مورد دیگر)
برچسب زده شده با: