یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
ولایتی بود به نام چهار راه، مردمونش همه خوب و مهربون.
یه روز هوشنگ داشت تو چهارراه قدم میزد و خویش انداز مینداخت.
که متوجه شد یه ماشین داره دنبالش میکنه.
خیلی سریع سوار ماشینش شد و پا به فرار گذاشت.
اول به سمت چپ فرار کرد.
بعد به سمت راست فرار کرد
بعدش هم برگشت عقب و باز هم فرار کرد.
خیلی فرار کرد اما متوجه شد هنوز ماشینه دنبالشه!
زنگ زد به بهترین دوستش سید مصطفی، سید مصطفی بهش گفت برو مسجد دعا کن، ان شاء الله ولت میکنه و راحت میشی.
(سیدمصطفی)
هوشنگ هم با تمام سرعت به سمت مسجد دو تا محله اونور تر حرکت کرد و خیلی زود به مسجد رسید.
خیلی دعا کرد، التماس کرد (حدود 2 دقیقه).
وقتی به خودش اومد دید دیگه کسی دنبالش نیست و در امانه.
همونجا یه خانم خیلی زیبارو دید و باهاش ازدواج کرد. و اینگونه شد که هوشنگ رستگار شد و تصمیم گفت دیگه بازیکنان رو اذیت نکنه.