جستجو در تالارهای گفتگو
در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'قاتل'.
4 نتیجه پیدا شد
-
بسمه تعالی عرض سلام و ادب و احترام خدمت دوستان عزیز امیدوارم حالتون خوب باشه قسمت شد که دوباره به فکشن News Reporter بیام و بعد از تقریبا 10 ماه ادامه داستان ادمین قاتل رو بنویسم با کمک دوستان اگرچه با قسمت اول آشنایی ندارید اگر باب میلتون بود از لینک زیر اقدام به مطالعه آن بپردازید ادمین قاتل (قسمت 1) اَدمینِ قاتل (قسمت 2) تقریبا ساعت حدود 8 شب بود که برای تفریح و اینکه کلم یکم باد بخوره به جنگل رفته بودم، من معمولا به این کارم عادت کرده بودم و هفته ای 3 الی 4 شب به جنگل میرفتم. همونطور که داشتم از منظره زیبای جنگل لذت میبردم، ناگهان صدایی توجه منو به خود جلب کرد، -خواهش میکنم!! التماست میکنم کاری با من نداشته باش!!! صدای یه مرد جوانی بود که انگار قصد داشتن اونو بکشن. صدا ناگهان به طور عجیبی قطع شد! از قطع شدن یهویی صدا تعجب کردم و تصمیم گرفتم ببینم داستان چیه؟ سراسیمه شروع به دویدن به سمت کلبه کردم و پشت یک درخت قایم شدم، چند دقیقه بعد دیدم یک نفر با یک کاور مشکی بزگ از خونه بیرون اومد و اونو تو صندوق عقب ماشین گذاشت از پایین اومدن ارتفا ماشین معلوم بود که یک چیز سنگین پشت ماشینه! و اون شخص درحال صحبت با تلفن بود و می گفت: رئیس انجام شد! همونطور که داشتم اون شخص رو دید میزدم، یهو گوشی لعنتیم زنگ خورد و اون متوجه صدای گوشی شد، بعله درسته گند زده بودم! اون به سمت من ایستاد و گفت: هی تو، اینجا چه غلطی میکنی؟ سریع شروع به دویدن کردم، جرئت نداشتم پشت سرمو نگاه کنم و همینطور که داشتم فرار میکردم گوشی رو از تو جیبم درآوردم و به پلیس زنگ زدم و ادرس تقریبی اینجارو دادم. توی ذهنم اون فیلم فرار نکن داشت هی پخش میشد. بلاخره بعد از چند دقیقه دویدن موفق شدم اون یارو رو گم کنم و خودمو به جاده رسوندم. تقریبا همینکه به جاده رسیده بودم یک ماشین سیاه رنگ با چند نفر داخلش رو دیدم و دستمو تکون دادم که وایسن و منو سوار کنن. ماشین نگه داشت و من سوار شدم و داد زدم: برو برو بروووووو! بعد از اینکه کمی به خودم اومدم از اونا معذرت خواهی کردم و کل داستان رو براشون توضیح دادم. دستگیری قاتل پلیس ها یک گزارش قتل توسط یک مرد ناشناس رو دریافت میکنند و سریع به آن محل میرسند. پلیس ها بعد از رسیدن به محل قتل، قاتل اقدام به فرار میکنه اما موفق نمیشه! و در محاصره پلیس های شجاع قرار میگیرد و دستگیر میشود. تصاویری از دستگیری و محاصره مجرم: بعد توسط پلیس ها به دادگاه منتقل شد و قاضی حکم حبس ابد به او داد، سپس راهی زندان شد. بعد از چند هفته مشخص شد که آن مرد همان ادمین قاتلی هست که به صورت مخفیانه به خانه @Kamyab میرفت. همه ی داستان ها تمام نشده بود و ادمین چشم به راه کامیاب بود ولی خبری نمیشد. بعد از زندانی شدن او مقام ادمینی خود را نیز از دست داده بود. بعد از مدت ها بالاخره با هر بدبختی که بود با کامیاب از طریق تلفن های زندان ارتباط برقرار کرد. مکالمه بین کامیاب و ادمین قاتل: کامیاب : سلام بفرمایید؟ ادمین قاتل: سلام رییس شناختی؟ منم همکارت ... رییس کمکم کن مگه نمیگفتی تا اخرش با همیم به شرطی که همدیگه رو دور نزنیم؟ کامیاب: من بهت گفتم همکاری ما تا جایی ادامه داره که هویتت لو نره یه نگاه به روزنامه ها کردی؟؟؟ خبرنگار ها، مردم، رسانه ها همه دارن در مورد ما صحبت میکنن و حتی میترسن! ادمین قاتل: ولی رییس من تا ابد اینجا گرفتارم... کامیاب: ازاد کردن تو چیزی جز بد نامی برای من نداره! بیب بیب بیب! تلفن قطع شده بود، انگار تا ابد قرار بود اینجا بماند. چند روز گذشت همینطور فشار ها روی ادمین قاتل بیشتر و بیشتر می شد و همینطور توسط مامور های زندان مورد تحقیر قرار میگرفت. و هر یک شب یبار در سلول انفرادی می ماند. بعد از چند ماه که حسابی ماجرای ادمین قاتل معروف شده بود بلاخره از یادها رفت و فراموش شد و ادمین قاتل در زندان ماند. ده سال بعد... چهارچوب زندان و تحقیر پلیس ها باعث شده بود که ادمین قاتل روانی شود. مدام با خودش حرف میزد، گاهی اوقات نظم زندان را بهم میریخت و حتی به زندانی ها حمله میکرد! یک روز همونطور که فشار های روانی داشت مغز اورا نابود میکرد مامور زندان نا خواسته را به قتل رساند و تصمیم به پایان دادن زندگی ادمین قاتل شدند (دستور اعدام). او باید از کسانی که باعث زندانی شدن و نابود شدن زندگی او شده بودند انتقام میگرفت و نمیتوانست آنها را از یاد خود ببرد. پس تسلیم نشد و راهی برای فرار از زندان پیدا کرد. فرار او موفقیت آمیز بود و بلاخره بعد ده سال دنیای بیرون را دید و در تعجب فرو رفت. ادمین قاتل: چه تغییراتی، چه شب زیبایی! خبر فرار ادمین قاتل -به به چه شبی! بریم غذای بپزیم. درحال پختن غذای موردعلاقم بودم که تلوزیون رو روشن کردم تا کمی سرگرم بشم، همینطور که داشتم شبکه هارو یکی یکی چک میکردم ناگهان به خبر مهی توی شبکه Los Santos BBC رسیدم. خبرنگار: توجه توجه! قاتل سریالی که به آن لقب ادمین قاتل را داده بودند دقایقی پیش از زندان فرار کرده است لطفا هرگونه مورد مشکوکی که دید به ما گزارش دهید! به لرزه افتاده بودم، عرق سرد داشت از پیشونیم پایین میومد، سریع رفتم در هارو قفل کردم. -کسی که من باعث شدم به زندان بیوفته حالا فرار کرده -اگه اون تنها دلیلی که داره از زندان فرار کنه قطعا کشتن منه. نمیشد تو تنهایی زندگی کنم و نیاز به امنیت بیشتری داشتم. تصمیم گرفتم زنگ بزنم به بروبچ قدیمی حدوده 1 ساعت بعد گنگسترها (رایدر و سی جی) رسیدن. خلاصه بعد از یکم احوال پرسی با بچه ها شروع کردم و داستان و توضیح دادم. بچه ها از قدیم تو کار گنگستری بودن و کلی تجربه داشتن و ترسی هم درونشون نبود. خلاصه نشستیم و قمار کردیم، عشقو حال کردیم و از مشروب می خوردیم. بعد همگی خسته شدیم و رفتیم که بکپیم. تقریبا نصف شب بود که از خواب بیدار شدم برای اینکه به توالت برم، بعد اینکه رفتم . برگشتم یه چیز سیاهی که شبیه به انسان بود رو از پنجره دیدم، سوتونارو بیدار کردم و همگی بیرون خونه رفتیم اما چیزی ندیدیم، با خودمون گفتیم شاید چون بیش از حد مشروب خورده بودیم احتمالا توهم میزدیم بعد دوباره برگشتیم و خوابیدیم. بعد از 2 ساعت دوباره بیدار شدم و برای عبادت پروردگار با بچه ها نماز جماعت خواندیم. شب روز بعد رایدر برای اینکه میخواست مواد بخره، در حال رفتن به یه روستا بود و با ما خداحافظی کرد و رفت. چند ساعت گذشته بود اما از رایدر خبری نشده بود که ناگهان گوشیم زنگ خورد و دیدم که رایدره. من: پسر کجا گورتو گم کردی؟ الو صدام میاد؟؟؟ بعد چند لحظه متوجه شدم که صدای رایدر خیلی ضعیف و کم میاد و ادرس یجارو زمزمه میکنه سریع سوار ماشین شدم و ته گاز تو راه اونجا بودم. یک جاده کنار جنگل بود، صدای پرنده ها میومد یکم که جلوتر رفتم یه دود رو دیدم که از یه ماشین بالا میومد. اون ماشینه رایدر بود، از ماشین پیاده شدم و با تمام قدرت به سمت ماشین رایدر دویدم و رایدرو درحالی که خون داشت از سرش میومد دیدم، بدترین لحظه عمرم بود که رفیقم جلوی چشمام داشت جون میداد! معلوم بود که کار اونه (ادمین قاتل)، آخرین صدایی که از اون شنیده بودم این بود که "برو خونه" و رایدر تموم کرد. -من: نکنه... نکنه رفته سراغ سی جی؟ سریع ماشین رو روشن کردم به سمت خونه رفتم، به خونه که رسیدم ماشین ادمین قاتل اونجا بود، سریع رفتم داخل خونه و دیدم که اون عوضی اره به دست میخواد سی جی رو تیکه تیکه کنه، چه اشتباه بدی کرده بودم که سی جی رو تو خونه تنها ول کرده بودم، بخاطر اطمینان بیشتر اسلحه همراه داشتم، اسلحه رو به سمت ادمین قاتل گرفتم که ناگهان اون با اره برقی به سی جی حمله کرد و جلوی چشمام تیکه تیکه کردش. همونجا با دست لرزون یه گلوله حرومش کردم که ادمین قاتل مرد. دیگه رفیقی نداشتم، خونواده ای نداشتم، دنیا بی معنی بود خواهد ماند. پایان. با عرض تشکر خدمت شما دوست عزیز که وقت خودتو گذاشتی و این مجله رو خوندی، خوشحال میشم نظرتو در مورد این داستان/مجله برای من بگی. بازیگران @Luigi@Loner@RoyaL@Wandy@ORTEGA@Panda@AsTro@Anita با تشکر ویژه از @Esl4m بدرود.
-
سلام دوستان عزیز، امروز خواهیم پرداخت به افشای پشت پرده یک ادمین که قاتل اموزش دیده هست و کسی خبر نداره و اموره مخفیانه رو انجام میده! بسیار تشکر میکنم از @Luigi عزیز که اگه نبود، نمی تونستم این مجله رو درست کنم، بریم سراغ داستان. اَدمینِ قاتل داستان از جایی شروع میشه که شب بعد از شیفت کاریم در CNN اومدم پمپ بنزین شهر Las Venturas تا بنزین بزنم. در حین زدن بنزین اتفاقی ادمین Luigi رو دیدم که داشت بنزین میزد، میخاستم بهش سلام کنم که یکدفه منصرف شدم و چیزی منو به شک برد. ادمین این وقت شب اونم با یه وانت غرازه؟ اونم در حال زدن بنزین سوپر به این لگن؟ ازونجا که توی شغل خبرنگاری دنبال داستان میگردیم منم افتادم دنبالش تا ببینم داستان چیه. اما نمیدونستم که دارم چه راه بدی رو دنبال میکنم. و اونو تا نواحی Las Brujas تعقیب کردم. اون ماشینو نگه داشت منم رامو کشیدم سمت پشت تپه تا مخفی بشم. حتی هنوزم بنظر همچیز طبیعی میومد. پیاده شد دورشو یه نگاه انداخت. یکم جلوتر رفتم که ... با این صحنه هولناک مواجه شدم! کمی جلوتر رفتم که یهو پام به یه علف خورد و صداش در اومد و متاسفانه لویجی منو دید! اسلحه شو گرفت سمتم و داد زد: منو تعقیب میکردی؟ دستمو بست و تحدیدم کرد که جیکم در نیاد! و با اردنگی پرتم کرد تو ماشین. چشمامو بست و با یک حرکت نینجایی گازشو گرفت. تحدیدم کرد سریع پیاده بشم! منو به سمت کلبه برد و با یه ضربه پرتم کرد زمین. لویجی: منو تعقیب میکردی گوگولی مگولی؟ من بیس تای تورو حریفم! بعد از کلی التماس اون گفت که به برای افراد رنک بالا کار میکنه و چاره ای نداره جز کشتنم. اینجا یه جرغه ذهنم خورد و همچیز واسم روشن شد و یاد یک عکس قدیمی افتادم که چندین ماه پیش پخش شده بود و درباره شایعات رفتن پنهانی این ادمین به خونه Kamyab بود افتادم اون اضافه کرد که منو کامیاب به خاطره سر یه زیر بودنم و بی حاشیه بودنم مامور کرده تا کسایی که زیاد ریپورت میدن و کلاه برداری میکننو بکشم و کسیم بهم شک نمیکرد. سر انجام یه تیر توی مغزم خالی کرد! و بالای سر جنازم دعای حمد و سوره و فاتحه خوند. خب دوستان ممنون از اینکه وقت گذاشتین و این مجله رو که اولین مجله من بود، خوندین. با تشکر!
-
بنام خدا در یک روز عادی در حال روزنامه خواندن بودم که یکی از اخبار این بود پلیس گزارش داده بود یک عده آدم کش با ماشین های آبی رنگ مردم را میکشند و فرار میکنند برای همین من جذب این مطلب شدم و برای پیگیری این موضوع راه افتادم. اولین هدف اقلیت معلم ها بود که به فکر من آمد و برای همین به سمت منطقه ی آنها راه افتادم... رسیدم و در آنجا دنبال یکی از اعضای آن اقلیت گشتم ... یکی پیدا شد!! در آنجا چند سوال از این معلم کردیم: آیا اقلیت معلم ها قاتل هستند؟ آیا کسانی که در کار شما دخالت کنند کشته خواهند شد؟ آیا شما رابطه ای با اقلیت گارد ملی دارید؟ او در جواب همه این سوال ها را دروغ و تکذیب کرد! ولی من حرف او را باور نکردم و برای پیدا کردن این جواب با یکی از دوستانم تماس گرفتم تا در پیدا کردن این جواب به من کمک کند وقتی داستان رو برای دوستم تعریف کردم او خشمگین شد و برای دریافت جواب به زور و کتک کاری به سمت معلم راه افتاد ولی معلم از اونی که فکر میکردیم باهوش تر بود و دوست منو زیر کرد من هم برای اینکه به سرنوشت او دچار نشوم از آنجا دور شدم و مشاهده کردم قاتل او را در صندوق عقب ماشین خود انداخت و راه افتاد آه ه حال باید جواب مادر و زن و بچه ی دوست خود را چه بدهم؟؟ برای اینکه خون او پایمال نشود دنبال قاتل راه افتادم تا انتقام او را بگیرم! او مثل دیوانه ها رانندگی میکرد ولی من کم نیاوردم و همچنان دنبالش راه افتادم.. وقتی ایستاد نزدیک شدم تا انتقام بگیرم!! ای دل غافل, او سلاح سرد دارد!! وای ولم کن غلط کردم کمکککک و به زحمت آنجا را ترک و فرار کردم. من خودم رو نباختم و بعدا با مدارک کافی و پلیس به سراغ آنها خواهم رفت من جواب سوال های خودم رو دریافت کردم. و سوال های جدید که برایم پیش آمد. چرا پلیس نمی تواند آنها را دستگیر کند؟ چرا مدرکی از آنها وجود ندارد؟ آیا اقلیت گارد ملی از آنها باج میگیرد تا کار های آنها را مخفی کنند؟ با تشکر از بازیگران این داستان: @TizMAR و @Pizzaro. نظر شما چیست؟ @Lazyboy @ArSaCiA @Alireza @Asall @NtXorG @Mohammadhasan @BaSiLY @RealPablo @Holly @Mirror @iKamyar @DeatShot @fered @Elone @Mahi @GodWorld @Dnis @Pokers @RoseRain @Rasputin @MILADemon @JvDAdler @Meli @CaKe @Aone @Brutalest @Hide @FeLFLi @Erfan