جستجو در تالارهای گفتگو
در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'طلاق'.
1 نتیجه پیدا شد
-
با یک احساس گناه و عذاب وجدان عمیق، برگه طلاق را آماده کردم کـه در ان قید شده بود میتواند خانه،ماشین و یک سوم از سهم کارخانهام را بردارد. نگاهی بـه برگه ها انداخت و ان را ریز ریز پاره کرد. صبح روزبعد او شرایط طلاق خودرا نوشته بود: هیچ چیزی از من نمیخواست و فقط یک ماه فرصت قبل از طلاق خواسته بود. او تقاضای کرده بود کـه در ان یک ماه هر دوی ما تلاش کنیم یک زندگی نرمال داشته باشیم. دلایل او ساده بود: وقت امتحانات پسرمان بودو او نمی خواست کـه فکر او بـه خاطر مشکلات ما مغشوش شود. برای من قابل قبول بود. اما یک چیز دیگر هم خواسته بود. او از من خواسته بود زمانی کـه وی را در روز عروسی وارد اتاقمان کردم بـه یاد آورم. از من خواسته بود کـه در ان یک ماه هرروز وی را بغل کرده و از اتاقمان بـه سمت در ورودی ببرم. فکر می کردم کـه دیوانه شده اسـت. اما برای این کـه روزهای آخر باهم بودنمان قابل تحمل تر باشد، تقاضای عجیبش را قبول کردم. صورتم را برگرداندم تا نگاه نکنم چون میترسیدم دراین لحظه آخر نظرم را تغییر دهم. بعد وی را در آغوش گرفته و بلند کردم و از اتاق خواب بیرون آورده و بـه سمت در بردم. دستانش را خیلی طبیعی و نرم دور گردنم انداخته بود. من هم وی را محکم در آغوش داشتم. درست مثل روز عروسیمان. اما وزن سبک تر او باعث ناراحتیم شد. در روز آخر، وقتی وی را در آغوشم گرفتم بـه سختی میتوانستم یک قدم بردارم. پسرم بـه مدرسه رفته بود. محکم بغلش کردن و گفتم، واقعاً نفهمیده بودم کـه زندگیمان صمیمیت کم دارد. سریع سوار ماشین شدم و بـه سمت شرکت حرکت کردم. وقتی رسیدم حتی در ماشین را هم قفل نکردم. میترسیدم هر تاخیری نظرم را تغییر دهد. از پلهها بالا رفتم. ذمعشوقه ام کـه منشی ام هم بود در را بـه رویم باز کرد و بـه او گفتم کـه متاسفم، دیگر نمیخواهم طلاق بگیرم. او نگاهی بـه من انداخت، تعجب کرده بود، دستش را روی پیشانی ام گذاشت و گفت تب داری؟ دستش را از روی صورتم کشیدم. گفتم متاسفم. من نمی خواهم طلاق بگیرم. زندگی زناشویی من احتمالاً بـه این دلیل کسل کننده شده بود کـه من و زنم بـه جزئیات زندگیمان توجهی نداشتیم نه بـه این دلیل کـه من دیگر دوستش نداشتم. حالا میفهمم دیگر باید تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روزی وی را در آغوش گرفته و از اتاق خوابمان بیرون بیاورم. معشوقه ام احساس میکرد کـه تازه از خواب بیدار شده اسـت. یک سیلی محکم بـه گوشم زد و بعد در را کوبید و زیر گریه زد. از پلهها پایین رفتم و سوار ماشین شدم. سر راه جلوی یک مغازه گل فروشی ایستادم و یک سبد گل برای همسرم سفارش دادم. فروشنده پرسید کـه دوست دارم روی کارت چه بنویسم. لبخند زدم و نوشتم، تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هرروز صبح بغلت می کنم و از اتاق بیروم می آورمت. شب کـه بـه خانه رسیدم، با گلها در دست هایم و لبخندی روی لبهایم پلهها را تند تند بالا رفتم و وقتی بـه خانه رسیدم دیدم همسرم روی تخت افتاده و مرده اسـت! او ماه ها بود کـه با سرطان میجنگید و من اینقدر مشغول معشوقه ام بودم کـه این را نفهمیده بودم. او می دانست کـه خیلی زود خواهد مرد و میخواست من را از واکنشهاي منفی پسرمان بـه خاطر طلاق حفظ کند. حالا حداقل درنظر پسرمان من شوهری مهربان بودم! جزئیات ریز زندگی مهم ترین چیزها در روابط ما هستند. خانه، ماشین، داراییها و سرمایه مهم نیست. اینها فقط محیطی برای خوشبختی فراهم میآورد اما خودشان خوشبختی نمیآورند. سعی کنید دوست همسرتان باشید و هر کاری از دستتان برمیآید برای تقویت صمیمیت بین خود انجام دهیدکه اگر ازدستتان برود دیگر پشیمانی فایده اي ندارد