جستجو در تالارهای گفتگو
در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'جداییه'.
1 نتیجه پیدا شد
-
"روزی که نگاهم به نگاهت خورد, زندگیم شد عشق بی پایان" داستان از اینجا شروع شد که یه روز با دوستام رفتیم خوشگذرونی که واسه چند ساعت هم که شده زندگی رو فراموش کنیم که یهو ستایش گفت: آبجی! پسره همش بهت خیره شده! .تا نگاهم به نگاهش خورد یه حسی از اعماق وجودم زنده شد. اما گفتم شاید من الکی دارم بزرگش میکنم .ستایش بهم گفت: آبجی برو برامون نوشیدنی بیار! گفتم: من چرا برم؟ چرا خودت نمیری؟! .در حال سفارش دادن بودم که یهو متوجه صدای قدم هاش شدم هی صدای قدم هاش نزدیکتر میشد هی نزدیکتر میشد, گفتم حتما میخواد اذیتم کنه اما... گفت: خانم! من ترسیدم یهو صورتمو سمتش چرخوندم, پسره بیشتر از عکسالعملم ترسید و گفت: ببخشید خیلی عذر میخوام قصد ترسوندن شما رو نداشتم من که مات حرف زدنش و نوع برخوردش شده بودم حواسم به حرفاش نبود نیم ساعت داشت میگفت این کیف پول ازتون افتاده یهو به خودم اومدم و با احترام ازش گرفتم و خیلی تشکر کردم .گفت: میتونم به یه نوشیدنی دعوتتون کنم؟ قبول کردم و کلی گپ زدیم پسره انقدر احساسی نگام میکرد و عاشقونه نگام میکرد که لکنت میگرفت .بعد از کلی گپ زدن تهه دلم خیلی خوشحال بودم از اینکه باهاش آشنا شدم منم که بهش اعتماد داشتم قبول کردم بریم بگردیم و بیشتر با هم اشنا بشیم .خیلی با احترام در ماشین رو واسم باز کرد در حالی که اصلا توقع نداشتم اینکارو کنه .ازم سوال کرد کجا دوست داری بری؟ من که یه لحظه گیج شدم نفهمیدم چی بگم پسره فهمید معذبم و با صدایی احساسی و با لبخند عاشقونش بهم گفت: راحت باش! منم با همین انرژیه مثبت و احساسی که باهام حرف میزد داشت, گفتم باشه تو مسیر انقدر گرم صحبت کردنو خندیدن شدیم که متوجه گذر زمان نشدیم انقدر باهاش راحت شدم که داشتم تعریف میکردم که وقتی داشتی میومدی سمتت چطوری ترسیده بودم کلی با هم سر این موضوع خندیدیم انقدر خندیدیم که گریمون گرفته بود انقدررر باهاش خوشحال بودم به تلفنام جواب نمیدادم با سرعت خیلی زیادی حرکت میکردیم از شدت خوشحالی باد تمام موهامو نوازش میکرد که تو مسیر بهم خیره شد میخواست یه چیزیو بهم بگه که... یهو خوردیم به یه ماشین و از جاده منحرف شدیم به سمت پرت گاه.... منو هل داد از ماشین افتادم تو خیابون اما خودش همراه ماشین......... در حالی که من صورتم و کل بدنم ساییده شده بود همه جام پر از خون بود یهو صدای: بوووووووووووووم واسه یه لحظه نفسم بند اومد و سریع رفتم پایین پرت گاه که..... دیدم رو زمین افتاده تو خون خودش شنا میکنه جییییییییییییییییییغ دست و تنم داشت از شدت ترس میلرزید هنوز نفس میکشید من نمیدونستم باید چیکار کنم که دستمو گرفت و گفت: مراقب خودت باش! نه شب داشتم نه روز هر ثانیه برام یه عمر میگذشت ماه ها و ماه ها گریه میکردم از اینکه چرا اینجوری شد چرا این اتفاق برام افتاد...... .هر شب میرفتم پشت بوم ماه رو تماشا میکردم صداش تو گوشم بود خنده هاش تو گوشم بود ناراحت بودم تو شب به این زیبایی کنارم نیست من اونو همیشه تو خیالاتم کنار خودم تصور میکردم وقتی کسی بهتون میگه مراقب خودت باش, بگو منم عاشقتم! بله, درست میبینی! این خیال منه که تو خیالاتم باهاشم انقدر دلم برایت تنگ میشود که میخوام تو رو از رویاهایم بکشم بیرون, و در دنیای واقعی بغل کنم?