راز خونین Nightside: از شکار تا دستگیری»
«وقتی شکارچی به دام افتاد – روایت یاسین از کابوس Nightside»
«تپهای که حقیقت را فاش کرد؛ ماجرای Yasin و Nightside»
«پایان شبهای تاریک Nightside؛ بازی مرگ با یک خبرنگار»
«قتل، خیانت و رازهای پنهان؛ قسمت دوم و سوم داستان جنجالی»
«گزارش تکاندهنده Yasin از سقوط Nightside»
بسم رب الشهدا
قسمت دوم – دفترِ خاموش
من یاسین هستم. یک خبرنگار با تجربه. اما امروز، روز آخر من در این حرفه است. تصمیمم را گرفتهام: بازنشستگی… و بعدش ورود به جایی که به تفنگ نیاز دارد، به جنگیدن، به زندهماندن. دسته متوسط.
ولی قبل از خداحافظی، باید یک داستان را تعریف کنم؛ داستانی که هنوز مثل دود سیگار در گلویم مانده.
داستان هَزال… و نگرانیهایی که برای همیشه دنبالم خواهند کرد.
سکوت دوازدهساعته
مرد… این سیگار هم دیگه به درد نمیخوره. چرا این لعنتی جواب نمیده؟ اوه شـ… نمیشه همینطور بیکار نشست.
دوازده ساعت گذشته بود.
دوازده ساعت سکوت.
دوازده ساعت بدون حتی یک پیام از هَزال.
این برای کسی مثل او غیرعادی بود.
روی مبل خانهام نشسته بودم، تلفن را برای چندمین بار برداشتم و شمارهاش را گرفتم. بوق ممتد. باز هم هیچ. دفتر کارش؟ همان. فقط بوق… و بوق… انگار کسی آن طرف خط نفس میکشید اما گوشی را برنمیداشت.
«من هزار بار بهش گفتم این پرونده مناسب تو نیست، دخترک کلهشق.» زیر لب غر زدم، کلید ماشین را برداشتم و به سمت دفترش حرکت کردم.
دفتر نیمهباز
نزدیک نیمهشب رسیدم.
در ورودی نیمهباز بود. چراغها هنوز روشن. روشنایی سرد و بیمارگونهای که روی دیوارها سایههای بیقرار میانداخت.
قدم که داخل گذاشتم، قلبم فرو ریخت. هوا سنگین بود؛ مثل اینکه همین چند دقیقه قبل کسی آنجا نفس کشیده باشد.
روی میز شیشهای کاغذها پخش بود؛ یادداشتهای نصفه و نیمه با اسمهایی که با عجله نوشته شده بودند:
Thanos، iCaCTuS، FeLan، BerLyN…
همهی کسانی که قبلاً از NiGHTSiDe شکایت کرده بودند.
صندلی واژگون، فنجان قهوه شکسته، و دفترچهی هَزال که آخرین صفحهاش با قلم سیاه نوشته شده بود:
"اگر من ناپدید شدم… قاتل را پیدا کنید. او همیشه یک قدم جلوتر است."
نفسم برید. هیچوقت چنین حسی نداشتم.
صدای قاتل (مونولوگ)
«آنها هیچوقت نمیفهمند چرا انتخابشان میکنم.
هر جسد فقط یک علامت سؤال نیست؛ یک پیام است.
پیام به کسانی که فکر میکنند عدالت دارند، قانون دارند، پلیس دارند.
اما حقیقت این است: من انتخاب میکنم. من تصمیم میگیرم چه کسی باید نفس بکشد و چه کسی نه.
هَزال زیادی نزدیک شد… و نزدیک شدن همیشه بها دارد.»
ریشهی تاریک
برگهها را ورق زدم. همهچیز الگوی مشخصی داشت:
قربانیها در جنگلهای اطراف لسسانتوس دیده شده بودند. آدمهایی که شبانه گم میشدند یا سر دعوا با NiGHTSiDe دیده شده بودند.
یک خبرنگار محلی از لسونتراس عکس گرفته بود؛ عکس دو جسد پارهپاره، رهاشده درون یک چاه تاریک.
«مرد… این دیگه یک روانیه.» زیر لب گفتم.
NiGHTSiDe قوانین خودش را ساخته بود. معتاد… نه فقط به Drug، بلکه به کنترل، به مرگ. و Teryakii مثل سایه کنارش بود؛ همدست خاموش.
تصمیم
حس میکردم دیر شده. اما یک چیزی درونم میگفت هنوز وقت هست. هنوز میتوانم نجاتش بدهم.
همان لحظه تصمیم گرفتم:
"اگر پلیسها و ادمینها نمیتوانند این دیوانه را متوقف کنند، من باید وارد بازی شوم."
از پشت پنجره به آسمان نگاه کردم. خبرنگاری برای من تمام شده بود.
قدم بعدی؟
جایی که کلمات کافی نیستند. جایی که تفنگ و خون تعیینکنندهاند.
دسته متوسط.
و در تاریکی اتاق، گوشی هَزال روی زمین افتاده بود. آخرین تماس روی صفحه هنوز روشن بود:
ImYassin
پاورقی: مونولوگ، گفتوگوی درونی یک شخصیت است؛ جایی که او رازها و افکارش را تنها برای خودش برملا میکند.
رد خون
درِ نیمهباز دفتر هَزال هنوز در ذهنم میلرزید. اما سرنخی که آنجا پیدا کردم، مرا تا حاشیهی شهر کشاند:
یادداشتهای نصفه و نیمهاش، لوکیشنی در جنگلهای اطراف پالو ویو.
همانجایی که قربانیها آخرین بار دیده شده بودند.
ماشین را خاموش کردم. تاریکی مطلق بود. فقط صدای جیرجیرکها و بادی که شاخهها را میلرزاند.
اسلحهای که تازه از دسته متوسط گرفته بودم را در جیبم گذاشتم. دیگر دفترچه و قلم کارایی نداشتند.
ملاقات با سایه
صدایی از دور شنیدم.
زمزمه… شبیه گریه.
به آرامی جلو رفتم. میان درختان، چیزی برق میزد. طناب. دستهای بسته.
هَزال.
لباسش پاره، چشمانش وحشتزده، اما هنوز زنده بود.
پیش رفتم، دهانش بسته بود. با چاقو بندها را بریدم.
او با چشمانی پر از اشک به من نگاه کرد. تنها چیزی که شنیدم زمزمهاش بود:
«یاسین… پشت سرت…»
رویارویی با NightSide
صدای خندهای سرد در گوشم پیچید.
نیگتساید از تاریکی بیرون آمد.
ماسکی نیمهپاره بر صورتش، چشمانش سرخ از بیخوابی.
چاقوی خونآلود در دستش برق میزد.
– «تو نباید اینجا باشی، خبرنگار. این نمایش مال من بود.»
– «دیگه نمایش تموم شد. پلیس در راهه. همهچی لو رفته.»
خشم در نگاهش شعله کشید. به سمتم حمله کرد.
گلولهای در تاریکی شلیک شد. صدای فریاد.
پایش زخمی شد، زمین خورد.
قبل از اینکه بتواند دوباره برخیزد، نور چراغهای پلیس جنگل را روشن کرد.
سایر مأموران از همه سو ریختند.
NightSide در حالی که فریاد میکشید، به زانو افتاد.
رازهای تاریک
وقتی دستبند بر دستانش خورد، چیزی زیر لب گفت:
«او انتخاب میکرد… من فقط اجرا میکردم… تو نمیفهمی… او همیشه انتخاب میکرد.»
سکوتی سنگین افتاد. مأموران نگاههای مشکوکی ردوبدل کردند.
من اما به هَزال نگاه کردم.
او سرش را پایین انداخته بود، موهایش روی صورتش ریخته بود.
برای لحظهای چیزی عجیب دیدم.
لبخند. خیلی کوتاه، مثل جرقهای در تاریکی.
اما نخواستم باور کنم. یا شاید… نمیتوانستم.
پایان موقت
هَزال را از میان جمعیت بیرون آوردم.
پلیسها مشغول انتقال NightSide بودند. فریادهایش هنوز در گوشم میپیچید:
«او انتخاب میکرد! من فقط ابزار بودم!»
دست هَزال را گرفتم و گفتم:
«تموم شد… دیگه همهچی تموم شد.»
اما ته دلم میدانستم:
هیچچیز تمام نشده بود.
منتظر ادامه داستان باشید....!
NR
@Hazal
@Ippo
@ImYassin