من در یک صبح زیبا از سوپری داشتم بر میگشتم و وارد محله میشدم
و وارد خانه شدم و باز خوابیدم
از خواب که بیدار شدم و رفتم بیرون تا بچه ها یوگا کار کنیم.
رفتم پیش بچه ها تا یوگا کار کنیم. اره من خیلی با کلاسم.
داشتیم آرامش میگرفتم که ناگهان یکی بقل گوشم گفت:
الله اکبر! من ترسیدم و دویدم ولی دوستانم روی بمب داشتم یوگا انجام میدادند
به Norris توجه نکنید یوگا جدید هست.
وقتی بمب ترکید من دلم هم پوکید چونکه تمام رفیق هم مردن
من عصبانی به داعشی نگاه کردم و منم گفتم: الله اکبر! میکشمت
بلاخره کشمت پدر س......
وقتی اون مرد دلم آرام شد و دیگر کمتر عصبانی بودم انگار آتش دلم خاموش شده بود.
دوستان امیدوارم از این مجله خوشتان اومده باشه میدونم یکم بی نمک بود ولی ببخشید موضوعی به ذهنم نمی رسید.
عکس پنل کاربری: