رفتن به مطلب
مرورگر پیشنهادی آرساکیا گیم مرورگر های تحت موتور کرومیوم می‌باشد، برای دانلود روی مرورگر انتخابی خود کلیک کنید
Google Chrome Microsoft Edge Ungoogled Chromium Brave Opera GX Opera

Broker

عضو
  • تعداد ارسال ها

    479
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    11
  • حمایت مالی

    2,000 تومان 

Broker آخرین بار در روز July 10 2023 برنده شده

Broker یکی از رکورد داران بیشترین تعداد پسند مطالب است!

درباره Broker

  • تاریخ تولد 09/01/1998

اطلاعات شخصی

  • نام کاربری در بازی
    SajAli

آخرین بازدید کنندگان نمایه

6317 بازدید کننده نمایه

دستاورد های Broker

مسلط

مسلط (10/14)

  • خیلی محبوب نادر
  • واکنش دهنده مشتی
  • اولین هفته تمومه
  • یک ماه بعد
  • یک سال گذشت

نشان‌های اخیر

498

اعتبار در سایت

بروزرسانی وضعیت تکی

نمایش تمام بروزرسانی وضعیت توسط Broker

  1. یعقوب لیث صفاری شبی هر چه کرد ؛ خوابش نبرد ، غلامان را گفت : 

    حتما به کسی ظلم شده ؛ او را بیابید. 

    پس از کمی جست و جو ؛ غلامان بازگشتند و گفتند : 

    سلطان به سلامت باشد ، دادخواهی نیافتیم . 

    اما سلطان را دوباره خواب نیامد ؛ پس خود برخاست و با جامه مبدل ، از قصر بیرون شد ؛ در پشت قصر خود ؛ ناله ای شنید که می گفت :

    خدایا : یعقوب هم اینک به خوشی در قصر خویش نشسته و در نزدیک قصرش این چنین ستم می شود ! سلطان گفت : چه می گویی؟ من یعقوبم و از پی تو آمده ام ؛ بگو ماجرا چیست؟ 

    آن مرد گفت : یکی از خواص تو که نامش را نمی دانم ؛ شب ها به خانه من می آید و به زور ، زن من را مورد آزار و اذیت و تجاوز قرار می دهد . سلطان گفت : اکنون کجاست؟ مرد گفت: شاید رفته باشد . شاه گفت : هرگاه آمد ، مرا خبر کن . 

    یعقوب سپس  آن مرد را به نگهبان قصر معرفی کرد و گفت : 

    هر زمان این مرد ، مرا خواست ؛ به من برسانیدش حتی اگر در نماز باشم . 

    شب بعد ؛ باز همان متجاوز به خانه آن مرد بینوا رفت ؛ مرد مظلوم به سرای سلطان شتافت . یعقوب لیث صفاری؛ با شمشیر برهنه به راه افتاد ، در نزدیکی خانه صدای عیش مرد را شنید ؛ دستور داد تا چراغ ها و آتشدان ها را خاموش کنند. آنگاه ظالم را با شمشیر کشت . پس از آن دستور داد تا چراغ افروزند و در صورت کشته نگریست ؛ پس ؛ در دم سر به سجده نهاد ، آنگاه صاحب خانه را گفت: 

    قدری نان بیاورید که بسیار گرسنه ام . 

    صاحبخانه گفت : پادشاهی چون تو ؛ چگونه به نان درویشی چون من قناعت توان کردن؟ 

    شاه گفت: هر چه هست ؛ بیاور . 

    مرد پاره ای نان آورد و از شاه سبب خاموش و روشن کردن چراغ و سجده و نان خواستن سلطان را پرسید ؛ سلطان در جواب گفت: 

    آن شب که از ماجرای تو آگاه شدم ؛ با خود اندیشیدم در زمان سلطنت من ؛ کسی جرأت این کار را ندارد مگر یکی از فرزندانم ؛ پس گفتم چراغ را خاموش کن تا محبت پدری ؛ مانع اجرای عدالت نشود ؛ چراغ که روشن شد ؛ دیدم بیگانه است ؛ پس سجده شکر گذاشتم . اما غذا خواستنم از این رو بود که از آن شب که از چنین ظلمی در سرزمین خود آگاه شدم؛ با پروردگار خود پیمان بستم لب به آب و غذا نزنم تا داد تو را از آن ستمگر بستانم . اکنون از آن ساعت تا به حال چیزی نخورده ام.

    گر به دولت برسی ؛ مَست نگردی ؛ مَردی 

    گر به ذلت برسی ؛ پَست نگردی ؛ مَردی 

    اهل عالم همه بازیچه دست هوس اند 

    گر تو بازیچه این دست نگردی ، مَردی 

    1. نمایش دیدگاه های قبلی  بیشتر 2
    2. MiladME

      MiladME

      کثرالله امثالکم ، عزم الله وجودکم ، احسن کما احسن الله علیک

    3. Mohammadhasan

      Mohammadhasan

      ز خاک آفریدت خداوند پاک

      پس ای بنده افتادگی کن چو خاک

      تواضع سر رفعت افرازدت

      تکبر به خاک اندر اندازدت

      به عزت هر آنکو فروتر نشست

      به خواری نیفتد ز بالا به پســت

    4. SossisTokhmemorgh
×
×
  • اضافه کردن...