رفتن به مطلب
مرورگر پیشنهادی آرساکیا گیم مرورگر های تحت موتور کرومیوم می‌باشد، برای دانلود روی مرورگر انتخابی خود کلیک کنید
Google Chrome Microsoft Edge Ungoogled Chromium Brave Opera GX Opera

تخته امتیازات

  1. MILADemon

    MILADemon

    عضو


    • امتیاز

      10

    • تعداد ارسال ها

      961


  2. Wizardry

    Wizardry

    عضو


    • امتیاز

      2

    • تعداد ارسال ها

      975


  3. Pokers

    Pokers

    ادمین بازی


    • امتیاز

      1

    • تعداد ارسال ها

      1160


  4. Broker

    Broker

    عضو


    • امتیاز

      1

    • تعداد ارسال ها

      480


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 09/28/2022 در بروزرسانی وضعیت

  1. سالگرده بچهای کاره!! - - - - - - یک سال گذشت, چطور میشه خوش نگذره ولی زمان اینقد سریع بگذره! لمس کنیدش ? ویدیو بچهای کار به شخصه خودم خیلی دوسش دارم یکی این یکی تردمیل
    10 امتیاز
  2. مهم نیست که کجا و چجوری زندگی میکنی ! مهم اینه که تو قلبت احساس خوشبختی کنی و چشمت به زندگی کسی نباشه?
    2 امتیاز
  3. این که می‌گویند .... زن حجاب داشته باشد تا مرد به گناه نیوفتد مثل این است که بگویند خورشید نتابد ? تا بستنی هایمان آب نشود ?
    1 امتیاز
  4. به قول تتل==> دیگه اون دستات دیگه دستای قدیم نیس میده بوی غریبه هارو...
    1 امتیاز
  5. یعقوب لیث صفاری شبی هر چه کرد ؛ خوابش نبرد ، غلامان را گفت : حتما به کسی ظلم شده ؛ او را بیابید. پس از کمی جست و جو ؛ غلامان بازگشتند و گفتند : سلطان به سلامت باشد ، دادخواهی نیافتیم . اما سلطان را دوباره خواب نیامد ؛ پس خود برخاست و با جامه مبدل ، از قصر بیرون شد ؛ در پشت قصر خود ؛ ناله ای شنید که می گفت : خدایا : یعقوب هم اینک به خوشی در قصر خویش نشسته و در نزدیک قصرش این چنین ستم می شود ! سلطان گفت : چه می گویی؟ من یعقوبم و از پی تو آمده ام ؛ بگو ماجرا چیست؟ آن مرد گفت : یکی از خواص تو که نامش را نمی دانم ؛ شب ها به خانه من می آید و به زور ، زن من را مورد آزار و اذیت و تجاوز قرار می دهد . سلطان گفت : اکنون کجاست؟ مرد گفت: شاید رفته باشد . شاه گفت : هرگاه آمد ، مرا خبر کن . یعقوب سپس آن مرد را به نگهبان قصر معرفی کرد و گفت : هر زمان این مرد ، مرا خواست ؛ به من برسانیدش حتی اگر در نماز باشم . شب بعد ؛ باز همان متجاوز به خانه آن مرد بینوا رفت ؛ مرد مظلوم به سرای سلطان شتافت . یعقوب لیث صفاری؛ با شمشیر برهنه به راه افتاد ، در نزدیکی خانه صدای عیش مرد را شنید ؛ دستور داد تا چراغ ها و آتشدان ها را خاموش کنند. آنگاه ظالم را با شمشیر کشت . پس از آن دستور داد تا چراغ افروزند و در صورت کشته نگریست ؛ پس ؛ در دم سر به سجده نهاد ، آنگاه صاحب خانه را گفت: قدری نان بیاورید که بسیار گرسنه ام . صاحبخانه گفت : پادشاهی چون تو ؛ چگونه به نان درویشی چون من قناعت توان کردن؟ شاه گفت: هر چه هست ؛ بیاور . مرد پاره ای نان آورد و از شاه سبب خاموش و روشن کردن چراغ و سجده و نان خواستن سلطان را پرسید ؛ سلطان در جواب گفت: آن شب که از ماجرای تو آگاه شدم ؛ با خود اندیشیدم در زمان سلطنت من ؛ کسی جرأت این کار را ندارد مگر یکی از فرزندانم ؛ پس گفتم چراغ را خاموش کن تا محبت پدری ؛ مانع اجرای عدالت نشود ؛ چراغ که روشن شد ؛ دیدم بیگانه است ؛ پس سجده شکر گذاشتم . اما غذا خواستنم از این رو بود که از آن شب که از چنین ظلمی در سرزمین خود آگاه شدم؛ با پروردگار خود پیمان بستم لب به آب و غذا نزنم تا داد تو را از آن ستمگر بستانم . اکنون از آن ساعت تا به حال چیزی نخورده ام. گر به دولت برسی ؛ مَست نگردی ؛ مَردی گر به ذلت برسی ؛ پَست نگردی ؛ مَردی اهل عالم همه بازیچه دست هوس اند گر تو بازیچه این دست نگردی ، مَردی
    1 امتیاز
این صفحه از تخته امتیازات بر اساس منطقه زمانی تهران/GMT+03:30 می باشد
×
×
  • اضافه کردن...