رفتن به مطلب
مرورگر پیشنهادی آرساکیا گیم مرورگر های تحت موتور کرومیوم می‌باشد، برای دانلود روی مرورگر انتخابی خود کلیک کنید
Google Chrome Microsoft Edge Ungoogled Chromium Brave Opera GX Opera

MissHadis

عضو
  • تعداد ارسال ها

    53
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    1
  • حمایت مالی

    0 تومان 

بروزرسانی وضعیت ارسال شده توسط MissHadis

  1. من یه بیمار مغزیم...

  2. زمین در انتظار تولد یک برگ ، من در حال شمارش معکوس
    صفر همیشه پایان نیست گاهی آغاز پرواز است
    داداش حسن

    داداش محسن

    تولدتون مبارک :x

  3.  

    *******************

     

    روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند.

     

    آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟پسر پاسخ داد:


    عالی بود پدر! پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد.


    ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند.


    حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست! با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد : متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم.

     

    1. sajads

      sajads

      جالب بود 

  4. *******************

     

    در افسانه ای هندی آمده است که مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دو انتهای چوبی می بست...چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای خانه اش آب می برد.

     

    یکی از کوزه ها کهنه تر بود و ترک های کوچکی داشت. هربار که مرد مسیر خانه اش را می پیمود نصف آب کوزه می ریخت.


    مرد دو سال تمام همین کار را می کرد. کوزه سالم و نو مغرور بود که وظیفه ای را که به خاطر انجام آن خلق شده به طورکامل انجام می دهد. اما کوزه کهنه و ترک خورده شرمنده بود که فقط می تواندنصف وظیفه اش را انجام دهد.


    هر چند می دانست آن ترک ها حاصل سال ها کار است. کوزه پیر آنقدر شرمنده بود که یک روز وقتی مرد آماده می شد تا از چاه آب بکشد تصمیم گرفت با او حرف بزند : " از تو معذرت می خواهم. تمام مدتی که از من استفاده کرده ای فقط از نصف حجم من سود برده ای...فقط نصف تشنگی کسانی را که در خانه ات منتظرند فرو نشانده ای. "


    مرد خندید و گفت: " وقتی برمی گردیم با دقت به مسیر نگاه کن. " موقع برگشت کوزه متوجه شد که در یک سمت جاده...سمت خودش... گل ها و گیاهان زیبایی روییده اند.


    مرد گفت: " می بینی که طبیعت در سمت تو چقدر زیباتر است؟ من همیشه می دانستم که تو ترک داری و تصمیم گرفتم از این موضوع استفاده کنم.


    این طرف جاده بذر سبزیجات و گل پخش کردم و تو هم همیشه و هر روز به آنها آب می دادی. به خانه ام گل برده ام و به بچه هایم کلم و کاهو داده ام. اگر تو ترک نداشتی چطور می توانستی این کار را بکنی؟

     

  5.  

    دختر کوچک به مهمان گفت:میخوای عروسکهامو ببینی؟
    مهمان با مهربانی جواب داد:بله.
    دخترک دوید و همه ی عروسکهاشو آورد،بعضی از اونا خیلی بانمک بودن
    دربین اونا
    یک عروسک باربی هم بود.
    مهمان از دخترک پرسید:کدومشونو بیشتر از همه دوست داری؟
    ... و پیش خودش فکر کرد:حتما” باربی.
    اما خیلی تعجب کرد وقتی که دید
    دخترک به عروسک تکه پاره ای که یک دست هم
    نداشت اشاره کرد و گفت:اینو بیشتر از همه دوست دارم.
    مهمان با کنجکاوی
    پرسید:این که زیاد خوشگل نیست!
    دخترک جواب داد:
    آخه اگه منم دوستش نداشته
    باشم دیگه هیشکی نیست که باهاش بازی کنه و دوستش داشته باشه ،

    اونوقت دلش میشکنه ...

    1. MaTriS

      MaTriS

      میخواسته مخش کنه , نشده 

       


  6. لبخند زدن خیلی راحت تره
    تا بخوای به همه
    توضیح بدی چرا
    حالت خوب نیست ...:)


  7. راستی خدادلم هوای دیروز را کرد
    هوای روزهای کودکی را
    دلم میخواهد مثل دیروز قاصدکی بردارم 
    آرزوهایم را به دستش بسپارم تا برای تو بیاورد
    دلم میخواهد این بار اگر معلم گفت در دفتر نقاشی تان
    هر چه میخواهید بکشیداین بار تنها و تنها نردبانی بکشم به سوی تو 
    دلم میخواهد …
    می شود باز هم کودک شد؟؟
     

     

  8. بهار که پرستوها می آیند من کوچ میکنم.
    مقصد من شهر آرزوهای آبی ست.
    بهار که بیاید شکوفه ها ناخواسته میشکفند
    و من با چمدانی پر از برف به سوی خورشید می روم.
    لحظه ی ناب دل کندن از نداشته هایم
    و خداحافظ ای داشته های من

  9. شبیه برگ پاییزی ، پس از تو قسمت بادم
    خداحافظ ، ولی هرگز نخواهی رفت از یادم
    خداحافظ ، و این یعنی در اندوه تو می میرم
    در این تنهایی مطلق ، که می بندد به زنجیرم

  10. متاهل ها میخواهند طلاق بگیرند
    مجردها میخواهند ازدواج کنند
    شاغلان از شغلشان می نالند
    بیکارها دنبال شغلند
    فقرا حسرت ثروتمندان را میخورند
    ثروتمندان از دغدغه مینالند
    افراد مشهور از چشم مردم قایم میشوند
    مردم عادی میخواهند مشهور شوند
    سیاه پوستان دوست دارند سفید پوست شوند
    سفید پوستان خود را برنزه میکنند
    و هیچکس نمیداند که تنها فرمول خوشحالی این است:
    “قدر داشته هایت را بدان و از آنها لذت ببر”
    .
    .
    ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﻔﻬﻤﺪ ﻫﯿﭻ ﺗﻮﺿﯿﺤﯽ ﻻﺯﻡ ﻧﯿﺴﺖ
    ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﻔﻬﻤﺪ ﻫﺮ ﺗﻮﺿﯿﺤﯽ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﺍﺳﺖ.
    .

    1. CalmBoy

      CalmBoy

      عالی

       

×
×
  • اضافه کردن...