Mohammadhasan

اما در این زمانه که درمانده هر کسی

از بهر نان شب

دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست

هوشنگ ابتهاج

روزی ابوبکر واسطی بـه تیمارستانی رفت و دیوانه اي را دید کـه هاي‌ و هوی میکرد و نعره می زد گفت؛ «با این بندهای گران کـه بر پای تو نهاده اند، چه جای نشاط اسـت؟»

گفت؛ «اي غافل! بند، بر پای من اسـت، نه بر دل من».

من از تو صبر ندارم که بی تو بنشینم
کسی دگر نتوانم که بر تو بگزینم

بپرس حال من آخر چو بگذری روزی
که چون همی‌ گذرد روزگار مسکینم

سعدی

با دلبرکی تازه تر از خرمن گل
از دست مده جام می و دامن گل
زان پیشترک که گردد از باد اجل
پیراهن عمر ما چو پیراهن گل

سال نو مبارک❤

یکی ایستاد و رسید،یکی دوید و نرسید

و قسمت غصه دار قصه این بود:

ایستاده ها با تمسخر به ما دست تکان می دادند...

اونی برندس،که داره لذت میبره از هر چیزی که هست...

بیگناه بالای دار رفت

چاقو دسته خود را برید

محبت خار ها را گل نکرد

بار کج به منزل رسید

ماه پشت ابر ماند

اتفاقا پول هم خوشبختی آورد

آنچه عقاب داخل قفس را پیر میکند غم قفس نیست،پرواز کلاغ های بی سر و پاست.

I wish I was blind and could not see some things

-چرا همه خوبا دورن؟

+شاید پون دورن خوبن